قالب وبلاگ

تفکرات
در وبلاگ تفکرات، نوشته‌های رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته می‌شوند. 

دوستی پلنگ زیرک و پلنگ سیاه


نوشته علی جلیلی


    پلنگ زیرک دیگر مسن شده بود و اغلب غذای او را جوندگان تشکیل می‌دادند. البته نه‌اینکه نتواند غذای بهتری داشته باشد اما وقت خودش را صرف اینگونه چیزها که تا آن موقع بسیار انجام‌شان داده بود نمی‌کرد، چون در آن وضعیتی که او داشت می‌شد به چیزهای خیلی مهم‌تری هم پرداخت، حداقل او اینگونه تشخیص داده بود. در جنگل گلستان او پادشاه بود و همه با او همراهی می‌کردند. این وضعیت تمامی پلنگ‌ها بود که هر چه بخواهند به‌راحتی داشته باشند و البته همه می‌دانستند که در این موضوع چه قدر نقش پلنگ زیرک پررنگ و حیاتی بود. به هر صورت جنگل طبق طبیعت و سرشت خود عمل می‌کرد و پلنگ‌ها جایگاه طبیعی خود را اینگونه ایفا می‌کردند. اینگونه بود که آوازه‌ی قدرت و قدرت‌نمایی‌های پلنگ‌های جنگل به همه‌ی سرزمین‌های دور و نزدیک رسیده بود.

    در سرزمینی بسیار دور از جنگل گلستان پلنگی زندگی می‌کرد که همیشه تنها زندگی کرده بود و به چالاکی و مهارت در به دام‌انداختن طعمه معروف بود. شبحی بود که همیشه به‌موقع سر جای درست ایستاده بود تا طعمه را از پای درآورد. سرعت و مهارتی که او در حین حمله به طعمه و یا دشمن‌اش داشت به‌قدری بود که محال بود راه گریزی برای حیوانی باشد. او پلنگ سیاه بود که موفقیت‌های پلنگ زیرک و پلنگ‌های جنگل گلستان به گوش او هم رسیده بود. یکی از مهم‌ترین اشتراکات او و پلنگ زیرک این بود که هر دو خودشان را در مهارت و درندگی بالاتر از تمامی هم‌نوعان‌شان تصور می‌کردند و همین هم بود. پلنگ سیاه که تا به حال با کسی حشر‌و‌نشری نداشته بود، اما ترجیح داد که با پلنگ زیرک که او هم مثل خودش چالاکی و مهارت خاصی داشت و در کار خودش زبده بود و در جنگل گلستان یکه‌تازی می‌کرد دیداری داشته باشد. پس خودش را آماده رفتن به جنگل پلنگ زیرک کرد و بعد از یک‌هفته سفرش را آغاز کرد. او فهمید که باید به غرب برود. ابتدا احساس کرد مسافت خیلی زیادی را باید طی کند تا به جنگل برسد، حق داشت اما چون روی تصمیم‌اش مصمم بود دوری راه و خطراتی که ممکن بود وجود داشته باشند را به جان خرید. مدتی گذشت و بعد از گذر از بیابان پا به جنگل سرسبز گلستان گذاشت. اولین پلنگی را که دید نشانی پلنگ زیرک را گرفت. پلنگ خالدار که تا به این لحظه در جنگل، پلنگ سیاهی مشاهده نکرده بود بعد از تاملی کوتاه گفت: ایشان در انجمن پلنگ های خالدار هستند و نشانی آنجا را به پلنگ سیاه داد. پلنگ سیاه بعد از مدتی به آنجا رسید. خواست وارد انجمن شود اما نگذاشتند که وارد شود؛ به او گفتند: جلسه‌ای مهم در حال برگزاری است که فقط افراد خاصی می‌توانند در آنجا باشند و او تا اتمام جلسه حق ورود به جلسه را ندارد. پلنگ سیاه که کنجکاو بود که بداند جلسه در چه موضوعی است منتظر ماند تا جلسه تمام شود و آنگاه بعد از دیدار با پلنگ زیرک موضوع جلسه را جویا شود. قرار بود جلسه تا قبل از غروب آفتاب تمام شود که همینگونه هم شد. پلنگ سیاه که منتظر آنجا ایستاده بود، بعد از مدتی دید که چندین پلنگ خالدار از انجمن خارج شدند. تمام‌شان را زیر نظر گرفت اما هیچکدام از آنها با ذهنیتی که از پلنگ زیرک داشت مطابقت نداشت، تا اینکه پلنگ زیرک آخر از همه از انجمن خارج شد و پلنگ سیاه فورا او را تشخیص داد و به طرف او رفت. پلنگ زیرک از دیدن پلنگ سیاه یکه خورد ولی وصف پلنگ‌های سیاه و اینکه به چه اندازه قدرتمند و ماهرند را شنیده بود. پلنگ سیاه گفت: قبل از هرچیز به من بگو در جلسه‌ای که بودی چه خبر بود و نتیجه چه شد؟ پلنگ زیرک بدون اینکه ظنین باشد با روی گشاده توضیح داد: من در این جلسه از پلنگ‌ها انتظارات خودم را بیان کردم و گفتم که غیر از این نباید و نمی‌تواند باشد. پلنگ سیاه گفت: خب این انتظارات چه بود؟ پلنگ زیرک توضیح داد: به آنها گفتم که تمامی جنگل باید از آن او و جزو دارایی‌های او باشد و او آزاد است که هر کار خواست بکند، در یک کلام جنگل باید قلمرو خودش باشد و غیر از این سودی نیست و آنها که مرا می‌شناسند و دوستم دارند زیر بار آن رفتند. البته این به معنای محدودشدن بقیه‌ی پلنگ‌ها نیست و نخواهد بود. خب من گفتنی‌ها را گفتم حالا بگو از من درخواستی داری؟ چه کاری از دست من ساخته است تا با کمال میل درخدمتت باشم؟ پلنگ سیاه گفت: تعریف‌ات را شنیده بودم و تا حد زیادی مطمئن بودم با چه پلنگی روبه‌رو خواهم شد، اما بلند‌پروازی‌های تو مرا به وجد آورد و هیچوقت موجودی به این بلندپروازی و در عین حال موفقی ندیده بودم. حالا خواسته‌ام را مطرح می‌کنم: دوست دارم با هم دوست باشیم. پلنگ زیرک که همانند خودش بزرگی و موفقیت را در وجود پلنگ سیاه به وضوح می‌دید و خودش هم تمایل زیادی به دوست‌شدن با پلنگ سیاه داشت با کمال میل پذیرفت.

    پلنگ زیرک از پلنگ سیاه خواست تا از خودش بگوید و اینکه آیا همسر و فرزندی دارد یا نه؟ پلنگ سیاه با اشتیاق گفت: من در دوران جوانی خودم هستم و در جنگلی که زندگی می‌کنم همیشه تنها بوده‌ام و تا به حال ازدواج نکرده‌ام. من شاید مثل تو بلندپرواز نباشم اما در مهارت و چالاکی و در شکار کردن هیچ رقیبی ندارم. طولی نمی‌کشد که جنگلی که در آن زندگی می‌کنم دوباره جای هولناکی می‌شود؛ فقط کافی است تا دوباره به آنجا برگردم. پلنگ زیرک صحبت‌های پلنگ سیاه جوان را که می‌شنید به یاد جوانی‌های خودش می‌افتاد که همیشه خودش را به بزرگی یاد می‌کرد. پلنگ سیاه ادامه داد: تنهایی زندگی‌کردن و شکار‌کردن باعث می‌شود که سرسخت باشم و مهارت‌های خودم را رشد بدهم. وقتی بدانی که فقط خودت هستی که به خودت می‌توانی کمک کنی، باعث می‌شود که به توانایی‌های ذاتی خودت باور پیدا کنی و به آنها تکیه کنی و اینگونه اعتماد به نفس بالاتری پیدا می‌کنی و موفق‌تر خواهی بود. رمز موفقیت من در یک چیز خلاصه می‌شود: اتکا به خود؛ باید باور داشته باشی که هیچ‌چیز مانند خود تو به خودت نمی‌تواند کمک کند. این سخنان برای پلنگ زیرک بسیار حکیمانه می‌نمود.

    بعد از مدتی ماندن در کنار پلنگ زیرک، پلنگ سیاه جوان به دوست خوبش پلنگ زیرک اعلام کرد که قصد برگشتن به جنگل خود را دارد و از او بابت پذیرایی‌اش تشکر کرد و راهی دیار خود شد. پلنگ سیاه از دیدار با پلنگ زیرک بلند‌پروازی را آموخته بود و قصد داشت در ادامه‌ی زندگی‌اش از آن بهره بگیرد و پلنگ زیرک هم از صحبت‌های پلنگ سیاه جوان که می‌گفت باید اتکا به خود داشت به این نتیجه رسید که انجمن وحشت را تاسیس کند که باعث می‌شد پلنگ‌ها با حفظ اسرارشان و انتقال آن به همه‌ی پلنگ‌ها اتکا به خود داشته باشند و موفق‌تر باشند.

 

 

1403


[ دوشنبه 03/9/19 ] [ 10:16 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

آخرین سخنرانی روباه دانای زرنگ برای روباه‌های دشت


نوشته علی جلیلی


    روباه‌های دشت مدت‌ها بود که منتظر این لحظه بودند. روباه دانای زرنگ ترتیب یک سخنرانی بزرگ را داده بود. او اعلام کرد که در این سخنرانی حرف‌های مهمی دارد که تمامی روباه‌های جهان باید از آن مطلع شوند. بنابراین تمامی روباه‌های جهان که روباه دانای زرنگ رهبر آنها به حساب می‌آمد مشتاق و منتظر سخنرانی او بودند. روباه‌های جهان نماینده و یا نماینده‌های خود را راهی دشت کردند. روباه دانای زرنگ هفت ماه صبر کرد و وقتی که تمامی روباه‌ها در دشت جمع شدند سخنرانی خود را اینگونه آغاز کرد: سلام می‌کنم به روباه‌های دشت و تمامی روباه‌ها. می‌دانم که خیلی از شماها برای رساندن خودتان به اینجا سختی کشیده‌اید و راه بسیاری را آمده‌اید. از شما تشکر می‌کنم. من دیگر در اواخر عمرم هستم و تا مرگ فاصله‌ی زیادی ندارم. من تجارب بسیاری کسب کرده‌ام که هم برای خودم مفید بوده است و هم برای هر روباهی مفید و ارزشمند است. من می‌خواهم نکاتی را بگویم که به درد همه‌ی روباه‌ها خواهد خورد. روباه‌های دشت من را گرامی داشتند و من پله‌به‌پله در میانشان رشد کردم و آنها به من افتخار می‌کردند و من را قبول داشتند، و حالا من رهبر روباه‌های جهان هستم. شورای هفت نفره که روباه‌های دشت آن را با همفکری یکدیگر ایجاد کردند وظیفه داشت اسم مستعار برازنده‌تر روباه‌ها را انتخاب کند تا روباه‌ها خیالشان از بابت اسم مستعار برازنده‌تر راحت باشد. بنابراین هر روباهی اسم مستعاری را که برازنده‌تر می‌دانست اعلام می‌کرد و در نهایت با تصمیم و کارشناسی شورا بهترین اسم مستعار برازنده‌تر برگزیده و انتخاب می‌شد. ایجاد شورای هفت نفره و موفقیتهای آن به گوش روباه‌های خارج از دشت هم رسید و از آن به بعد بود که همه‌ی روباه‌های جهان برای انتخاب اسم مستعار برازنده‌تر رای‌گیری می‌کردند. اینکه اولین‌بار چه زمانی روباه‌ها به فکر انتخاب اسم مستعار برازنده‌تر افتادند و اولین اسم مستعار برازنده‌تر روباه‌ها چه بوده است دقیقا مشخص نیست، اما من فکر می‌کنم هر زمانی که روباهی وجود داشته است اسم مستعار برازنده‌تر هم وجود داشته است. در حقیقت هیچ روباهی نبوده که اسم مستعار برازنده‌تر نداشته باشد و اسم مستعار برازنده‌تر همیشه سرافرازتر و همراه با غرور حقیقی بوده است. احتمالا مکار اولین اسم مستعار برازنده‌تر برای روباه‌ها بوده است. اما از این موضوع کاملا مطمئن نیستم. اما امکانش را زیاد می‌دانم. همین مکار بودن است که روباه‌ها را در رفاه و خوشبختی نگه می‌دارد و به عنوان مثال نمی‌گزارد که دشمنان قسم‌خورده‌ی ما گرگ‌ها در هر کجای جهان که باشیم برای ما خطری داشته باشند. تازه من خبری برای روباه‌های دشت دارم: من پیش‌بینی می‌کنم زمانی می‌رسد که گرگ‌ها برای همیشه دشت سرسبز و پر طعمه‌ی ما را ترک می‌کنند و زندگی برایشان سخت می‌شود. زمان این رویداد را به درستی نمی‌دانم اما کاملا از آن مطمئنم. من به عنوان نظریه‌پرداز روباه‌ها تمام اسرار روباه‌ها را می‌دانم. من تحقیقاتم را درباره اسرار روباه‌ها از سنین جوانی درست از همان زمانی که ریاست شورا را عهده‌دار شدم شروع کردم و کتابی نوشته‌ام که حاصل تمامی تحقیقاتم است. این کتاب پیش من محفوظ است و هر آنچه که در مورد اسرار روباه‌ها وجود داشته است را در آن نوشته‌ام. اکنون با بازبینی‌های مکرر من به اتمام رسیده و من قصد دارم آن را به شما روباه‌های جهان تقدیم کنم. خودم نهصد نسخه از این کتاب را آماده کرده‌ام و بین شما روباه‌ها تقسیم می‌کنم. باید بگویم که کتاب هشت بخش دارد: بخش اول کتاب درباره‌ی اسم مستعار برازنده‌تر است. من تاریخچه‌ی تمامی اسم‌های مستعار برازنده‌تر روباه‌ها را به همراه اهمیت و جایگاه هر اسم مستعار برازنده‌تر، به همراه مطالبی دیگر بیان کرده‌ام. بخش دوم کتاب درباره‌ی مکاریت است که حاصل اتحاد بالاترین هوش و بالاترین زرنگی است. بخش سوم کتاب درباره‌ی غرور حقیقی است که ذات آن از مکاریت روباه‌ها سرچشمه می‌گیرد. بخش چهارم کتاب درباره‌ی دوستی بین روباه‌ها است که روباه‌ها به آن افتخار می‌کنند. بخش پنجم کتاب درباره انواع روباه‌ها است که به معرفی انواع روباه‌های جهان و زیستگاه‌های آنها و مطالبی دیگر اختصاص دارد. بخش ششم کتاب مربوط به شورای هفت نفره است که به تاریخچه و فعالیت‌های آن از ابتدا تا اکنون می‌پردازد. بخش هفتم کتاب درباره‌ی شخص خودم است. هرچه که به شخص خودم مربوط می‌شود از جمله زندگینامه و تجارب و شرح فعالیت‌های خودم و مطالب دیگری را شرح داده‌ام که الگو و راهنمای خوبی برای روباه‌ها است و بخش هشتم کتاب هم به تاریخ و خصوصیت‌ها و رازهای روباه‌ها اختصاص دارد که قسمتی از آن به رابطه با گرگ‌ها می‌پردازد. صحبت‌های روباه دانای زرنگ در اینجا قطع شد. او نسخه‌های کتاب را با کمک چند روباه جوان به محل سخنرانی آورده بود. چندین روباه با اشاره او نسخه‌های کتاب را بین روباه‌ها منتشر کردند. سی‌و‌سه جلد را برای روباه‌های دشت کنار گذاشتند و بقیه را بین روباه‌هایی که از خارج از دشت آمده بودند تقسیم کردند تا نماینده‌های روباه‌های سراسر جهان کتاب‌ها را به زیستگاه‌های خودشان ببرند. وقتی کتاب‌ها تقسیم شد روباه دانای زرنگ ادامه داد: تمام آن اسراری که گفتم در این کتاب بیان شده و قطعاً چنین است. کتاب مفصلی است و برای نگارش نسخه‌ها از هفتاد روباه زبردست کمک گرفته‌ام. به شما توصیه می‌کنم که این کتاب را به همراه داشته باشید و از آن بهره‌مند بشوید. روباه دانای زرنگ سخنانش را ادامه نداد و در فکر فرو رفت. این سکوت مدتی حکمفرما بود. روباه‌ها از این وقفه استفاده کردند و به کتاب نگاهی انداختند. کتاب قطوری بود و جلد چرمی داشت که به رنگ قرمز بود و روی آن با رنگ نارنجی نوشته شده بود: ما سرافرازتریم؛ نوشته‌ی روباه دانای زرنگ. در صفحه‌ی اول کتاب، بالای صفحه نوشته شده بود: به نام خدا. زیر آن نوشته شده بود: کتاب ما سرافرازتریم؛ نوشته‌ی روباه دانای زرنگ. در صفحه‌ی دوم کتاب روباه دانای زرنگ گفته بود: سلام می‌کنم به روباه‌های دشت و تمامی روباه‌ها. این کتاب را پیشکش می‌کنم به روباه‌ها که مکارند و غرور حقیقی دارند. و نوشته بود گرامی باد یاد دوست‌مان پلنگ خالدار قهرمان، وحشت. اندکی بعد سکوت شکسته شد و روباه ادامه داد: می‌خواهم سخنرانی خودم را با یک شگفتانه تمام کنم. روباه دانای زرنگ از بالای صخره نگاهی به روباه‌ها که در پهنه‌ی دشت با اشتیاق به او چشم دوخته بودند و به حرف‌های او گوش می‌دادند انداخت. همه‌ی روباه‌ها منتظر شگفتانه بودند. روباه دانای زرنگ گفت از این به بعد به جز اسم مستعار برازنده‌تری که برای همه‌ی روباه‌ها انتخاب می‌شود هرکدام برای خودتان یک اسم مستعار برازنده‌تر منحصربه‌فرد داشته باشید. من برای خودم اسم مستعار برازنده‌تر منحصربه‌فرد روباه دانای زرنگ را انتخاب می‌کنم، شما هم همین کار را انجام بدهید. این همان شگفتانه من بود و آن را برای همه‌ی روباه‌ها مهم و اساسی می‌دانم. از همه‌ی شما به خاطر اینکه به حرف‌های من با دقت گوش کردید و همچنین از حضور گرم‌تان بسیار سپاسگزارم و از شما تشکر می‌کنم. خدا نگهدارتان باد. بعد از اتمام سخنرانی روباه از صخره پایین آمد و برای خوردن آب به سمت چشمه حرکت کرد. به چشمه که رسید از شدت تشنگی سرش را داخل چشمه کرد و مقدار زیادی آب نوشید. بسیار خسته بود و همانجا دراز کشید. همه‌جای دشت غوغایی بود، روباه‌ها از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند، کتابی را که روباه دانای زرنگ نوشته بود مطالعه می‌کردند و در فکر آن بودند که چه اسم مستعار برازنده‌تر منحصربه‌فردی برای خودشان انتخاب کنند. چند ساعت گذشت و روباه‌ها که می‌خواستند از روباه دانای زرنگ به خاطر کتاب ما سرافرازتریم و قضیه‌ی انتخاب اسم مستعار برازنده‌تر منحصربه‌فرد تشکر کنند او را نیافتند. بعد از مدتی گشتن در دشت بالاخره او را در کنار چشمه دیدند که دراز کشیده بود. به سمت او رفتند. خواستند او را بیدار کنند اما هرچه کردند او بلند نشد. روباه دانای زرنگ مرده بود. روباه‌هایی که از خارج از دشت آمده بودند، پس از مراسم خاکسپاری روباه دانای زرنگ، دشت را به قصد زیستگاه‌هایشان ترک کردند. کتاب ما سرافرازتریم و قضیه‌ی انتخاب اسم مستعار برازنده‌تر منحصربه‌فرد آنها را دست پر به سمت وطنشان راهی کرده بود. روباه‌های دشت رهبری که سال‌ها با او مانوس بودند و از او بهره‌مند می‌شدند را از دست داده بودند. آن‌ها خوشحال بودند و زمزمه می‌کردند ما سرافرازتریم


1403


[ چهارشنبه 03/4/6 ] [ 12:36 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

 

گزارشی از زندگی حرفه‌ای رایان گیگز در منچستر یونایتد


نوشته علی جلیلی


    در این مقاله سعی شده است گزارشی وابسته به آمار و ارقام به همراه بعضی نکات از یکی از بهترین وینگرهای تاریخ فوتبال ارائه شود. اشاره می‌کنم: این مقاله فقط گزارشی است وابسته به آمار و ارقام زندگی حرفه‌ای رایان گیگز در منچستر یونایتد، و نه یک داستان جامع از او در منچستر یونایتد.

 

عملکرد رایان گیگز

    رایان گیگز بازیکن ولزی سابق باشگاه فوتبال منچستر یونایتد که به عنوان پرافتخارترین فوتبالیست تاریخ بریتانیا شناخته می‌شود، در 29 نوامبر 1973 در بیمارستان سنت دیوید شهر کانتون، کاردیف به دنیا آمد. منچستر یونایتد اولین قرارداد حرفه‌ای با گیگز را در 29 نوامبر 1990 به او پیشنهاد کرد. او این قرارداد را پذیرفت و دو روز بعد در 1 دسامبر این قرارداد رسمی شد. رایان قبل از این سابقه حضور در تیم جوانان دینز، منچستر سیتی و منچستر یونایتد را داشت. رایان گیگز در 17 سالگی اولین بازی خود در تیم بزرگسالان منچستر یونایتد را در مقابل اورتون در 2 مارس 1991 در اولدترافورد به عنوان جایگزین دنیس اروین انجام داد. در این بازی او برای اولین‌بار به عنوان یک پدیده در جهان فوتبال دیده شد. البته استعداد گیگز قبل از آن در داخل باشگاه منچستر یونایتد رصد شده بود و دو سال برای ذخیره‌های منچستر یونایتد بازی کرده بود. او در فصل 1990–91 تنها یک بازی دیگر کرد که به یاد ماندنی بود. او در این بازی برابر منچستر سیتی در 4 مه 1991 گل پیروزی را به ثمر رساند. این بازی 0–1 شد. 11 روز بعد منچستر یونایتد در فینال جام برندگان جام اروپا در مقابل بارسلونا قرار گرفت و آنها را شکست داد. البته رایان گیگز در جمع 16 بازیکن منچستر یونایتد در فینال حضور نداشت. منچستر یونایتد در لیگ کاپ (جام اتحادیه) نایب‌قهرمان شد. آنها در لیگ ششم شدند. رایان گیگز در فصل 1990–91، 2 بازی کرد و 1 گل زد و 0 پاس گل داد. گیگز در فصل 1991–92 به ترکیب اصلی منچستر یونایتد راه یافت و اغلب در سمت چپ بیشتر از لی شارپ به بازی گرفته شد. رایان گیگز اولین جام بزرگسالان خود را با منچستر یونایتد یک ماه پس از انجام اولین بازی ملی خود برای ولز، در نوامبر 1991 با شکست ستاره سرخ بلگراد در فینال سوپرجام اروپا به دست آورد. گیگز در پایان فصل 1991–92 به عنوان بهترین بازیکن جوان فصل انگلستان انتخاب شد عنوانی که فصل پیش به هم تیمی او لی شارپ رسیده بود. رایان گیگز در فصل 1991–92 قهرمانی لیگ کاپ را به دست آورد. آنها در لیگ دوم شدند. منچستر یونایتد در جام برندگان جام اروپا موفقیتی کسب نکرد. رایان گیگز در فصل 1991–92، 51 بازی کرد و 7 گل زد و 13 پاس گل داد. در فصل 1992–93 که اولین دوره پریمیر لیگ (لیگ برتر) بود رایان گیگز انتخاب اول سمت چپ منچستر یونایتد بود و تبدیل به جوان اول پریمیر لیگ شد. او نقش مهمی در قهرمانی منچستر یونایتد پس از 26 سال در انگلیس داشت. ظهور او و آمدن اریک کانتونا از برتری یونایتد در پریمیر لیگ حکایت داشت. گیگز که نقش مهمی در کسب عنوان قهرمانی پریمیر لیگ توسط منچستر یونایتد در فصل 1992–93 ایفا کرد اولین بازیکنی شد که عنوان بهترین بازیکن جوان فصل انگلستان را برای دوبار متوالی کسب می‌کند. گیگز در جام یوفا موفقیتی کسب نکرد. رایان گیگز در فصل 1992–93، 46 بازی کرد و 11 گل زد و 5 پاس گل داد. در فصل 1993–94، گیگز سوپرجام انگلستان (جام خیریه) را در 1993 با منچستر یونایتد کسب کرد. رایان گیگز در فصل 1993–94 قهرمان پریمیر لیگ و اف‌ای کاپ (جام حذفی) شد و رایان گیگز یکی از بازیکنان کلیدی منچستر یونایتد در کنار اریک کانتونا، مارک هیوز و پل اینس به حساب می‌آمد. او حضورش در لیگ قهرمانان اروپا را با ناکامی به پایان رساند اما 17 بار در تمامی رقابت ها گلزنی کرد تا به شیاطین سرخ کمک کند تا دوگانه پریمیر لیگ و اف‌ای کاپ را ببرند که می‌توانست یک سه‌گانه داخلی بشود ولی آنها در فینال لیگ کاپ در مقابل استون ویلا شکست خوردند. رایان گیگز با دویدن‌های غیر قابل پیش‌بینی و سریع و گل‌های بسیار مهم و دیدنی به موفقیت رسیده بود. او تا قبل از بیست‌سالگی دو بار قهرمان لیگ شد و چیزهای بیشتری در راه بود. رایان گیگز در فصل 1993–94، 58 بازی کرد و 17 گل زد و 13 پاس گل داد. در فصل 1994–95 رایان گیگز در 1994 سوپرجام انگلستان را برد. گیگز به علت مصدومیت فقط 29 بازی در پریمیر لیگ انجام داد و فقط 1 گل به ثمر رساند. رایان گیگز با منچستر یونایتد در این فصل در پریمیر لیگ و اف‌ای کاپ نایب‌قهرمان شد. در لیگ قهرمانان اروپا منچستر از مرحله گروهی بالا نیامد. رایان گیگز در فصل 1994–95، 40 بازی کرد و 4 گل زد و 15 پاس گل داد. جدایی پل اینس، مارک هیوز و آندری کانچلسکیس نشان‌دهنده فروپاشی اولین تیم بزرگ سر الکس فرگوسن بود، اما فصل 1995–96 شاهد شکل‌گیری تیم بزرگ دیگری بود که گیگز در هسته اصلی آن قرار داشت. رایان گیگز به همراه برادران نویل، پل اسکولز، دیوید بکهام و نیکی بات که به تدریج در حال تثبیت خود بودند و به "کلاس 92" مشهور بودند به منچستر یونایتد کمک کردند تا یک قهرمانی دیگر در پریمیر لیگ و اف‌ای کاپ کسب کند. گیگز درجام یوفا موفقیتی کسب نکرد. رایان گیگز در فصل 1995–96، 44 بازی کرد و 12 گل زد و 12 پاس گل داد. رایان گیگز در فصل 1996–97 در 1996 سوپرجام انگلستان را برد. او برای دومین‌ سال پیاپی و برای چهارمین‌بار فاتح پریمیر لیگ شد. گیگزی که نقش کلیدی در کسب سومین قهرمانی منچستر یونایتد در چهار فصل اخیر داشت به یونایتد کمک کرد تا در لیگ قهرمانان اروپا به نیمه‌‌نهایی برسد، ولی منچستر یونایتد مغلوب بروسیا دورتموند شد. رایان گیگز در فصل 1996–97، 37 بازی کرد و 5 گل زد و 6 پاس گل داد. در فصل 1997–98 رایان گیگز در 1997 سوپرجام انگلستان را برد. منچستر یونایتد در این فصل نایب‌قهرمان پریمیر لیگ شد. گیگز با اینکه در اکثر مواقع به علت مصدومیت غایب بود ولی هرگاه که برای منچستر یونایتد به میدان رفت عالی کار کرد. منچستر یونایتد در یک‌چهارم‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا مغلوب موناکو شد. رایان گیگز در فصل 1997–98، 37 بازی کرد و 9 گل زد و 14 پاس گل داد. در فصل 1998–99 آنها در 1998 نایب‌قهرمان سوپرجام انگلستان شدند. منچستر یونایتد با درخشش رایان گیگز قهرمان پریمیر لیگ شد و با گل زیبایی که در وقت اضافه نیمه نهایی اف‌ای کاپ مقابل آرسنال به ثمر رساند منچستر یونایتد را به فینال اف‌ای کاپ رساند. یونایتد در فینال نیوکاسل یونایتد را شکست داد و گیگز قهرمان اف‌ای کاپ شد. منچستر یونایتد همچنین با درخشش گیگز به فینال لیگ قهرمانان اروپا راه یافت و در دیدار نهایی منچستر یونایتد با حضور رایان گیگز با گل‌های تدی شرینگهام و اوله گونار سولسشیر که در آخرین ثانیه‌های بازی به ثمر رسیدند بایرن مونیخ را شکست داد و گیگزی اولین قهرمانی لیگ قهرمانان اروپا را به دست آورد. رایان گیگز در فصل 1998–99، 41 بازی کرد و 10 گل زد و 5 پاس گل داد. فصل 1999–00 در اواخر سال 1999 منچستر یونایتد با درخشش گیگز جام بین قاره‌ای را با شکست پالمیراس برزیل با نتیجه 1–0 به دست آورد. منچستر یونایتد با اختلاف 18 امتیازی نسبت به آرسنال به راحتی قهرمانی متوالی پریمیر لیگ را به دست آورد. آنها در سوپرجام انگلستان و سوپرجام اروپا نایب‌قهرمان شدند. منچستر یونایتد در یک‌چهارم‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا در مقابل رئال مادرید حذف شد. رایان گیگز در فصل 1999–00، 44 بازی کرد و 7 گل زد و 15 پاس گل داد. در فصل 2000–01 منچستر یونایتد با رایان گیگز سومین‌بار متوالی قهرمان پریمیر لیگ شد، این اولین باری بود که یک باشگاه پس از لیورپول در اوایل دهه 1980 این کار را می‌کرد. آنها در 2000 نایب‌قهرمان سوپرجام انگلستان شدند. منچستر یونایتد در یک‌چهارم‌‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا در مقابل بایرن مونیخ حذف شد. در سطح شخصی، گیگز در نظرسنجی از طرفداران مشهورترین بازیکن  یونایتد، پس از اریک کانتونا و جورج بست، در جایگاه سوم قرار گرفت. رایان گیگز در فصل 2000–01، 45 بازی کرد و 7 گل زد و 11 پاس گل داد. گیگز دهمین سالگرد خود را در اولدترافورد با یک بازی یادبود در برابر سلتیک در آغاز فصل 2001–02 جشن گرفت و در این بازی با نتیجه 4–3 شکست خورد، که در آن اریک کانتونا نیز حضور کوتاهی داشت. در فصل 2001–02 گیگز با منچستر یونایتد هیچ جامی کسب نکرد. آنها در پریمیر لیگ، با 10 امتیاز کمتر از آرسنال که قهرمان شد، و پایین‌تر از لیورپول سوم شدند و در 2001 نایب‌قهرمان سوپرجام انگلستان شدند. منچستر یونایتد در نیمه‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا مقابل بایر لورکوزن حذف شد. رایان گیگز در فصل 2001–02، 40 بازی کرد و 9 گل زد و 16 پاس گل داد. در فصل 2002–03 گیگز صدمین گل حرفه‌ای‌اش را 23 اوت 2002 مقابل چلسی در استمفورد بریج به ثمر رساند. در فصل 2002–03 منچستر یونایتد با گیگز قهرمانی دیگری را در پریمیر لیگ کسب کرد. منچستر یونایتد در یک‌چهارم‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا مغلوب رئال مادرید شد. منچستر یونایتد در لیگ کاپ نایب‌قهرمان شد. رایان گیگز در فصل 2002–03، 59 بازی کرد و 14 گل زد و 15 پاس گل داد. در فصل 2003–04 رایان گیگز در 2003 سوپرجام انگلستان را برد. منچستر یونایتد در پریمیر لیگ بعد از آرسنال و چلسی در جایگاه سوم قرار گرفت. در فینال اف‌ای کاپ فصل 2003–04 رایان گیگز 90 دقیقه کامل در استادیوم میلنیوم شهر زادگاه خود بازی کرد و با پیروزی راحت 3–0 برای چهارمین‌بار قهرمان اف‌ای کاپ شد. در یک‌هشتم‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا منچستر یونایتد مغلوب پورتو شد. گیگزی در فصل 2003–04 بیشترین ارسال پاس گل خود در یک فصل را برای منچستر یونایتد به ثبت رساند. رایان گیگز در فصل 2003–04، 47 بازی کرد و 8 گل زد و 22 پاس گل داد. در فصل 2004–05 گیگز با منچستر یونایتد باز هم در پریمیر لیگ بعد از چلسی و آرسنال در جایگاه سوم قرار گرفت. در فصل 2004–05 گیگز با منچستر یونایتد نتوانست قهرمان شود. یونایتد نایب‌قهرمان جام خیریه و اف‌ای کاپ شد. گیگز در فینال اف‌ای کاپ غایب بود. در لیگ قهرمانان اروپا منچستر یونایتد در یک هشتم‌نهایی مغلوب آث میلان شد. رایان گیگز در فصل 2004–05، 44 بازی کرد و 8 گل زد و 9 پاس گل داد. در فصل 2005–06 گیگز 90 دقیقه کامل در پست هافبک میانی در فینال لیگ کاپ بازی کرد. ویگان اتلتیک در فینال لیگ کاپ 4–0 شکست خورد. در پریمیر لیگ منچستر یونایتد با هشت امتیاز کمتر از چلسی به رتبه دوم رسید. آنها در لیگ قهرمانان اروپا از گروه خود بالا نرفتند. رایان گیگز در فصل 2005–06، 37 بازی کرد و 5 گل زد و 10 پاس گل داد. در فصل 2006–07 در 6 مه 2007 با تساوی 1 بر 1 چلسی مقابل آرسنال منچستر یونایتد قهرمان پریمیر لیگ شد. با این قهرمانی، رایان گیگز رکورد جدید 9 عنوان قهرمانی لیگ را به نام خودش ثبت کرد، و رکورد 8 قهرمانی خود را که با آلن هانسن و فیل نیل (هر دو با لیورپول) شریک بود شکست. منچستر یونایتد در لیگ قهرمانان اروپا تا نیمه‌نهایی پیش رفت ولی مغلوب آث میلان شد. گیگز در اف‌ای کاپ نایب‌قهرمان شد. رایان گیگز در فصل 2006–07، 44 بازی کرد و 6  گل زد و 16 پاس گل داد. در فصل 2007–08 رایان گیگز در 2007 سوپرجام انگلستان را برد. گیگزی صدمین گل خود در لیگ را در 8 دسامبر 2007 در برابر دربی کانتی به ثمر رساند. یونایتد در آن بازی 4–1 پیروز شد. گیگز در 20 فوریه 2008 در بازی مقابل لیون صدمین حضور خود در لیگ قهرمانان اروپا را تجربه کرد و در 11 می 2008 به عنوان جانشین پارک جی سونگ وارد زمین شد و با رکورد حضور سر بابی چارلتون برابری کرد. گیگز در آن بازی گل دوم را به ثمر رساند و دهمین قهرمانی خود در پریمیر لیگ را برای دومین‌سال متوالی رقم زد. ده روز بعد در 21 مه 2008 گیگز در فینال لیگ قهرمانان اروپا با رسیدن به انجام 759 بازی رکورد حضور سر بابی چارلتون برای منچستر یونایتد را شکست. گیگز در آن بازی در دقیقه 87 به جای پل اسکولز وارد زمین شد و پس از تساوی 1–1 در ضربات پنالتی که منچستر یونایتد 6–5 پیروز شد پنالتی آخر و برنده را به ثمر رساند و منچستر یونایتد برای سومین‌بار قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شد. رایان گیگز در فصل 2007–08، 43 بازی کرد و 4 گل زد و 9 پاس گل داد. در فصل 2008–09 گیگز در 2008 جام خیریه و جام باشگاه‌های فوتبال جهان را برد و در سوپر جام اروپا نایب‌قهرمان شد. رایان گیگز با یونایتد برای سومین‌ فصل متوالی قهرمان پریمیر لیگ شد. همچنین او لیگ کاپ را کسب کرد. منچستر یونایتد با گیگز به فینال لیگ قهرمانان اروپا راه پیدا کرد اما در مقابل بارسلونا شکست خورد و نایب‌قهرمان شد. گیگز در پایان فصل به خاطر بازی های درخشانش برای منچستر یونایتد در 35 سالگی جایزه بهترین بازیکن سال پی‌اف‌ای (بهترین بازیکن فصل انگلیس) را به دست آورد. رایان گیگز در فصل 2008–09، 47 بازی کرد و 4 گل زد و 18 پاس گل داد. در فصل 2009–10 در 2009 گیگز با منچستر یونایتد نایب‌قهرمان سوپرجام انگلستان شد. آنها در پریمیر لیگ دوم شدند. گیگز در قهرمانی منچستر یونایتد در لیگ کاپ در فصل 2009–10 نقش بسزایی داشت. در فصل 2009–10 گیگز صدوپنجاهمین گل خود را برای منچستر یونایتد در اولین بازی فصل خود در لیگ قهرمانان اروپا، مقابل ولفسبورگ با یک ضربه آزاد مستقیم به ثمر رساند. در فصل 2009–10 گیگز در 28 نوامبر 2009 صدمین گل خود را در پریمیر لیگ به ثمر رساند. این گل در پیروزی 4–1 منچستر یونایتد با یک ضربه آزاد مستقیم مقابل پورتسموث به ثمر رسید. منچستر یونایتد در یک‌چهارم‌نهایی لیگ قهرمانان اروپا مغلوب بایرن مونیخ شد. رایان گیگز در فصل 2009–10، 32 بازی کرد و 7 گل زد و 12 پاس گل داد. در فصل 2010–11 گیگز در 2010 سوپرجام انگلستان را برد. فرم خوب رایان گیگز به شیاطین سرخ کمک کرد تا از رقبای قهرمانی جلو بیفتند و در نهایت دوازدهمین قهرمانی پریمیر لیگ را به دست بیاورند. یونایتد در فصل 2010–11 با درخشش گیگز به فینال لیگ قهرمانان اروپا رسید اما از بارسلونا شکست خورد و نایب‌قهرمان شد. در فصل 2010–11 در 6 مارس 2011 گیگز با انجام بازی 607 خود در برابر لیورپول رکورد حضور بابی چارلتون در لیگ برای منچستریونایتد را شکست. رایان گیگز در فصل 2010–11، 38 بازی کرد و 4 گل زد و 12 پاس گل داد. رایان گیگز در فصل 2011–12 به قهرمانی دست پیدا نکرد. منچستر یونایتد در پریمیر لیگ نایب‌قهرمان شد. گیگز در فصل 2011–12 در حالی که کمتر به کار گرفته شد اما به اندازه کافی خوب بود و در بازی‌های بزرگ عملکرد خوبی به نمایش گذاشت. مانند دربی منچستر در جام حذفی، زمانی که پل اسکولز از بازنشستگی خارج شد. منچستر یونایتد در مرحله گروهی لیگ قهرمانان اروپا سوم شد و به لیگ اروپا انتقال یافت و در مرحله یک‌هشتم‌نهایی لیگ اروپا مقابل اتلتیک بیلبائو حذف شد. رایان گیگز در فصل 2011–12، 33 بازی کرد و 4 گل زد و 10 پاس گل داد. در فصل 2012–13 رایان گیگز برای سیزدهمین‌‌بار با منچستر یونایتد قهرمان پریمیر لیگ شد و او همچنان برای منچستر یونایتد درخشان حاضر می‌شد. این قهرمانی تنها قهرمانی رایان گیگز در این فصل بود. منچستر یونایتد در یک‌هشتم‌نهایی لیگ قهرمانان مقابل رئال مادرید حذف شد. رایان گیگز در فصل 2012–13، 32 بازی کرد و 5 گل زد و 5 پاس گل داد. در پایان فصل 2012–13 سر الکس فرگوسن که از 1986 سرمربی منچستر یونایتد بود اعلام بازنشستگی کرد. منچستر یونایتد دیوید مویس را جایگزین سر الکس فرگوسن کرد. در فصل 2013–14 گیگز در 2013 سوپرجام انگلستان را برد. پس از اینکه در 22 آوریل 2014، دیوید مویس به خاطر کسب نتایج ضعیف و نرساندن منچستر یونایتد به لیگ قهرمانان اروپا برای اولین‌بار پس از فصل 1995–96 اخراج شد رایان گیگز هدایت منچستر یونایتد را به عنوان بازیکن-مربی موقت برای چهار بازی برعهده گرفت. فصل 2013–14 آخرین فصل دوران حرفه‌ای رایان گیگز بود که با درخشش خود هواداران یونایتد را به وجد می‌آورد. رایان گیگز در فصل 2013–14، 22 بازی کرد و 0 گل زد و 1 پاس گل داد. در نهایت رایان گیگز در تاریخ 19 مه 2014 در نامه‌ای سرگشاده به همه‌ی طرفداران یونایتد که در وب‌سایت باشگاه (manutd.com    ) منتشر شد بازنشستگی خود را اعلام کرد. در 19 مه 2014 رسماً لوئی فان خال با قراردادی سه‌ساله جانشین دیوید مویس به عنوان سرمربی منچستر یونایتد شد و گیگز را به عنوان دستیارش انتخاب کرد و رایان گیگز تا 2016 در تیم ماند. در نهایت رایان گیگز به همراه پل اسکولز و گری نویل از "کلاس 92" به عنوان بازیکنان تک‌باشگاهی منچستر یونایتد شناخته شدند.

 

قهرمانی‌های رایان گیگز

    رایان گیگز 13 قهرمانی پریمیر لیگ در 1992–93, 1993–94, 1995–96, 1996–97, 1998–99, 1999–00, 2000–01, 2002–03, 2006–07, 2007–08, 2008–09, 2010–11, 2012–13 و 4 قهرمانی اف‌ای کاپ در 1993–94, 1995–96, 1998–99, 2003–04 و 4 قهرمانی لیگ کاپ در 1991–92, 2005–06, 2008–09, 2009–10 و 9 قهرمانی سوپر جام انگلستان در 1993, 1994, 1996, 1997, 2003, 2007, 2008, 2010, 2013 و 2 قهرمانی لیگ قهرمانان اروپا در 1998–99, 2007–08 و 1 قهرمانی سوپرجام اروپا در 1991 و 1 قهرمانی جام بین قاره‌ای در 1999 و 1 قهرمانی جام باشگاههای جهان در 2008 را در کارنامه خود دارد. او در لیگ انگلستان 672 بازی کرد و 114 گل زد و 171 پاس گل داد. او در پریمیر لیگ 632 بازی کرد و 109 گل زد و 162 پاس گل داد. او در اف‌ای کاپ 74 بازی کرد و 12 گل زد و 27 پاس گل داد. او در لیگ کاپ 41 بازی کرد و 12 گل زد و 11 پاس گل داد. او در سوپر جام انگلستان 14 بازی کرد و 1 گل زد و 4 پاس گل داد. او در لیگ قهرمانان اروپا 151 بازی کرد و 29 گل زد و 46 پاس گل داد. او در لیگ اروپا 5 بازی کرد و 0 گل زد و 1 پاس گل داد. او در سوپرجام اروپا 1 بازی کرد و 0 گل زد و 0 پاس گل داد. او در جام برندگان جام اروپا 1 بازی کرد و 0 گل زد و 0 پاس گل داد. او در جام بین قاره ای 1 بازی کرد و 0 گل زد و 1 پاس گل داد. او در جام باشگاه‌های جهان 3 بازی کرد و 0 گل زد و 3 پاس گل داد. رایان گیگز در مجموع تمامی رقابت‌ها 963 بازی کرد و 168 گل زد و 264 پاس گل داد.

 

دستاوردهای فردی مهم رایان گیگز

    رایان گیگز در فصل‌های 1991–92, 1992–93 بهترین بازیکن جوان انگلیس شد. او در فصل‌های 1992–93, 1997–98, 2000–01, 2001–02, 2006–07, 2008–09 در تیم منتخب فصل پریمیر لیگ (تیم سال پی‌اف‌ای) حضور داشت. او در تیم قرن پی‌اف‌ای: 1997–2007 حضور داشت. او در فصل 2008–09 بهترین بازیکن سال انگلیس (بازیکن سال پی‌اف‌ای) شد. او در فصل 1997–98 بهترین بازیکن سال سر مت بازبی شد. او در فصل 2005–06 بهترین بازیکن سال منچستر یونایتد شد. او برنده جوایز 10 فصل لیگ برتر انگلستان (1992–93 تا 2001–02): بهترین تیم کلی دهه، جوایز 10 فصل لیگ برتر انگلستان (1992–93 تا 2001–02): بهترین تیم داخلی دهه و جوایز 20 فصل لیگ برتر انگلستان (1992–93 تا 2011–12): بهترین بازیکن، جوایز 20 فصل لیگ برتر انگلستان (1992–93 تا 2011–12): تیم منتخب فانتزی 20 فصل از دید آراء مردمی و روزنامه نویسان، جوایز 20 فصل لیگ برتر انگلستان (1992–93 تا 2011–12): بیشترین حضور (596) شده است. او در تیم رؤیایی ده فصل لیگ قهرمانان اروپا (از 1992 تا 2002) در 2002 حضور داشت. او در اوت 2006 و فوریه 2007 بهترین بازیکن ماه پریمیر لیگ شد. او در فینال جام بین قاره‌ای در سال 1999 جایزه ارزشمندترین بازیکن مسابقه را به دست آورد. او در 2005 عضو تالار مشاهیر فوتبال انگلیس شد. او در فصل 2006–07 با 7 پاس گل بهترین پاس گل‌ دهنده لیگ قهرمانان اروپا شد. او در 2011 جایزه پای طلایی (گلدن فوت) را به دست آورد.

 

رکوردهای مهم رایان گیگز

    رایان گیگز با 13 قهرمانی پریمیر لیگ رکورددار است. او با 162 پاس گل در پریمیر لیگ رکورددار است. او تنها بازیکنی است که در 24 فصل متوالی لیگ انگلستان بازی کرده است و در 23 فصل متوالی لیگ انگلستان گلزنی کرده است. او تنها بازیکنی است که در 22 فصل متوالی لیگ برتر بازی کرده است و در 21 فصل متوالی لیگ برتر گلزنی کرده است. او با 963 بازی رکورددار حضور برای منچستر یونایتد است. او با 794 حضور در ترکیب اولیه منچستر یونایتد رکورددار است. او اولین بازیکنی است که به رکورد 100 گل برای منچستر یونایتد در پریمیر لیگ رسید. او دومین هافبکی است که 100 گل در پریمیر لیگ برای یک باشگاه به ثمر رسانده است (بعد از مت لی‌تیسیه). او یکی از چهار بازیکن منچستریونایتد است که دو قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا را کسب کرده است (به همراه پل اسکولز، گری نویل و وس براون) و تنها بازیکنی است که در دو فینالی که منچستر یونایتد قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شد بازی کرده است. او یکی از دو بازیکن منچستریونایتد است که حداقل 10 قهرمانی در لیگ برتر کسب کرده است (به همراه پل اسکولز). او رکورد 0 کارت قرمز در منچستر یونایتد را دارد.


1403


[ یکشنبه 03/3/27 ] [ 2:27 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

 

ابن سینا و دوست قدیمی


نوشته علی جلیلی


    ابن سینا برای درمان دوست قدیمی‌اش که به دردی لاعلاج مبتلا شده بود از دوردست‌ها پا به آبادی گذاشته بود. تمامی اهالی آبادی شیخ‌الرئیس را می‌شناختند و دوست داشتند او را ببینند. او برای اولین‌بار بود که به آن آبادی می‌آمد. ابوعلی سینا که آوازه‌ی دانش و حکمت‌اش مدت‌ها بود در جهان پیچیده بود در حالی پا به آنجا گذاشته بود که از طرف حکومت کارهای مهمی داشت. اما وقتی شنید که دوست قدیمی‌اش مریض شده است درنگ نکرد و سریعاً برای درمان دوستش به سمت آبادی حرکت کرد. ابن سینا و دوستش با هم علم طب را آموخته بودند و بعدها دوستش به این آبادی آمده بود و اینجا طبابت می‌کرد. طبیب آبادی از هفته پیش از ناحیه‌ی شکم دچار درد شدیدی شد. طبیب آبادی و دستیارانش هرچه تلاش کردند راه علاجی نیافتند. بنابراین طبیب آبادی گفت ابن سینا دوست قدیمی من است که سال‌هاست او را ندیده‌ام. ما دوست خوبی برای یکدیگر بودیم و احتمال اینکه به آبادی بیاید و مرا درمان کند زیاد است. پس به دنبال او رفته و او را برای درمان من به اینجا بیاورید. او بسیار حاذق است. اگر قبول نکرد کاری جز دعا نمی‌توان کرد. مامور فرستادند و ابن سینا هم با رضایت و تمایل به آنجا آمد. در آبادی تمامی اهالی به دیدار ابن سینا آمدند. ابن سینا حامل جعبه‌ای بود که داروهای گیاهی و ادوات پزشکی درون آن چیده شده بودند. ابن سینا به بالین بیمار آمد و بعد از سلام و احوالپرسی به دوست بیمارش گفت خوشحالم که بعد از مدت‌ها تو را می‌بینم، خودت می‌دانی که هر نوع بیماری و دردی را با بهبودی گوارش می‌توان علاج کرد. این قضیه حتی برای بیماری‌های اعصاب هم همینطور است. او از جعبه‌ای که همراهش بود چند داروی گیاهی انتخاب کرد و بعد از مخلوط‌کردن آنها با یکدیگر آنها را جوشاند. محصول به دست آمده را که بسیار بدمزه و داغ بود به طبیب آبادی داد تا آن را بنوشد. طبیب به‌سختی جرعه‌ای از آن را خورد. ابن سینا به دوستش گفت همین مقداری که نوشیدی کافی است، ان‌شاءالله تا یک روز دیگر سلامتی خود را بدست می‌آوری، این جوشانده‌ که خوردی بسیار سریع اثر می‌کند. من از این جوشانده معجزه‌ها دیده‌ام. طبیب آبادی یک روز صبر و استراحت کرد و همانطور که ابن سینا گفته بود حالش کاملا خوب شد. خبر سلامتی طبیب رضایت فراوان اهالی آبادی را درپی داشت. طبیب آبادی گرچه در طب و طبابت به هیچ‌وجه به توانمندی ابن سینا نبود ولی مردم آبادی همیشه روی طبابت او حساب می‌کردند. طبیب آبادی از دوست قدیمی خودش بسیار تشکر کرد و از ابن سینا درخواست کرد مدتی را پیش او در آبادی بماند. ابوعلی سینا علی‌رغم کارهای بسیاری که باید آنها را انجام می‌داد به درخواست دوستش پاسخ مثبت داد و مدتی را پیش او ماند. ابن سینا در مدتی که در آبادی بود استراحت می‌کرد، او مدت‌ها بود که بی‌وقفه مداوا کرده بود و بسیار خسته شده بود. طبیب آبادی که هیچ‌گاه دانش و شهرت و محبوبیت دوست قدیمی‌اش را نداشت از ابن سینا رمز موفقیت‌هایش را پرسید. ابن سینا که با دانش‌ترین دانشمند جهان به حساب می‌آمد به دوستش گفت رمز موفقیت من سه چیز بیشتر نیست: تلاش، امیدواری و توکل به خدا. همچنین طبیب آبادی از ابن سینا سوالات بسیاری در زمینه‌ی دانش به خصوص دانش پزشکی پرسید که ابن سینا با حوصله‌ی فراوان آنها را پاسخ داد. طبیب آبادی در این مدت از دانش و حکمت ابن سینا بهره‌ی زیادی برد. مدتی سپری شد و بالاخره ابن سینا به طبیب آبادی و همچنین اهالی آبادی اعلام کرد که قصد رفتن از آنجا را دارد. طبیب و مردم آبادی از ابن سینا خواهش کردند که باز هم پیش آنها بماند. ابن سینا گفت من هم دوست دارم پیش شما بمانم ولی کارهای بسیاری مانده که باید آنها را انجام بدهم و بیش از این فرصت ندارم، مردم آبادی قدر دوست عزیزم، طبیب آبادی را بدانید که در عین گمنامی خالصانه به شما خدمت کرده و شما را طبابت می‌کند و هیچ ادعایی و مطالبه‌ای از هیچ‌کسی ندارد. بدانید هرکسی در هر جایگاهی که باشد اگر برای خداوند خدمت کند عزت‌مند است و خداوند او را دوست دارد و این مهم‌ترین چیز است. در نهایت ابن سینا از جعبه پزشکی‌اش چند معجون گیاهی را به دوست قدیمی سپرد و از آبادی خارج شد.


1403


[ جمعه 03/3/4 ] [ 7:58 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

وحشت (2)


نوشته علی جلیلی


    بعد از حدودا سه روز تمام پلنگ‌ها در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و بعد گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از توانایی‌های منحصربه‌فرد پلنگ‌ها گفت و در نهایت پلنگ‌ها را به سمت قلمروهای خرس‌ها روانه کرد. پلنگ‌ها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرس‌های قهوه‌ای حمله کرده و از انجمن پلنگ‌های خالدار دور می‌شدند. پلنگ‌های خالدار می‌دانستند که کار سختی دارند ولی بی‌باک به نظر می آمدند و دریدن خرس‌های قهوه‌ای برای‌شان بسیار رضایت‌بخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را می‌خورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم می‌شد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت می‌دانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ می‌درد. خبرها حاکی از آن بود که پلنگ‌ها قلمرو‌های خرس‌ها را تصاحب کرده و تا پایان ماه توانسته بودند سی‌و‌سه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگ‌های زیادی هم زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیری‌ها زخم‌های عمیقی برداشتند و کشته شدند و البته هنوز خرس‌های زیادی وجود داشتند. موفقیت‌های رضایت‌بخش پلنگ‌ها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگ‌های خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگ‌ها گفت هدف من کشتن تمام خرس‌های قهوه‌ای و تصاحب تمام قلمرو‌های‌شان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرس‌ها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگ‌های خالدار نقشه‌ها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرس‌ها قلمرو‌های‌شان را تصاحب کردید. فکر می‌کنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرس‌ها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آن‌ها کار داریم و تا تمام‌شان را ندریم و قلمرو‌های‌شان را تصاحب نکنیم کوتاه نمی‌آییم. تمامی پلنگ‌ها از گفته‌های پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست می‌داشتند. در پایان پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه می‌داریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک بهتر دانسته بود در این یک ماه که پلنگ‌ها به خرس‌ها حمله می‌کردند در درگیری‌ها وارد نشود چون او می‌خواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و این کار را کرده بود. مدتی گذشت و همان‌گونه که پلنگ زیرک گفته بود خرس‌های قهوه‌ای حسابی ترسیدند و کاری به پلنگ‌ها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید.

    پلنگ زیرک راهی قلمرو‌اش شد. به نزدیکی‌های قلمرواش رسیده بود که متوجه شد هیچ رد و نشانی از خرس‌های شرق قلمرو‌اش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر می‌شد. پس تمامی آن نواحی را گشت و وقتی مطمئن شد در آنجا هیچ خرسی وجود ندارد با خودش گفت احتمالاً پلنگ‌ها خرس‌ها را دریده‌اند. کاش اینطور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرس‌ها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرس‌ها گرفته شده بود او را به وجد می‌آورد و نگاهی به کشتن بقیه‌ی خرس‌ها داشت. به لانه رسید. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگ‌تر گفت قبل از درگیری‌ها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرس‌های شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یک‌ خرس را کشته و پنج‌ خرس را زخمی کردیم و هم‌زمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندان پلنگ وحشت آینده جنگل بودند و جای او را می‌گرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمی‌توانست بکند. در قلمرو او تقریباً تمام طعمه‌های مورد علاقه او پیدا می‌شد و هرگاه پلنگ زیرک اراده می‌کرد هر طعمه‌ای را که می‌خواست می‌توانست شکار کند. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی می‌کردند ولی هرکدام زندگی مستقلی برای خودشان داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید.

    وحشت یا پلنگ زیرک پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشته‌اش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به حساب می‌آمد. وحشت فکری در سر داشت که باعث شد تا سفری به انجمن پلنگ‌های خالدار بکند. او در طی مسیر به سمت لانه پسرخاله‌اش که او را از دست خرس قهوه‌ای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پسرخاله‌اش رسید و متوجه شد پسرخاله‌اش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد. در نزدیکی انجمن آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگ‌های خالدار انداخت. از کوه بالا رفت و وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همان‌گونه که انتظار داشت پلنگ پیر مدت‌ها بود که مرده بود. او سراغ رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار را گرفت. پلنگ جوانی به او گفت برای شکار بیرون رفته اما کم‌کم پیدایش می‌شود. وحشت منتظر ماند. کمی بعد رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار پیدایش شد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمی‌شناخت. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگ‌های خالدار آمده‌ام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار شده‌ام. شما الگوی من و تمام پلنگ‌های خالدار هستید و از دیدن شما شگفت‌زده هستم. چه کاری از دستم برمی‌آید که کمک‌تان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که می‌خواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار جواب داد بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواسته‌ی ناتمام من دریدن تمام خرس‌هاست. مدت‌ها پیش ما تعداد قابل توجهی از آن‌ها را کشتیم ولی نه همه‌ی آن‌ها را. خودت می‌دانی که آن‌ها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجله‌ای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد.

    در مدت یک‌هفته تمام پلنگ‌های خالدار در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخره‌ای در غار رفت و ایستاد و به پلنگ‌ها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت می‌رسد. این رویای من و همه پلنگ‌هاست. در نگاه تک‌تک پلنگ‌ها اشتیاق و هیجان موج می‌زد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرس‌ها می‌روید و تمام‌شان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشه‌ی من و رشادت شما تمام خرس‌ها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصف‌ناپذیری پلنگ‌ها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرس‌ها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدن‌شان قلمروهای‌شان را تصاحب خواهیم کرد. فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگ‌های خالدار به خرس‌های قهوه‌ای حمله کردند. درگیری ها چند ماه به طول انجامید و در این مدت پلنگ زیرک نقش رهبری‌کردن و تهیه نقشه‌های کوبنده بر علیه خرس‌های قهوه‌ای را بر عهده داشت. بعد از سه‌ ماه درگیری خونین بین پلنگ‌ها و خرس‌ها در نهایت پلنگ‌ها بدون هیچ‌گونه تلفاتی تمام خرس ها را از پا در آوردند و به این ترتیب بخش اعظم جنگل قلمرو پلنگ‌ها شد و پلنگ‌ها بی‌رقیب شدند. بعد از این رخداد پلنگ زیرک بیش از پیش در میان پلنگ‌ها محبوب شد و پلنگ‌ها خود را مدیون پلنگ زیرک می‌دانستند و او را ستایش می‌کردند. اینک وسعت قلمرو وحشت تقریبا به اندازه نیمی از جنگل شده بود و دریده‌شدن خرس‌های قهوه‌ای تضمین قلمرو‌اش بودند. او بار دیگر ریاست انجمن پلنگ‌های خالدار را عهده‌دار شد و لقب فرمانده را یدک می‌کشید و اجازه داشت در هر قلمرویی پا بگذارد. او ماموریت ناتمامش را به سرانجام رسانده بود و زندگی بی دردسر و راحت و یکنواختی را تجربه می‌کرد.

    در همین ایام از بیرون از جنگل کیلومترها دورتر آوازه‌ی روباهی حکیم و زرنگ که به روباه دانای زرنگ معروف بود به جنگل رسیده بود. زودتر از همه پلنگ زیرک به خبر آوازه روباه دانای زرنگ واکنش نشان داد و پلنگ زیرک در این فکر بود که روباه دانای زرنگ را ببیند و این موضوع برایش جذاب و سودمند به نظر می‌آمد. وحشت همچنان به کار گسترش قلمرواش مشغول بود و وحشت می‌گسترانید. بعد از مدت کوتاهی خبر بسیار جالبی در جنگل پیچید که رضایت زیادی برای پلنگ زیرک به همراه داشت. روباه دانای زرنگ به جنگل آمده بود تا وحشت را ببیند گویا آوازه پلنگ زیرک هم به گوش او رسیده بود. روباه سراغ پلنگ زیرک را گرفته بود و پیام فرستاده بود من روباه دانای زرنگ، اسطوره‌ی روباه‌های دشت هستم و می‌خواهم پلنگ زیرک را ببینم. مطمئن هستم پلنگ زیرک هم خواهان دیدن من است. پیام روباه سریعا به گوش پلنگ زیرک رسید. پلنگ زیرک پیش خودش گفت روباه همیشه طعمه خوبی است ولی این روباه، روباهی خاص است و شاید بتوان از او چیزهای جدیدی آموخت. ببینم چه می‌شود. قرار بر این شد که ملاقات پلنگ زیرک و روباه دانای زرنگ به تنهایی و در بالای تپه‌ای در میانه‌های جنگل انجام شود. پلنگ زیرک بالای تپه نشسته بود و گراز چاقی را می‌بلعید و هر از گاهی نگاهی تند و سریع به اطرافش می‌انداخت. روباه با احتیاط فراوان به تپه نزدیک شد و برای اولین‌بار بود که پلنگی را می‌دید. هردو مشتاق دیدن هم بودند. یکی یکه‌تاز جنگلی در گلستان بود و به حیوانات جنگل فخر می‌فروخت و وحشت را گسترش می‌داد و دیگری اسطوره و راهنمای روباه‌های دشت در کویری در قم بود که به روباهها از غرور حقیقی می‌گفت. پلنگ کمی دیگر خورد و نگاهی طولانی به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ می‌چرخانید که پشت درختچه‌ای روباه را دید. با صدای بلند گفت روباه دانای زرنگ بیا نترس با تو کاری ندارم. بیا تا با هم گفتگویی داشته باشیم، شاید سودمند باشد. روباه گفت حتما اینطور خواهد بود و به سمت پلنگ دوید. در شش متری پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چیزهایی شنیده بودم که برایم جالب بود. آوازه‌ی سخنان حکیمانه‌ات به خصوص سخنانت درباره غرور حقیقی که آن را مختص به خودتان میدانید همه جا پر شده است. واقعا این‌طور است؟ روباه گفت آره ما مکاریم. مکاربودن است که ما را ذاتا دارای غرور حقیقی می‌کند. اگر هر حیوانی مکار باشد غرور حقیقی دارد. ولی ثابت شده است که تنها ما روباه‌ها مکاریم بنابراین فقط ما غرور حقیقی داریم. این سخنان برای پلنگ زیرک جذاب و جالب مینمود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصیصه می‌خواهد که یکی هوش است و دیگری زرنگی. پلنگ گفت هوش و زرنگی را که ما پلنگ‌ها و خیلی از موجودات دیگر هم داریم. روباه گفت درست است اما بالاترین‌هوش و بالاترین‌زرنگی را ندارید. در واقع ما هوش و زرنگی را در نهایتش داریم ولی شما پلنگها و دیگر موجودات فقط قسمتی از آن را دارید. این تفاوت ما و دیگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقیقی به چه کار می آید؟ روباه گفت جواب ساده است، باید بگویم که تمام موفقیت‌های روباه‌ها از ذات غرور حقیقی که مکاربودن است سرچشمه می‌گیرد. این چیز کمی است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقیقی گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگ‌ها بگویی. پلنگ زیرک گفت ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستیم و قلمرو من به تنهایی نیمی از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نیست. ما موفقیم در حالی که غرور حقیقی نداریم، در حقیقت ما جسارت و زیرکی داریم. روباه که به وجد آمده بود گفت برایم از جسارت و زیرکی بگو. پلنگ گفت جسارت و زیرکی ما را برتر ساخته است. جسارت یعنی چه در آسانی و چه در خطر، فرقی نمیکنه، هدفت را دنبال کنی و زیرکی یعنی بدانی موفقیت راه و روشی دارد که باید بشناسی‌اش و به آن عمل کنی و باید سنجیده به طرف هدفت قدم برداری. موفقیت ما در جسارت و زیرکی خلاصه می‌شود. ما از مهارت و چابکی لازم برخورداریم که به ما در راه رسیدن به خواسته‌هایمان کمک می‌کند. روباه گفت درسته، برای ما روباه‌ها هم اسم مستعار یاری‌گر است و ما را سرافرازتر می‌کند. پلنگ زیرک و روباه دانای زرنگ از این ملاقات راضی و خرسند به نظر می‌آمدند. سکوتی حکم‌فرما شد. تا اینکه پلنگ گفت اگر مایلی جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهیم پرداخت. روباه گفت باشد ولی از پلنگ‌ها می‌ترسم. پلنگ گفت با وجود من از چیزی نترس. برویم. از تپه پایین آمدند. در بین راه پلنگ زیرک گرازی را درید و با روباه دانای زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه درباره دشت‌شان می‌گفت دشت ما در وسط کویر قم واقع است و جای بسیار دلخواهی برای هر روباهیست. من دشت وسیع‌مان را بسیار دوست دارم و برای بزرگی خودم به آن محتاج هستم. پلنگ زیرک گفت ما در جنگل رقیب قدرتمندی داشتیم که چندی پیش کارشان را یکسره کردیم و دریدیم‌شان. آنها خرس‌های قهوه‌ای بودند. ما در طی دو مرحله همه‌شان را نابود کردیم و حالا بیشتر از همیشه در جنگل حکمفرمایی می‌کنیم. پلنگ می‌گفت گرگ‌ها کاری به ما ندارند. آنها در شمال قلمرو‌ام هستند و مثل خرس‌های نابود شده نیستند و احتیاجی به نابودی‌شان نمی‌بینم، وگرنه من دستور می‌دادم کارشان را یک‌سره کنیم. تنها چیز بی‌اهمیت این است که قلمروشان مال ما نیست و قلمروشان آن‌قدرها وسیع نیست و برای ما اهمیتی ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگ‌ها را هم به دست بیاور. نظر من این است. پلنگ گفت شاید راست می‌گویی. هرچه بیشتر بهتر، اما قناعتی در کار نبوده و نیست و برای ما اهمیتی ندارد که قلمرو گرگ‌ها مال ما باشد. شاید فرقی نکند و مهم نباشد. این‌طور است ولی به نظر می‌آید راست می‌گویی و تو بسیار دانا و زرنگ هستی، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگ‌ها که رسیدند پلنگ زیرک به چند گرگ خاکستری اشاره کرد و گفت تعدادشان زیاد نیست و در همه‌جا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نیست. گرگ‌ها را نابود کنید و آن‌وقت تمام جنگل قلمرو پلنگ‌های خالدار خواهد بود. این برای شما بهتر و سودمندتر است. روباه دانای زرنگ چشم به نابودی گرگ‌ها داشت و این فرصتی بود تا عده ای از آنها نابود شوند. پلنگ زیرک روباه را به عنوان مهمان ویژه به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت کرد و همچنین روباه را مطمئن ساخت هیچ پلنگی کاری با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زیرک فورا نقشه‌ای طراحی کرد و تمام پلنگ‌ها را در انجمن جمع کرد. پلنگ‌های خالدار که نقشه را دریافت کرده بودند به صورت گروهی به سمت قلمروهای گرگ‌ها روانه شدند. بعد از یک هفته پلنگ های خالدار تمامی گرگها را به سرنوشت خرس‌های قهوه‌ای دچار کردند و آنها را دریدند. حالا دیگر تمامی جنگل قلمرو پلنگ‌های خالدار بود. پلنگ زیرک به روباه میگفت آره حالا حتی قلمروهای نه چندان وسیع گرگ‌ها هم مال ما پلنگ‌ها شده است و تمام جنگل را تصاحب کرده‌ایم. به عبارتی تمام جنگل برای ما و در اختیار ما است و وحشت در تمامی جنگل حکمران است. از تو به خاطر پیشنهاد حمله‌کردن به گرگ‌ها تشکر ویژه می‌کنم. من تو را به چشم طعمه و رقیب می‌دیدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگ‌های خالدار هستی. اگر خواسته‌ای داری بگو. روباه بعد از مکثی گفت ممنونم، نابودی گرگ‌های جنگل برای من و شما پلنگ‌ها بسیار رضایت‌بخش و سودمند بود. چه‌خوب که نابود شدند. در دشت ما گرگ‌های نسبتا زیادی وجود دارند ولی برای ما روباه‌ها نمی‌توانند مشکل‌ساز باشند. اما می‌دانم که آن‌ها از دشت می‌روند. من این را پیش‌بینی می‌کنم و کاملا از این قضیه مطمئنم. خواسته‌ای نیست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زیبای ما دیدن کنی. چطوره؟ پلنگ زیرک با اشتیاق گفت چی از این بهتر! روباه دانای زرنگ معطل نکرد و از پلنگ زیرک خداحافظی کرد و رهسپار دشت‌شان شد.

    بعد از اینکه با تدبیر و زیرکی وحشت، تمامی جنگل قلمرو پلنگ‌ها شد، رضایت و شوق عجیبی در وجود پلنگ زیرک پدیدار و او را دربر گرفت. او عقیده داشت موفقیت را نباید متوقف کرد و روباه دانای زرنگ هم به نوعی حس برتری و کمال را در او تقویت کرده بود. بعد از موفقیت‌های پلنگ‌ها جنگل باشکوه گلستان دیگر تاب وحشت پلنگ‌ها را نداشت. پلنگ زیرک که سرشار از غرور شده بود بعد از مدتی پیشنهاد روباه دانای زرنگ را به خاطر آورد. روباه دانای زرنگ به او پیشنهاد کرده بود که به دشت آنها رفته و از آنجا دیدن کند. وحشت این سفر را جالب و جذاب می‌دانست و به انجمن پلنگ‌های خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظی از همسرش راهی دشت شد. پلنگ زیرک تا آن لحظه از جنگل خارج نشده بود و سفری هیجان‌انگیز را برای خود متصور میشد. بالاخره از جنگل خارج شد. در راه هر موجودی که برایش جذاب بود را شکار می‌کرد. سرگردان از کوهی پایین می‌آمد که آهویی نظرش را به خود جلب کرد. پلنگ مثل همیشه تا توانست خودش را به آهو نزدیک کرد و سریعا به سمت طعمه حمله کرد و بعد از تعقیب و گریزی کوتاه در آخر طعمه را درید. بیشتر شکار را خورده بود که تازه به یادش آمد که از روباه دانای زرنگ نشانی دشت را نپرسیده است و حالا باید به دنبال نشانی دشت می‌گشت. راهی شد تا به دشت برسد. در طی مسیرش شکار کمتری نسبت به چیزی که در جنگل پیدا می‌شد می‌یافت اما هیچگاه نشد که بدون طعمه بماند. در کویر هر سمتی را جستجو می‌کرد اما اثری از دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا زندگی می‌کرد نبود. چند روز بدین منوال گذشت تا اینکه چشمش به روباهی افتاد که از حوضچه‌ای کوچک در حال آب خوردن بود. پلنگ به نحوی که روباه نترسد و فرار نکند از او پرسید دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا راهنماگر روباه‌ها است کجاست؟ می‌خواهم او را ببینم. روباه گفت راه را اشتباه آمده‌ای. اینجا روباه کمتری دارد و باید مراقب یوزپلنگ‌ها باشی. چه شده که می‌خواهی روباه دانای زرنگ را ببینی؟ هیچگاه فکر نمی‌کردم پلنگی خواهان دیدن روباهی باشد! پلنگ گفت من پلنگ زیرک هستم. چندی پیش روباه دانای زرنگ که آوازه‌ی من به گوشش خورده بود به جنگل ما آمد. ما با هم صحبت داشتیم و او پیشنهاد داد که با کشتن گرگ‌ها تمام جنگل را تصاحب کنیم. من خودم را مدیون او می‌دانم و می‌خواهم به پیشنهاد روباه دانای زرنگ از دشت شان دیدن کنم. اگر می‌شود نشانی دشتی که روباه دانای زرنگ در آن زندگی می‌کند را به من بگو. روباه گفت حالا که اینطور است باید بگویم من هم دقیقا نشانی دشت را نمی‌دانم ولی باید بگویم از اینجا فاصله نسبتا زیادی ندارد؛ و باید به غرب بروی. گرمای شدید کویر پلنگ را آزار می‌داد ولی او عزمش را جزم کرده بود. او به روباه دانای زرنگ علاقه داشت. به سمت غرب حرکت کرد. بعد از چندین روز سرگردانی در دل کویر، به منطقه‌ای رسید که روباه‌های زیادی در آن دیده می‌شدند. پلنگ زیرک فورا حدس زد که دشت روباه دانای زرنگ همینجا باید باشد؛ دشتی وسیع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشی را شکار کرد و بالای درختی رفت و همان‌جا منتظر ماند. روباه دانای زرنگ خبردار شد که پلنگی به دشت آمده، چیزی که قبل از آن سابقه نداشت. روباه به استقبال پلنگ زیرک رفت و او را بالای درختی در حال استراحت دید. پلنگ زیرک هم او را دید. پلنگ فورا از درخت پایین آمده و گفت روباه دانای زرنگ، همانطور که دوست داشتی به دشت‌تان آمدم و مشتاق دیدنت بودم. اینطور که معلوم است، اگر ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستیم شما روباه‌های دشت هم پادشاهان دشت هستید! روباه گفت بله ما در این دشت با مکاربودن هرچه بخواهیم داریم و این غرور حقیقی است. پلنگ گفت این را می‌دانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسیع‌مان را ببین. پلنگ زیرک یک ماه مهمان روباه دانای زرنگ بود و از همه جای دشت دیدن می‌کرد. روباه دانای زرنگ به پلنگ علاقه‌مند بود و در این یک ماه برای پلنگ زیرک از دشت و روباه‌ها می‌گفت. او می‌گفت دشت ما مناسب‌ترین مکان برای هر روباهی است و همه روباه‌های جهان آرزو دارند که در دشت ما زندگی کنند. روباه‌های قرمز در این دشت به من افتخار می‌کنند و من هم افتخار می‌کنم که یک روباه هستم. بالاخره موقع خداحافظی که رسید پلنگ به روباه دانای زرنگ گفت از دشت دیدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زیبایی بود. شاید باز هم به اینجا بیایم. مهمان نوازی گرمی داشتی و تو را دوست دارم، همچنین تمام روباه‌ها را. روباه دانای زرنگ در جواب گفت به من و روباه‌ها هم بسیار خوش گذشت و ما هیچگاه حیوانی با این شکوه و قدرت ندیده‌ایم و سلام گرم ما روباه‌ها را به پلنگ‌های خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بیشتر بهتر، دوست من. پلنگ زیرک از دشت خارج شد و راهی جنگل شد. چند روز بعد پلنگ زیرک به جنگل رسید.

    بعد از اینکه پلنگ‌ها خرس‌ها و گرگ‌ها را نابود کردند جنگل جای بسیار مناسب‌تر و سهل‌تری برای آنها شده بود؛ شکار که به راحتی به دست می‌آمد و هیچ‌گونه رقیبی هم وجود نداشت. اما حتی این هم برای پلنگ کافی نبود. او تا به یادش می‌آمد ادامه‌ی وحشت را پیش می‌برد و به غیر از آن برای او رضایتی به همراه نداشت. پس دست‌به‌کار شد و دو اقدام مهم را ترتیب داد. اولین اقدام او، سخنرانی‌ای برای پلنگ‌های خالدار بود که در آنجا عنوان کرد تمام جنگل باید قلمروِ خودش باشد و غیر از این سودی نیست. این خواسته‌ی او که اجرایی شد در اقدامی دیگر انجمنی به نام انجمن وحشت را تأسیس کرد. انجمن وحشت وظیفه داشت اسرار پلنگ‌ها را برای همیشه حفظ کرده و  به همه پلنگ‌ها انتقال دهد. پلنگ زیرک از به سرانجام رساندن این دو اقدام بسیار راضی و خرسند بود. اینکه تمامی جنگل قلمرو اختصاصی خودش شده بود غرور خاصی برایش به همراه داشت که وصف‌ناشدنی بود و تاسیس انجمن وحشت یادگاری ارزشمندی از طرف او برای پلنگ های خالدار به حساب می‌آمد. گاهی اوقات پلنگ زیرک به فکر فرو می‌رفت و گذشته‌اش را به یاد می‌آورد: زمانیکه با شجاعت تمام پلنگ‌ها را رهبری کرد و خرس‌ها و گرگ‌ها را از پا درآوردند، و همچنین ریاست انجمن پلنگ‌های خالدار. زمانی که پسرخاله‌اش را از چنگال خرس قهوه‌ای نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگ‌ها را نداشت و زمانی که قلمرواش بزرگترین قلمرو در بین پلنگ‌ها بود و زمانی که تمام جنگل قلمرو اختصاصی پلنگ زیرک شد و زمانی که انجمن وحشت را تأسیس کرد و زمانی که ...........؛ پلنگ زیرک به هرآنچه که مطلوب او بود و می‌خواست، رسیده بود و می‌دانست این به معنای وحشت بی‌پایان است.


1402


[ یکشنبه 02/8/28 ] [ 12:39 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

وحشت (1)


نوشته علی جلیلی


    جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه می‌گفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل می‌گفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمی‌کنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش می‌شد ولی بعید به نظر می‌آید. ولی شاید بشود. وحشت همه‌جا بود و به نظر می‌رسید هیچ‌جا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با این‌که به نظر می‌رسید وحشت را نمی‌شود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین می‌کردند. وحشت همه‌جا بود و هیچ‌جا نبود و باشکوه بود و نمی‌شد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود.

    پلنگ زیرک زودتر از همنوعانش تصمیم به جدایی از خانواده و تشکیل قلمرو اختصاصی برای خودش گرفت. پلنگ‌های خالدار معمولا تا قبل از هنگام بلوغ قلمرو تشکیل نمی‌دهند اما او این کار را کرد و در سنین پایان کودکی به والدین‌اش اعلام کرد تصمیم دارم که قلمرویی تشکیل دهم تا بزرگی خودم را به همه اثبات کنم. پدرش گفت من آموزش‌هایی که باید می‌دیدی را به تو آموخته‌ام اما الآن زود است. اما من در تو توانایی لازم را می‌بینم و حالا که این تصمیم را گرفته‌ای به آن احترام می‌گزارم و پسرم دو نکته را همیشه به یاد داشته باش هیچوقت نترس و در همه‌حال اهدافت را دنبال کن و بدان که برای موفق شدن باید حساب همه چیز را بکنی تا به اهدافت برسی. مادرش هم به او گفت برای تو آرزوی خوشبختی می‌کنم پسرم و هیچگاه از کمک به همنوعانت دریغ نکن. پلنگ زیرک از خانواده‌اش خداحافظی کرد و رهسپار شد تا قلمرویی تشکیل بدهد.

    پلنگ زیرک اولین کاری که کرد این بود که گشتی در آن ناحیه که برای او امن و قلمرو‌اش می‌دانست بزند. از جنوب به چند صخره رسید و از شمال به باتلاقی کوچک رسید که برای او طعمه‌ای نداشت و او را احاطه کرده بود. قلمرو والدین‌اش در شرق واقع بود و در غرب هم چند خرس قهوه‌ای زندگی می‌کردند. او خیلی زود متوجه شد قلمرو‌اش بسیار محدود و کوچک است و به نظر می‌رسید غیر از کمی جونده که در اکثر مناطق جنگل پیدا می‌شد فقط تعدادی گراز در قلمرو‌اش بودند که برای شکار مناسب بودند. او تا توانست قلمرواش را گسترش داد و بعد از مرگ والدین‌اش قلمرو آنها را به قلمرواش اضافه کرد. خرس‌های قهوه‌ای که در اطراف او زندگی می‌کردند مانع بزرگی برای راحت به دست آوردن طعمه و همچنین گسترش قلمرواش بودند. او قبلا سابقه درگیری با آنها را داشت و حتی یکبار یکی از آنها را که خرسی جوان بود از پشت زخمی کرده و می‌خواست او را از پا در بیاورد که مجبور به فرار شد. او با ترساندن و اذیت خرس‌ها باعث شد خرس‌ها زیستگاه‌هایشان را ترک کرده و به دوردست‌ها بروند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که پلنگ زیرک توانست قلمروی بسیار عظیمی به وجود بیاورد که بزرگتر از قلمرو هر پلنگ دیگری تا آن موقع به حساب می آمد. او الان دیگر بالغ شده بود و با تشکیل قلمرویی اینچنین وسیع توانایی خودش به عنوان پلنگی برتر و بسیار حاذق را به اثبات رساند. از آن پس حیوانات جنگل به او لقب وحشت دادند. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمی‌کرد و وحشت پادشاه جنگل بود.

    بعد از اثبات توانایی‌های پلنگ زیرک پلنگی که رییس انجمن پلنگ‌های خالدار بود و میانه سال بود به دیدار پلنگ زیرک آمد. او به پلنگ زیرک پیشنهاد داد که به انجمن پلنگ‌های خالدار بیاید و گفت پلنگ زیرک ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند می‌دانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی می‌تواند آموزنده باشد. پلنگ زیرک هم بلافاصله همسری انتخاب کرد و بعد از آن به همراه رییس انجمن پلنگ‌های خالدار راهی انجمن پلنگ‌های خالدار شد. مقر انجمن پلنگ‌های خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانه‌ی کوهی عظیم بود. وارد انجمن شدند. غار بسیار وسیع بود. هنگام ورود پلنگ‌ها به غار هفت پلنگ با هم گرم صحبت بودند. وقتی چشم‌شان به پلنگ‌ها افتاد ایستادند. یکی از آنها به پلنگ زیرک گفت چه خوب که آمدی. چه جای خوبی ملاقاتت کردم. ما از تو بسیار شنیده‌ایم و از همکاری و مصاحبت با تو لذت و استفاده خواهیم برد. انجمن دو وظیفه اصلی به عهده داشت: یکی شناسایی و معرفی استعداد‌های ویژه و استفاده از آنها و دیگری مراقبت از پلنگ‌ها در برابر دشمنان‌شان به خصوص خرس‌های قهوه‌ای. پلنگ زیرک در انجمن پلنگ‌های خالدار به عنوان پلنگی فعال شناخته می‌شد که توانایی‌های منحصر‌به‌فردش را در اختیار انجمن قرار می‌دهد و از عهده هر کاری به خوبی برمی‌آمد. نقش آزادانه او به عملکرد بهتر او کمک می‌کرد و در نهایت از طرف هیئت داوران انجمن به ریاست انجمن پلنگ‌های خالدار منصوب شد. وظیفه رییس انجمن نظارت بر فعالیت‌های انجمن و سازماندهی آنها بود. مدتی به این منوال گذشت تا پلنگ زیرک به یاد آورد که همسرش را مدت‌هاست که ندیده و از ریاست انجمن کناره گرفت و به سوی همسرش راه افتاد.

    پلنگ زیرک در شمال قلمرواش پیش‌روی می‌کرد که متوجه شد به محدوده گرگ‌های خاکستری وارد شده و می‌دانست پیش‌روی بیش‌تر می‌تواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک نمی‌خواست به دردسر دچار شود بنابراین پیش‌روی‌اش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیب و زیادش از گرگ‌ها دوچندان احساس می‌شد. او ادامه‌ی کار را واجب می‌دانست و نمی‌خواست ماجراجویی‌اش متوقف شود پس پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد و کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری را می‌دید که بالای تپه‌ای باهم مشغول گفتگو به نظر می‌آمدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی می‌رفت ولی به نظر می‌آمد که شکاری در دسترس نیست. مدتی گشت ولی سودی نداشت. کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک که به ندرت در قلمرواش شوکا می‌دید حالا به دنبال شکار شوکا بود. شوکا پلنگ را ندید و پلنگ زیرک برای این‌که دیده نشود پشت بوته‌ای قایم شد. شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود و پلنگ زیرک از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیک‌تر کرد و به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. اما شوکا قبل از این‌که بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا دریده شد. پلنگ زیرک هم جسد بی‌جان شوکا را با دندان‌هایش کشان‌کشان به سمت لانه برد. شوکای بی‌جان را با همسرش خوردند و بعد از آن پلنگ زیرک تمام ماجراهای انجمن پلنگ‌های خالدار و به خصوص ریاست انجمن را برای همسرش تعریف کرد.

    کمی بعد پلنگ زیرک صاحب دو فرزند شد که با فاصله نسبتا کمی از هم به دنیا آمدند. او دوست داشت که آنها هم مانند خودش موفقیت‌های زیادی را به دست بیاورند. او آنها را وحشت آینده جنگل می‌دانست. وحشت می‌بایست ادامه پیدا کند و در غیر از این صورت جنگل چیزی را از دست می‌داد که فراتر از وحشت بود. وحشت که حکم‌رانی می‌کرد و خود را وسیع‌تر می‌کرد با تمام بی‌رحمی‌اش سرنوشت سعادتمندانه‌ای را برای جنگل رقم می‌زد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را تشکیل داد مدت زیادی می‌گذشت و وحشت در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش دادن قلمرواش بود. قلمرو گسترده‌ی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگ‌ها و از جنوب به کوه‌های به هم پیوسته‌ای مرتبط می‌شد که منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم می‌کرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرس‌های قهوه‌ای مرتبط بود. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپه‌ی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی می‌کردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک که مدت‌ها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچ‌هایش نظر داشت تصمیم گرفت نقشه‌اش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آنجا بگذارد. در غرب قلمرو تعداد زیادی گربه‌ی وحشی بودند که پلنگ زیرک فکر می‌کرد می‌توانند برای او دردسرساز باشند.  پلنگ زیرک بعد از کمی تامل به این نتیجه رسید که گربه‌های وحشی نمی‌توانند برای او دردسر ساز باشند. او که به توانایی‌های خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیه‌ی زیادی از غرب قلمرو‌اش برای او فراهم خواهد شد. بنابراین از قلمرو‌اش خارج شد و بعد از کشتن چند گربه‌ی وحشی و نشان‌دادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آن‌جا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد.

    مدتی می‌گذشت و فرزندان وحشت بزرگتر شده بودند. پلنگ زیرک مدت‌ها بود که فنون و مهارت‌های شکار را به آنها می‌آموخت. در موقعیتی مناسب پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آماده‌ی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به راه افتادند. در مسیری که می‌رفتند پلنگ زیرک به فرزندانش می‌گفت فرزندان عزیزم ما شکارچی هستیم و شکیبایی برای شکارچی بسیار مورد اهمیت است. در حقیقت اگر زمانی شکار در دسترس نبود نباید ناامید شد و باید همچنان دنبال شکار بود. زیرا ناامیدی همیشه نتیجه بد به دنبال خودش می آورد و سرسختی و سماجت همیشه ما را به نتیجه دلخواه می‌رساند. پس با شکیبایی همیشه شکار در دسترس خواهد بود. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عملی شکارکردن را به فرزندانش یاد بدهد به همراه فرزندانش راهشان را به سمت شمال غربی در پیش گرفتند. در شمال غربی قلمرو وحشت تعداد زیادی شغال زندگی می‌کردند و برای شکارشدن در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی آنها در نزدیکی‌های شغال‌ها بودند. آن‌ها شغالی را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپه‌ای بالا می‌رفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال را درید. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار وحشت را نگاه می‌کردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده رفتن به غرب و شکار گرازها و قوچ‌های آن‌جا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش به بالای درختی رفتند و تا صبح در آنجا استراحت کردند و در روز به سمت غرب به راه افتادند. در غرب قلمرو پلنگ زیرک از جنگل‌های انبوه خبری نبود و درختان کمتری در آنجا بودند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپه‌ای رفته و در آنجا قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری از شکار نشد. کمی که گذشت پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نه‌چندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگ‌ترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگ‌تر بعد از فرمان پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز هجوم برده و بعد از تعقیب‌کردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد نوبت فرزند کوچک‌تر شد. پلنگ زیرک به فرزند کوچک‌ترش گفت گله قوچ‌ها به سمت ما می‌آیند، شروع کن. فرزند کوچک‌تر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه قوچ ها به آنها نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ گریخت و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطرافش انداخت و شکار در دسترسی ندید. سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. بعد از تمرین شکار پلنگ زیرک و فرزندانش تصمیم گرفتند که بی‌معطلی به قلمروشان برگردند. در راه برگشت پلنگ زیرک می‌گفت شما امروز به صورت حرفه‌ای شکارچی‌بودن را تجربه کردید. یکی‌تان موفق بود و دیگری نه. اما بدانید هرچه بیشتر به شکارکردن بپردازید مهارتتان هم بیشتر خواهد شد. در حقیقت تجربه شاخص ترین ملاک موفقیت در شکار است. با توانایی هایی که پلنگ‌ها دارند و تجربه کافی آنوقت هر شکاری قابل دسترس خواهد بود. مانند خود من که هر طعمه‌ای که بخواهم را به راحتی می‌درم و هیچ طعمه‌ای از چنگال من نمی‌تواند بگریزد. پلنگ‌ها همیشه موفق هستند و این مهم‌ترین نکته است. مدتی بعد پلنگ‌ها به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گوشزد کرد و بعد رو به فرزندانش کرد و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم می‌روم. در این چندمدتی که من نیستم شما می‌توانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است.

    پلنگ زیرک برای حل‌کردن مشکلی که برای گروهی از پلنگ‌های خالدار جنگل به‌ وجود آمده بود به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت شده بود. به آنجا می‌رفت تا دقیقاً اطلاع پیدا کند چه حادثه‌ای رخ داده و چه کاری می‌تواند بکند. از لانه‌اش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگ‌های خالدار حدوداً سی‌صد کیلومتر راه بود. او در طی مسیر خود به سمت قلمرو پسرخاله‌اش رفت. مدت‌ها بود که پسرخاله‌اش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. وحشت بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسمان‌اش دیده نمی‌شد. پلنگ زیرک که می‌دانست این‌جا قلمرو پسرخاله‌اش است به سمت لانه پسرخاله‌اش به سمت جنوب حرکت کرد و در طی مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوشش خورد. پلنگ زیرک هم سریعاً خودش را به آنجا رساند و پسرخاله‌اش را دید که با یک خرس قهوه‌ای در حال مبارزه بود. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگال‌هایش را در کتف خرس قهوه‌ای فرو کرد. خرس قهوه‌ای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک از درد به خود می‌پیچید که خرس خود را روی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخاله‌ی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخاله‌ی‌ پلنگ زیرک مرگ را حس می‌کرد و داشت برای اولین بار مغلوب می‌شد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوه‌ای انداخت و دندان‌های نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و هم‌زمان چنگال‌هایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوه‌ای که می‌خواست کار پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از این‌که بتواند گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولین‌بار خرسی را شکار کرده بود حس فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کرد. وحشت، هم پسرخاله‌ی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوه‌ای چیره شده بود. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. بر روی بدنش چند زخم دیده می‌شد که از آن‌ها خون می‌آمد. پلنگ زیرک، پسرخاله‌اش را به گوشه‌ای امن برد تا پسرخاله‌اش استراحت کند و پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخاله‌اش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخاله‌ی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولین‌بار نصیب من شد و از این‌که نجاتت دادم به خودم می‌بالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخاله‌اش ماند تا حالش کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار راهی شد.

    بعد از چند روز پلنگ زیرک به نزدیکی انجمن پلنگ های خالدار رسید. پلنگ زیرک از فاصله نه‌چندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جست‌زدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت و وارد غار شد. چهار پلنگ را دید که دایره‌وار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت کردن بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترین‌شان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت می‌گم. پلنگ زیرک کنار پلنگ‌ها نشست و پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگ‌ها حمله کرده‌اند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگ‌های خالدار سری به قلمرو پسرخاله‌ام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما می‌خواهیم چاره‌ای بیندیشی تا جلوی خرس‌ها را بگیریم و کاش می‌شد کلک تمام خرس‌ها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربه‌ای که دارم کشتن تمام خرس‌ها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد اما شاید شدنی باشد. همان‌طور که گفتی چه خوب که کلک خرس‌ها کنده شود. باید نقشه‌ای کشید و خرس‌ها را بدریم‌شان. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقی‌تر زندگی می‌کنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمی‌توانیم کلک همه‌شان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حمله‌ی خرس‌ها به قلمروهای‌مان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه می‌شود کرد. پلنگ‌ها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر می‌آمدند. پلنگ جوانی که کم سن و سال به نظر می‌رسید گفت پلنگ زیرک می‌شود کمی از گذشته‌ی زندگی و فعالیت‌های‌تان در انجمن پلنگ‌های خالدار برایمان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکی‌ام بودم که از قلمرو والدین‌ام خارج شدم و قلمرو جدیدی به‌پا کردم. البته آموزش‌های لازم را دیده بودم. اما کارم سخت‌ بود. قلمرو من که الآن بزرگ‌ترین قلمرو در بین قلمرو پلنگ‌ها است در آن موقع بسیار کوچک‌تر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرس‌ها را دور می‌کردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربه‌ی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و توانایی‌هایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاس‌گذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند می‌دانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی می‌تواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگ‌های خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حل‌کردن مشکل حمله‌ی خرس‌ها به قلمروها می‌تواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخاله‌ام را از دست می‌دادم. امیدوارم مشکل حمله‌ی خرس‌ها را درست کنم. سکوتی طولانی حکم‌فرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیه‌ی پلنگ‌ها به جسد مرالی که در گوشه‌ای از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را بلعیدند. شب که فرا رسید پلنگ‌ها دایره‌وار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چاره‌ای نیست باید به خرس‌ها حمله بکنیم و کلک‌شان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمی‌شود جلوی‌شان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد و قطعاً این‌طور باید باشد. خرس‌های طغیان‌کرده را به جز دریدن نمی‌توان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشه‌ای داری؟ نقشه‌ات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب می‌داند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگ‌های خالدار را جمع کنیم و به آن‌ها بگوییم که تمام قلمرو‌های خرس‌های قهوه‌ای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرس‌های قهوه‌ای حمله کنند و آن‌ها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلک‌شان را بکنیم و تا مشکل بیش‌تر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ می‌درد.


1402


[ یکشنبه 02/8/28 ] [ 12:31 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
پلنگ زیرک؛ وحشت بی‌پایان

نوشته علی جلیلی

    پلنگ زیرک با فرماندهی جسورانه و زیرکانه‌ی خود، پلنگ‌ها را به سوی دریدن خرس‌ها روانه کرد و به این ترتیب کار خرس‌های قهوه‌ای را یکسره کرد و بخش اعظم جنگل را قلمرو پلنگ‌ها کرد و وحشت را گسترانید. مدت زیادی از این رخداد نگذشته بود که به پلنگ خبر رسید روباهی باتجربه خواهان دیدنش است. این دیدار برای پلنگ زیرک سودمند بود و ضمن دوستی با روباه دانای زرنگ، بعد از گفتگویی ایدئولوژیک با توصیه‌ی حکیمانه‌ی روباه دانای زرنگ به این نتیجه رسید که گرگ‌ها را هم نابود کرده و به این ترتیب تمامی جنگل قلمرو پلنگ‌ها شد. 
    بعد از اینکه با تدبیر و زیرکی پلنگ زیرک، تمام جنگل قلمرو پلنگ‌ها به حساب آمد، رضایت و شوق عجیبی وجود پلنگ زیرک را دربر گرفت. به نظر او موفقیت را نباید متوقف کرد و روباه دانای زرنگ هم به نوعی حس برتری و کمال را در او تقویت کرده بود. بعد از مدتی که او سرشار از غرور شده بود پیشنهاد روباه دانای زرنگ را به یاد آورد. روباه دانای زرنگ به او پیشنهاد داده بود که به دشت آن‌ها رفته و از آنجا دیدن کند. پلنگ این سفر را جالب و جذاب می‌دانست و به انجمن پلنگ‌های خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظی از همسرش راهی دشت شد. پلنگ تا آن موقع پایش را از جنگل بیرون نگذاشته بود و سفری هیجان‌انگیز را برای خود متصور بود. از جنگل خارج شد. از کوهی پایین می‌آمد که آهویی نظرش را جلب کرد. پلنگ مطابق همیشه تا توانست خودش را به آهو نزدیک کرد و سریعاً به سمت طعمه دوید و بعد از تعقیب و گریزی کوتاه در نهایت طعمه را درید. قسمت اعظم شکار را خورده بود که تازه به یادش آمد که از روباه دانای زرنگ نشانی دشت را نپرسیده است و باید به دنبال دشت می‌گشت. راهی شد تا به دشت برسد. در طی مسیری که می‌رفت شکار کمتری نسبت به چیزی که در جنگل آماده بود می‌یافت اما هیچگاه بدون طعمه نماند. در کویر بود که روباهی را دید که از حوضچه‌ای کوچک آب می‌خورد. به نحوی که روباه نترسد و فرار نکند پرسید دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا راهنماگر روباه‌ها است کجاست؟ می‌خواهم او را ببینم. روباه گفت راه را اشتباه آمده‌ای. اینجا روباه کمتری دارد و باید مراقب یوزپلنگ‌ها باشی. چه شده که می‌خواهی روباه دانای زرنگ را ببینی؟ هیچگاه فکر نمی‌کردم پلنگی خواهان دیدن روباهی باشد! پلنگ داستان خودش و روباه دانای زرنگ را تعریف کرد و در پایان گفت اگر می‌شود نشانی دشتی که روباه دانای زرنگ در آن زندگی می‌کند را به من بگو. روباه گفت حالا که اینطور است باید بگویم من هم دقیقا نشانی دشت را نمیدانم ولی باید بگویم از اینجا فاصله نسبتا زیادی ندارد؛ و باید به غرب بروی. گرمای شدید کویر او را آزار می‌داد ولی عزمش را جزم کرده بود. او به روباه دانای زرنگ علاقه داشت. بعد از چندین روز سرگردانی در دل کویر، به منطقه‌ای رسید که روباه‌های زیادی در آن دیده می‌شدند. پلنگ زیرک فورا حدس زد که دشت روباه دانای زرنگ همینجا باید باشد؛ دشتی وسیع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشی را شکار کرد و بالای درختی رفت و همان‌جا ماند. روباه دانای زرنگ خبردار شد که پلنگی به دشت آمده، چیزی که قبل از آن سابقه نداشت. او می‌دانست پلنگ زیرک به آنجا آمده و از این بابت بسیار خرسند شده بود. روباه به استقبال پلنگ زیرک رفت و او را بالای درختی در حال استراحت دید. پلنگ زیرک هم او را دید. پلنگ فورا از درخت پایین آمده و گفت روباه دانای زرنگ، همانطور که دوست داشتی به دشت‌تان آمدم و مشتاق دیدنت بودم. اینطور که معلوم است، اگر ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستیم شما روباه‌های دشت هم پادشاهان دشت هستید! روباه گفت بله ما در این دشت با مکاربودن هرچه بخواهیم داریم و این غرور حقیقی است. پلنگ گفت این را می‌دانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسیع‌مان را ببین. پلنگ زیرک یک ماه مهمان روباه دانای زرنگ بود. روباه دانای زرنگ هم به پلنگ علاقه مند بود و در این یک ماه برای پلنگ زیرک از دشت و روباه‌ها می‌گفت. موقع خداحافظی که رسید پلنگ به روباه دانای زرنگ گفت از دشت دیدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زیبایی بود. شاید باز هم به اینجا بیایم. مهمان نوازی گرمی داشتی و تو را دوست دارم، همچنین تمام روباه‌ها را. روباه دانای زرنگ در جواب گفت به من و روباه‌ها هم بسیار خوش گذشت و ما هیچگاه حیوانی با این شکوه و قدرت ندیده‌ایم و سلام گرم ما روباه‌ها را به پلنگ‌های خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بیشتر بهتر، دوست من. 
    چند روز بعد پلنگ زیرک در جنگل بود. بعد از نابودی خرس‌ها و گرگ‌ها جنگل جای بسیار سهل‌تری برای پلنگ‌ها شده بود؛ شکار به راحتی به دست می‌آمد و هیچ‌گونه رقیبی هم نبود. اما این برای پلنگ کافی نبود. او تا یادش می‌آمد ادامه‌ی وحشت را پیش می‌برد و غیر از آن برای او رضایتی نداشت. اولین اقدام او، سخنرانی‌ای برای پلنگ‌های خالدار بود که عنوان کرد تمام جنگل باید قلمروِ خودش باشد و غیر از این سودی نیست. این خواسته‌ی او عملی شد و در اقدامی دیگر انجمنی به نام انجمن وحشت تأسیس کرد که وظیفه‌ی آن حفظ اسرار پلنگ‌ها و انتقال آن بود. گاهی اوقات پلنگ زیرک به فکر فرو می‌رفت و گذشته‌اش را به یاد می‌آورد: زمانیکه با شجاعت تمام پلنگ‌ها را رهبری کرد و خرس‌ها و گرگ‌ها را از پا درآوردند، و همچنین ریاست انجمن پلنگ‌های خالدار. زمانی که پسرخاله‌اش را از چنگال خرس قهوه‌ای نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگ‌ها را نداشت و زمانی که قلمرواش بزرگترین قلمرو در بین پلنگ‌ها بود و زمانی که تمام جنگل قلمرو اختصاصی پلنگ زیرک شد و زمانی که انجمن وحشت را تأسیس کرد و زمانی که ...........؛ پلنگ زیرک به هرآنچه که مطلوب او بود و می‌خواست، رسیده بود و می‌دانست این به معنای وحشت بی‌پایان است.

1402

[ چهارشنبه 02/4/14 ] [ 3:51 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

ملاقات روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک

 

نوشته علی جلیلی

 

    در کویری در قم اسطوره‌ای به نام روباه دانای زرنگ بود که روباه‌های دشت به او افتخار می‌کردند. صدها کیلومتر دورتر در جنگلی در گلستان پلنگی به نام پلنگ زیرک زندگی می کرد که در جنگل به وحشت شهرت داشت و وحشت را گسترش می‌داد. 

    آوازه‌ی پلنگ زیرک به روباه دانای زرنگ رسیده بود و روباه دانای زرنگ آرزوی دیدن او را داشت. در جنگل گلستان هم پلنگ زیرک شنیده بود روباهی است که اسطوره‌ی روباه‌های دشتی در کویری در قم است. از نظر هر دو، طرف مقابل می‌توانست جالب باشد اما هرکدام خودش را برتر می‌دانست. پلنگ کار خرس‌های قهوه‌ای را تمام کرده بود و ماجراجویی تازه‌ای نداشت. روباه اسطوره هم میدانست گرگ‌ها بالاخره دشت را ترک می‌کنند که زمان این را ثابت کرد. روباه در یکی از سخنرانی‌هایش بعد از توضیحی در مورد اهمیت دقت در انتخاب اسم مستعار گفت دوست دارم پلنگ زیرک را از نزدیک ملاقات کنم که بسیار سودمند خواهد بود و ما سرافرازتریم. قلمرو پلنگ زیرک تقریبا به اندازه نیمی از جنگل شده بود و دریده‌شدن خرس‌های قهوه‌ای تضمین قلمرو‌اش بودند. او بار دیگر ریاست انجمن پلنگ‌های خالدار را عهده دار شد و لقب فرمانده را یدک می‌کشید. پلنگ‌ها اصلی‌ترین رقیب‌شان را با تدبیر پلنگ زیرک نابود کردند و نابودی خرس‌های قهوه‌ای آن‌ها را بی‌رقیب و مدیون پلنگ زیرک ساخته بود. پلنگ زیرک اجازه داشت در هر قلمرویی پا بگذارد. پلنگ زیرک در این فکر بود که روباه دانای زرنگ را ببیند و این موضوع برایش جذاب و سودمند به نظر می‌رسید. روباه دانای زرنگ پیش‌دستی کرد و به تنهایی راهی جنگل شد تا پلنگ را ببیند. او درباره‌ی درندگی و مهارت‌های پلنگ‌ها به خصوص درندگی و مهارت پلنگ زیرک چیزهای زیادی شنیده بود. دیدن پلنگ زیرک او را وا‌داشت تا تن به این سفر خطرناک بدهد. از دشت خارج شد و بعد از مدتی خودش را به کوهستان رساند. او در طی مسیر چند بار تا کشته‌شدن توسط حیوانات وحشی از جمله گرگ‌ها و خرس‌ها پیش رفت ولی هر بار توانست جان سالم به در ببرد. در این مدت بیشتر خوراکش را خرگوش‌ها تشکیل می‌دادند. چندین روز بعد وارد جنگل شد. سراغ پلنگ زیرک را گرفت و پیام فرستاد من روباه دانای زرنگ، اسطوره‌ی روباه‌های دشت هستم و می‌خواهم پلنگ زیرک را ببینم. مطمئن هستم پلنگ زیرک هم خواهان دیدن من است. پیام روباه سریعا به گوش پلنگ زیرک رسید. پلنگ زیرک پیش خودش گفت روباه همیشه طعمه خوبی است ولی این روباه، روباهی خاص است و شاید بتوان از او چیزهای جدیدی آموخت. ببینم چه می‌شود. قرار شد ملاقات روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک به تنهایی و بالای تپه‌ای در میانه‌های جنگل صورت بگیرد. روباه با احتیاط فراوان به تپه نزدیک شد و برای اولین‌بار پلنگی را می‌دید. این پلنگ، پلنگ زیرک بود. نشسته بود و گراز چاقی را می‌بلعید و هر از گاهی نگاهی تند و سریع به اطرافش می‌انداخت. روباه دانای زرنگ می‌دانست برای پلنگ یک طعمه به حساب می‌آید، ولی این ملاقات از جنس دیگری بود. هر دو مشتاق دیدن هم بودند. یکی اسطوره و راهنمای روباه‌های دشت بود که به روباهها از غرور حقیقی می‌گفت و دیگری یکه‌تاز جنگلی در گلستان بود و به حیوانات جنگل فخر می‌فروخت و وحشت می‌گسترانید. روباه صبر کرد تا پلنگ گراز را بخورد. پلنگ کمی دیگر خورد و نگاهی طولانی به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ می چرخانید که پشت درختچه‌ای روباه را دید. با صدای بلند گفت روباه دانای زرنگ بیا نترس با تو کاری ندارم. بیا تا با هم گفتگویی داشته باشیم، شاید سودمند باشد. روباه گفت حتما اینطور خواهد بود و به سمت پلنگ دوید. در شش متری پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چیزهایی شنیده بودم که برایم جالب بود. آوازه سخنان حکیمانه‌ات به خصوص سخنانت درباره غرور حقیقی که آن را مختص به خودتان میدانید همه جا پر شده است. واقعا این‌طور است؟ روباه گفت آره ما مکاریم. مکاربودن است که ما را ذاتا دارای غرور حقیقی می‌کند. اگر هر حیوانی مکار باشد غرور حقیقی دارد. ولی ثابت شده است که تنها ما روباه‌ها مکاریم بنابراین فقط ما غرور حقیقی داریم. این سخنان برای پلنگ زیرک جذاب و جالب بود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصیصه می‌خواهد که یکی هوش است و دیگری زرنگی. پلنگ گفت هوش و زرنگی را که ما پلنگ‌ها و خیلی از موجودات دیگر هم داریم. روباه گفت درست است اما بالاترین‌هوش و بالاترین‌زرنگی را ندارید. در واقع ما هوش و زرنگی را در نهایتش داریم ولی شما پلنگها و دیگر موجودات فقط قسمتی از آن را دارید. این تفاوت ما و دیگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقیقی به چه کار می آید؟ روباه گفت جواب ساده است، باید بگویم که تمام موفقیت‌های روباه‌ها از ذات غرور حقیقی که مکاربودن است سرچشمه می‌گیرد. این چیز کمی است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقیقی گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگ‌ها بگویی. پلنگ زیرک گفت ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستیم و قلمرو من به تنهایی نیمی از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نیست. ما موفقیم در حالی که غرور حقیقی نداریم، در حقیقت ما جسارت و زیرکی داریم. روباه که به وجد آمده بود گفت برایم از جسارت و زیرکی بگو. پلنگ گفت جسارت و زیرکی ما را برتر ساخته است. جسارت یعنی چه در آسانی و چه در خطر، فرقی نمیکنه، هدفت را دنبال کنی و زیرکی یعنی بدانی موفقیت راه و روشی دارد که باید بشناسی‌اش و به آن عمل کنی و باید سنجیده به طرف هدفت قدم برداری. موفقیت ما در جسارت و زیرکی خلاصه می‌شود. ما از مهارت و چابکی لازم برخورداریم که به ما در راه رسیدن به خواسته‌هایمان کمک می‌کند. روباه گفت درسته، برای ما روباه‌ها هم اسم مستعار یاری‌گر است و ما را سرافرازتر می‌کند. هر دو از این ملاقات راضی و خرسند به نظر می‌آمدند. سکوتی حکم‌فرما شد. تا اینکه پلنگ گفت اگر مایلی جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهیم پرداخت. روباه گفت باشد ولی از پلنگها می‌ترسم. پلنگ گفت با وجود من از چیزی نترس. برویم. از تپه خارج شدند. پلنگ زیرک گرازی را درید و با روباه دانای زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه از دشت می‌گفت و این‌که چقدر به دشت علاقه‌مند و محتاج است. پلنگ زیرک هم ماجراهای دریدن خرس‌ها را برای روباه تعریف کرد. پلنگ می‌گفت گرگ‌ها کاری به ما ندارند. آنها در شمال قلمرو‌ام هستند و مثل خرس‌های نابود شده نیستند و احتیاجی به نابودی‌شان نمی‌بینم، وگرنه من دستور می‌دادم کارشان را یک‌سره کنیم. تنها چیز بی‌اهمیت این است که قلمروشان مال ما نیست و قلمروشان آن‌قدرها وسیع نیست و برای ما اهمیتی ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگ‌ها را هم به دست بیاور. نظر من این است. پلنگ گفت شاید راست می‌گویی. هرچه بیشتر بهتر، اما قناعتی در کار نبوده و نیست و برای ما اهمیتی ندارد که قلمرو گرگ‌ها مال ما باشد. شاید فرقی نکند و مهم نباشد. این‌طور است ولی به نظر می‌آید راست می‌گویی و تو بسیار دانا و زرنگ هستی، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگ‌ها رسیدند. پلنگ زیرک به چند گرگ خاکستری اشاره کرد و گفت تعدادشان زیاد نیست و در همه‌جا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نیست. گرگ‌ها را نابود کنید و آن‌وقت تمام جنگل قلمرو پلنگ‌های خالدار خواهد بود. این برای شما بهتر و سودمندتر است. روباه دانای زرنگ چشم به نابودی گرگ‌ها داشت و این فرصتی بود تا عده ای از آنها نابود بشوند. پلنگ زیرک روباه را به عنوان مهمان ویژه به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت کرد و روباه را مطمئن ساخت هیچ پلنگی کاری با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زیرک نقشه‌ای طراحی کرد و تمام پلنگ‌ها را در انجمن جمع کرد. پلنگ‌های خالدار نقشه را دریافت کرده و به صورت گروهی به سمت قلمروهای گرگ‌ها روانه شدند. بعد از یک هفته تمام قلمروهای گرگ‌ها مال پلنگ‌ها شد و گرگ‌ها سرنوشتی مشابه خرس‌های قهوه‌ای پیدا کرده و دریده شدند. حالا تمامی جنگل قلمرو پلنگ‌های خالدار بود. پلنگ زیرک به روباه گفت آره حالا حتی قلمروهای نه چندان وسیع گرگ‌ها هم مال ما پلنگ‌ها شده است و تمام جنگل را تصاحب کرده‌ایم. به عبارتی تمام جنگل برای ما و در اختیار ما است و وحشت در تمامی جنگل حکم‌ران است. از تو به خاطر پیشنهاد حمله‌کردن به گرگ‌ها تشکر ویژه می‌کنم. من تو را به چشم طعمه و رقیب می‌دیدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگ‌های خالدار هستی. اگر خواسته‌ای داری بگو. روباه بعد از مکثی گفت ممنونم، نابودی گرگ‌های جنگل برای من و شما پلنگ‌ها بسیار رضایت‌بخش و سودمند بود. چه خوب که نابود شدند. در دشت ما گرگ‌های نسبتا زیادی وجود دارند ولی برای ما روباه‌ها نمی‌توانند مشکل‌ساز باشند. اما می‌دانم که آن‌ها از دشت می‌روند. من این را پیش‌بینی می‌کنم و کاملا از این قضیه مطمئنم. خواسته‌ای نیست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زیبای ما دیدن کنی. چطوره؟ پلنگ زیرک با اشتیاق گفت چی از این بهتر!


1402


[ دوشنبه 02/2/4 ] [ 8:39 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

پلنگ زیرک؛ وحشت جنگل


نوشته علی جلیلی 


    جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه می‌گفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل می‌گفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمی‌کنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش می‌شد ولی بعید به نظر می‌آید. ولی شاید بشود. وحشت همه‌جا بود و به نظر می‌رسید هیچ‌جا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با این‌که به نظر می‌رسید وحشت را نمی‌شود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین می‌کردند. وحشت همه جا بود و هیچ جا نبود و باشکوه بود و نمی‌شد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود.

    پلنگ زیرک زمانی که در شمال قلمرواش پیش‌روی می‌کرد متوجه شد که به محدوده گرگ‌های خاکستری وارد شده است. او می‌دانست پیش‌روی بیش‌تر می‌تواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک که نمی‌خواست به دردسر دچار شود پیش‌روی‌اش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیبش از گرگ‌ها دوچندان حس می‌شد. او که ادامه‌ی کار را واجب می‌دانست و نمی‌خواست ماجراجویی‌اش متوقف شود پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد. پس کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری دیده می‌شدند که بالای تپه‌ای باهم مشغول گفتگو به نظر می‌رسیدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی می‌رفت ولی به نظر می‌آمد که شکار در دسترس نیست. مدتی گشت ولی فایده‌ای نداشت. ولی کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک به ندرت در قلمرواش شوکا می‌دید. و حالا در پی شکار شوکا بود. شوکا پلنگ زیرک را ندید و پلنگ زیرک برای این‌که دیده نشود پشت بوته‌ای قایم شد. و شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود. پلنگ زیرک که از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. ولی شوکا قبل از این‌که بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ زیرک با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا را درید. پلنگ زیرک جسد بی‌جان شوکا را با دندان‌هایش کشان‌کشان به سمت لانه برد.

    پلنگ زیرک دو فرزند داشت که آن‌ها را وحشت آینده‌ی جنگل می‌دانست. وحشت باید ادامه پیدا می‌کرد و در غیر این‌صورت جنگل چیزی را از دست می‌داد که فراتر از وحشت بود. وحشت حکم‌رانی می‌کرد و خود را وسیع‌تر می‌کرد. ولی با تمام بی‌رحمی‌اش سرنوشت سعادتمندانه‌ای را برای جنگل به وجود می‌آورد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را داشت خیلی می‌گذشت و در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش قلمرواش بود و قلمرواش از قلمرو هر پلنگ خالدار دیگری وسیع‌تر بود. قلمرو گسترده‌ی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگ‌ها و از جنوب به کوه‌های به هم پیوسته‌ای مرتبط می‌شد. کوه‌های به هم پیوسته منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم می‌کرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمی‌کرد و وحشت پادشاه جنگل بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرس‌های قهوه‌ای مرتبط بود و گهگاهی که به قلمرو آن‌ها تجاوز کرده بود با خرس‌های قهوه‌ای درگیر شده بود. در یکی از درگیری‌هایی که داشت توانست از پشت یک خرس بزرگ جوان را زخمی کند اما بعد مجبور به فرار شد. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپه‌ی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی می‌کردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک مدت‌ها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچ‌هایش نظر داشت. او تصمیم گرفت نقشه‌اش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آن‌جا بگذارد. در غرب قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی گربه‌ی وحشی بودند که از نظر پلنگ زیرک می‌توانستند برای او دردسرساز باشند.  پلنگ زیرک کمی تامل کرد و به این نتیجه رسید که گربه‌های وحشی نمی‌توانند برای او دردسر ساز باشند. او که به توانایی‌های خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیه‌ی زیادی از غرب قلمرو‌اش برای او فراهم می‌شود. پس از قلمرو‌اش خارج شد و بعد از کشتن چند گربه‌ی وحشی و نشان‌دادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آن‌جا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد.

    فرزندان پلنگ زیرک بزرگ‌تر شده و روش های شکار را از پلنگ زیرک دریافت کرده بودند. پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آماده‌ی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. در بین راه پلنگ زیرک نکاتی را به فرزندانش می‌گفت. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عینی شکارکردن را به فرزندانش بیاموزد راهش را به سمت شمال غربی در پیش گرفت. در شمال غربی قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی شغال زندگی می‌کردند و برای شکار در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی حالا در نزدیکی‌های شغال‌ها بودند. آن‌ها یک شغال را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپه‌ای بالا می‌رفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال دریده شده بود. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار پدرشان را نگاه می‌کردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده غرب و گرازها و قوچ‌های آن‌جا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش تا صبح بالای درخت استراحت کردند و در روز راه‌شان را به سمت غرب پیش گرفتند. در غرب قلمرو خبری از جنگل‌های انبوه نبود و درختان کمتری وجود داشتند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپه‌ای قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری نشد. کمی بعد پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نه‌چندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگ‌ترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگ‌تر بعد از گفته پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز رفته و بعد از تعقیب‌کردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد از آن نوبت فرزند کوچک‌تر بود. پلنگ زیرک به فرزند کوچک‌ترش گفت گله قوچ‌ها به سمت ما می‌آیند، شروع کن. فرزند کوچک‌تر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ دور شد و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطراف انداخت و شکار در دسترسی ندید. به سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. در راه برگشت به لانه پلنگ زیرک اسراری از شکارکردن و موفقیت را برای فرزندانش توضیح می‌داد. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گفت و بعد رو کرد به فرزندانش و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم می‌روم. در این چندمدتی که من نیستم شما می‌توانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است.

    پلنگ زیرک برای حل‌کردن مشکلی که برای گروهی از پلنگ‌های جنگل  پیش آمده بود به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت شده بود. او مدتی رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار بود ولی سال‌های زیادی بود که در آن‌جا  فعالیتی نداشت. حالا به آنجا می‌رفت تا دقیقاً بداند چه اتفاقی افتاده و چه کاری می‌تواند بکند. از خانه‌اش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگ‌های خالدار حدوداً سی‌صد کیلومتر راه بود. او در مسیر خود تا انجمن پلنگ‌های خالدار به سمت قلمرو پسرخاله‌اش رفت. او مدت‌ها بود که پسرخاله‌اش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسمان‌اش دیده نمی‌شد. پلنگ زیرک می‌دانست که این‌جا قلمرو پسرخاله‌اش است. به سمت لانه پسرخاله‌اش به سمت جنوب حرکت کرد و در مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. کمی بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوش رسید. پلنگ زیرک سریعاً خودش را به آن‌جا رساند. پسرخاله‌اش را دید که با یک خرس قهوه‌ای در حال مبارزه بود.  پسرخاله‌ی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگال‌هایش را در کتف خرس قهوه‌ای فرو کرد. خرس قهوه‌ای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک از درد به خود می‌پیچید که خرس خود را روی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخاله‌ی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخاله‌ی‌ پلنگ زیرک مرگ را حس می‌کرد و داشت برای اولین بار مغلوب می‌شد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوه‌ای انداخت و دندان‌های نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و هم‌زمان چنگال‌هایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوه‌ای که می‌خواست کار پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از این‌که بتواند گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولین بار خرسی را شکار کرده بود حس فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کرد. وحشت، هم پسرخاله‌ی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوه‌ای چیره شده بود. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. بر روی بدنش چند زخم دیده می‌شد که از آن‌ها خون می‌آمد. پلنگ زیرک، پسرخاله‌اش را به گوشه‌ای امن برد تا پسرخاله‌اش استراحت کند. پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخاله‌اش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخاله‌ی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولین‌بار نصیب من شد و از این‌که نجاتت دادم به خودم می‌بالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخاله‌اش ماند تا کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد.

    مقر انجمن پلنگ‌های خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانه‌ی کوهی عظیم بود. پلنگ زیرک از فاصله نه‌چندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جست‌زدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت. وارد غار شد. چهار پلنگ دایره‌وار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترین‌شان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت می‌گم. پلنگ زیرک کنار پلنگ‌ها نشست. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگ‌ها حمله کرده‌اند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگ‌های خالدار سری به قلمرو پسرخاله‌ام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما می‌خواهیم چاره‌ای بیندیشی تا جلوی خرس‌ها را بگیریم و کاش می‌شد کلک تمام خرس‌ها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربه‌ای که دارم کشتن تمام خرس‌ها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد اما شاید شدنی باشد. همان‌طور که گفتی چه خوب که کلک خرس‌ها کنده شود. باید نقشه‌ای کشید و خرس‌ها را بدریم‌شان. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقی‌تر زندگی می‌کنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمی‌توانیم کلک همه‌شان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حمله‌ی خرس‌ها به قلمروهای‌مان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه می‌شود کرد. پلنگ‌ها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر می‌رسیدند. پلنگ جوانی که کم سن به نظر می‌رسید گفت پلنگ زیرک می‌شود کمی از گذشته‌ی زندگی و فعالیت‌های‌تان در انجمن پلنگ‌های خالدار برای‌مان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکی‌ام بودم که از قلمرو والدین‌ام خارج شدم و قلمرو جدیدی به‌پا کردم. البته آموزش‌های لازم را دیده بودم. اما کارم سخت‌ بود. قلمرو من که الآن بزرگ‌ترین قلمرو در بین قلمرو پلنگ‌ها است در آن موقع بسیار کوچک‌تر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرس‌ها را دور می‌کردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربه‌ی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و توانایی‌هایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاس‌گذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند می‌دانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی می‌تواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگ‌های خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حل‌کردن مشکل حمله‌ی خرس‌ها به قلمروها می‌تواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخاله‌ام را از دست می‌دادم. امیدوارم مشکل حمله‌ی خرس‌ها را درست کنم. سکوتی طولانی حکم‌فرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیه‌ی پلنگ‌ها به جسد مرالی که در سمتی از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را خوردند. شب فرا رسید و پلنگ‌ها دایره‌وار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چاره‌ای نیست باید به خرس‌ها حمله بکنیم و کلک‌شان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمی‌شود جلوی‌شان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد و قطعاً این‌طور باید باشد. خرس‌های طغیان‌کرده را به جز دریدن نمی‌توان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشه‌ای داری؟ نقشه‌ات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب می‌داند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگ‌های خالدار را جمع کنیم و به آن‌ها بگوییم که تمام قلمرو‌های خرس‌های قهوه‌ای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرس‌های قهوه‌ای حمله کنند و آن‌ها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلک‌شان را بکنیم و تا مشکل بیش‌تر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ می‌درد.

    بعد از حدود سه روز تمام پلنگ‌ها در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از توانایی‌های منحصر به فرد پلنگ‌ها گفت و در نهایت پلنگ‌ها را به سمت قلمروهای خرس‌ها روانه کرد. پلنگ‌ها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرس‌های قهوه‌ای حمله کرده و از انجمن پلنگ‌های خالدار دور شدند. پلنگ‌های خالدار می‌دانستند که کار سختی دارند ولی بی‌باک به نظر می‌رسیدند و دریدن خرس‌های قهوه‌ای برای‌شان بسیار رضایت‌بخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را می‌خورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم می‌شد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت می‌دانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ می‌درد. خبر می‌رسید پلنگ‌ها قلمرو‌های خرس‌ها را تصاحب می‌کردند و تا پایان ماه توانسته بودند سی‌و‌سه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگ‌های زیادی زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیری‌ها زخم‌های عمیقی برداشتند و تلف شدند و هنوز خرس‌های زیادی وجود داشتند. موفقیت‌های رضایت‌بخش پلنگ‌ها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگ‌های خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگ‌ها گفت هدف من کشتن تمام خرس‌های قهوه‌ای و تصاحب تمام قلمرو‌های‌شان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرس‌ها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگ‌های خالدار نقشه‌ها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرس‌ها قلمرو‌های‌شان را تصاحب کردید. فکر می‌کنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرس‌ها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آن‌ها کار داریم و تا تمام‌شان را ندریم و قلمرو‌های‌شان را تصاحب نکنیم کوتاه نمی‌آییم. تمام پلنگ‌ها از صحبت‌های پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست داشتند. در آخر پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه می‌داریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک ترجیح داده بود در این یک ماه که پلنگ‌ها به خرس‌ها حمله می‌کردند در درگیری‌ها وارد نشود. او می‌خواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و کرده بود. مدتی گذشت و همان‌طور که پلنگ زیرک گفته بود خرس‌ها حسابی ترسیده بودند و کاری به پلنگ‌ها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید.

    پلنگ زیرک از انجمن پلنگ‌های خالدار خارج شد و راهی قلمرو‌اش شد. در نزدیکی‌های قلمرو‌اش بود که متوجه شد هیچ نشانی از خرس‌ها در شرق قلمرو‌اش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر می‌شد. تمام آن نواحی را گشت و مطمئن شد در آن‌جا هیچ خرسی وجود ندارد. با خودش گفت احتمالاً پلنگ‌ها خرس‌ها را دریده‌اند. کاش این‌طور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرس‌ها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرس‌ها گرفته شده بود او را به وجد می‌آورد و چشم به کشتن بقیه‌ی خرس‌ها داشت. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگ‌تر گفت قبل از درگیری‌ها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرس‌های شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یک‌خرس را کشته و پنج‌خرس را زخمی کردیم و هم‌زمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندانش وحشت آینده جنگل بودند و جای او را می‌گرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع شده بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمی‌توانست بکند. در قلمرو پلنگ زیرک تقریباً تمام طعمه‌های مورد علاقه او پیدا می‌شد و پلنگ زیرک اراده می‌کرد و هر طعمه‌ای که می‌خواست را شکار می‌کرد. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی می‌کردند ولی هرکدام زندگی مستقلی داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید.

    وحشت پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشته‌اش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به شمار می‌رفت. پلنگ زیرک فکری در سر داشت که او را واداشت تا سفری به انجمن پلنگ‌های خالدار بکند. او در بین راه به سمت لانه پسرخاله‌اش که وحشت او را از دست خرس قهوه‌ای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پلنگ رسید و متوجه شد پسرخاله‌اش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد. آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگ‌های خالدار انداخت. وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همان‌طور که انتظار داشت پلنگ پیر مدت‌ها بود که مرده بود. سراغ رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار را گرفت. پلنگ جوانی گفت برای شکار بیرون رفته اما کم‌کم پیدایش می‌شود. پلنگ زیرک منتظر ماند. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار آمد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمی‌شناخت. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگ‌های خالدار آمده‌ام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار شده‌ام.  شما الگوی من و تمام پلنگ‌های خالدار هستید و از دیدن شما شگفت زده هستم. چه کاری از دستم برمی‌آید که کمک‌تان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که می‌خواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواسته‌ی ناتمام من دریدن تمام خرس‌هاست. مدت‌ها پیش ما تعداد قابل توجهی از آن‌ها را کشتیم ولی نه همه‌ی آن‌ها را. خودت می‌دانی که آن‌ها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجله‌ای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد.

    ظرف یک‌هفته تمام پلنگ‌های خالدار در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخره‌ای در غار ایستاد و به پلنگ‌ها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت می‌رسد. این رویای من و همه پلنگ‌هاست. در نگاه پلنگ‌ها اشتیاق و هیجان موج می‌زد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرس‌ها می‌روید و تمام‌شان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشه‌ی من و رشادت شما تمام خرس‌ها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصف‌ناپذیری پلنگ‌ها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرس‌ها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدن‌شان قلمروهای‌شان را تصاحب خواهیم کرد.

    فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگ‌های خالدار به خرس‌های قهوه‌ای حمله کردند.


1402


[ جمعه 02/1/25 ] [ 2:23 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

روباه دانای زرنگ

سرگذشت اسطوره‌ی روباه‌های دشت

 

نوشته علی جلیلی


    دشت وسیع در کویری در قم روباه‌های زیادی را در خود جا داده بود.

    روباه‌ها که دوست یک‌دیگر و با هم متحد بودند خود را سرافرازتر می‌دانستند و معتقد بودند حالا که سرافرازترند باید اسم مستعار برازنده‌تر هم داشته باشند. بنابراین روباه‌ها تصمیم گرفتند شورای پراهمیت و بسیارمهمی را تأسیس کنند که شورای هفت‌نفره نامیده شد. شورای هفت‌نفره که از هفت روباه باتجربه‌تر تشکیل می‌شد همه‌پرسی می‌کرد و از میان اسم مستعار پیشنهادی هر روباه یکی را گزینش می‌کرد. روباه‌های دشت هرگاه نیاز به تجدید اسم مستعار داشتند همه‌پرسی می‌کردند. شورای هفت‌نفره اعلام کرد اسم مستعار مکار را اسم مستعاری همیشگی می‌داند.

    روباهی که اسم مستعار برایش از جذابیت خاصی برخوردار بود پنچ‌دوره پیاپی اسم مستعار پیشنهادی‌اش برگزیده شد. روباه بعد از کسب موفقیت در میان روباه‌ها به عنوان روباهی با استعداد و فکری سرافرازتر شناخته می‌شد.

    موعد همه‌پرسی دیگری برای برگزیدن اسم مستعار فرا رسید. روباه جوان که دوست داشت برای ششمین‌بار پیاپی اسم مستعارش برگزیده شود اسم مستعار پیشنهادی‌اش را انتخاب کرد و منتظر ماند تا آن را ارائه بکند. یک‌روز مانده به همه‌پرسی حادثه‌ای پیش آمد که همه روباه‌ها را در بهت فرو برد. رئیس شورای هفت‌نفره که مسن‌ترین عضو شورای هفت‌نفره هم بود به یک‌باره درگذشت. شورای هفت‌نفره اعلام کرد که همه‌پرسی را بدون رئیس شورای هفت‌نفره برگزار می‌کند و بعد از آن هم یک‌ عضو دیگر و هم رئیسی برای شورای هفت‌نفره انتخاب خواهد کرد. همه‌پرسی انجام شد و اسم مستعار پیشنهادی روباه جوان برای ششمین‌بار پیاپی برگزیده شد. برگزیده‌شدن اسم مستعار پیشنهادی روباه جوان برای ششمین‌بار پیاپی یک رخداد باشکوه و تاریخی بود و تحسین روباه‌های دشت را درپی داشت. به سبب این رخداد باشکوه و تاریخی شورای هفت‌نفره روباه جوان را به عنوان عضوی از شورای هفت‌نفره انتخاب کرد. در حالی ‌که اعضای شورای هفت‌نفره روباه‌های باتجربه‌تر و مسن‌تر بودند انتخاب‌شدن روباهی کم‌تجربه و جوان برای عضویت در شورای هفت‌نفره کاملاً مغایر و مخالف با اصول شورای هفت‌نفره بود. شگفتی وقتی کامل شد که شورای هفت‌نفره روباه جوان را رئیس شورای هفت‌نفره دانست! شورای هفت‌نفره عقیده داشت هیچ‌روباهی به اندازه روباه جوان لیاقت عضویت در شورای هفت‌نفره و ریاست آن را ندارد.  

    سال‌ها گذشت و روباه جوان حالا روباهی باتجربه‌تر شده بود و هم‌چنان ریاست شورای هفت‌نفره را بر عهده داشت. او اکنون نظریه‌پرداز مسائل روباه‌ها به شمار می‌رفت. روباه باتجربه‌تر برای روباه‌های دشت مسائلی را بیان می‌کرد که معتقد بود برای روباه‌ها مهم و حیاتی به شمار می‌روند. یکی از مسائلی که او بیان می‌کرد غرور حقیقی بود که روباه‌ها آن را مختص به خودشان می‌دانستد. او در مورد غرور حقیقی می‌گفت اسم مستعار ما را سرافرازتر می‌کنه و این‌گونه چیزهاست که غرور حقیقی به همراه دارد. روباه باتجربه‌تر تأکید داشت اگر روباه‌ها بالاترین‌هوش وبالاترین‌زرنگی و در نتیجه مکاربودن را نداشتند هیچ‌گاه نمی‌توانستند غرور حقیقی داشته باشند. تأکید روباه باتجربه‌تر از روی حساسیت مسئله بود. روباه باتجربه‌تر می‌گفت من ذات غرور حقیقی را مکاریت که حاصل اتحاد بالاترین‌هوش و بالاترین‌زرنگی است می‌دانم و تمام موفقیت‌های روباه‌ها از مکاربودنشان سرچشمه می‌گیرد و روباه‌ها سرافرازترند. روباه با تجربه‌تر گوشزد می‌کرد مکاریت فقط برای روباه‌هاست و موفقیت‌های روباه‌ها را برمی‌شمرد. گرگ‌ها سخنان روباه باتجربه‌تر را ساخته خودش اعلام می‌کردند و همه‌جای دشت عنوان می‌کردند روباه‌ها جز مشتی مغرور دروغ‌گو بیش نیستند و می‌گفتند اگر روباهی موفقیتی دارد دلیلش مکاریت نیست و روباه‌ها این‌گونه می‌گویند تا خودشان را برتر جلوه بدهند. روباه با تجربه‌تر در جواب گرگ‌ها می‌گفت اگر می‌توانید این را اثبات کنید و گرگ‌ها که نمی‌توانستند اثبات کنند می‌گفتند این ادعا نیاز به اثبات ندارد!

    سال‌ها گذشت و روباه باتجربه‌تر حالا پیرترین روباه دشت به‌شمار می‌رفت. او به غیر از ریاست شورای هفت‌نفره و نظریه‌پردازی به روباه‌ها در تمام زمینه‌ها مشاوره می‌داد. پیرترین روباه دشت تا پایان عمر رئیس شورای هفت‌نفره بود و روباه‌ها او را اسطوره خود می‌دانستند. روباه‌ها در مورد پیرترین روباه دشت می‌گفتند او اسطوره‌ای است که غرور حقیقی را به بقیه‌ی روباه‌ها گوشزد می‌کند.

    پیرترین روباه دشت در هنگام مرگ به روباه‌های دشت گفت من برای خودم اسم مستعار منحصر به فرد روباه دانای زرنگ را انتخاب می‌کنم و این مسئله را برای هر روباهی مهم می‌دانم. روباه دانای زرنگ مرد و هر روباهی هم‌چون روباه دانای زرنگ برای خود اسم مستعار منحصر به فرد انتخاب کرد.

    روباه‌های دشت به روباه‌ دانای‌ زرنگ؛ اسطوره‌‌ی‌ روباه‌های‌ دشت با غرور حقیقی افتخار می‌کردند و می‌گفتند ما سرافرازتریم.


1401


[ سه شنبه 02/1/8 ] [ 1:11 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 4024