تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
وحشت (1) نوشته علی جلیلی جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه میگفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل میگفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمیکنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش میشد ولی بعید به نظر میآید. ولی شاید بشود. وحشت همهجا بود و به نظر میرسید هیچجا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با اینکه به نظر میرسید وحشت را نمیشود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین میکردند. وحشت همهجا بود و هیچجا نبود و باشکوه بود و نمیشد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود. پلنگ زیرک زودتر از همنوعانش تصمیم به جدایی از خانواده و تشکیل قلمرو اختصاصی برای خودش گرفت. پلنگهای خالدار معمولا تا قبل از هنگام بلوغ قلمرو تشکیل نمیدهند اما او این کار را کرد و در سنین پایان کودکی به والدیناش اعلام کرد تصمیم دارم که قلمرویی تشکیل دهم تا بزرگی خودم را به همه اثبات کنم. پدرش گفت من آموزشهایی که باید میدیدی را به تو آموختهام اما الآن زود است. اما من در تو توانایی لازم را میبینم و حالا که این تصمیم را گرفتهای به آن احترام میگزارم و پسرم دو نکته را همیشه به یاد داشته باش هیچوقت نترس و در همهحال اهدافت را دنبال کن و بدان که برای موفق شدن باید حساب همه چیز را بکنی تا به اهدافت برسی. مادرش هم به او گفت برای تو آرزوی خوشبختی میکنم پسرم و هیچگاه از کمک به همنوعانت دریغ نکن. پلنگ زیرک از خانوادهاش خداحافظی کرد و رهسپار شد تا قلمرویی تشکیل بدهد. پلنگ زیرک اولین کاری که کرد این بود که گشتی در آن ناحیه که برای او امن و قلمرواش میدانست بزند. از جنوب به چند صخره رسید و از شمال به باتلاقی کوچک رسید که برای او طعمهای نداشت و او را احاطه کرده بود. قلمرو والدیناش در شرق واقع بود و در غرب هم چند خرس قهوهای زندگی میکردند. او خیلی زود متوجه شد قلمرواش بسیار محدود و کوچک است و به نظر میرسید غیر از کمی جونده که در اکثر مناطق جنگل پیدا میشد فقط تعدادی گراز در قلمرواش بودند که برای شکار مناسب بودند. او تا توانست قلمرواش را گسترش داد و بعد از مرگ والدیناش قلمرو آنها را به قلمرواش اضافه کرد. خرسهای قهوهای که در اطراف او زندگی میکردند مانع بزرگی برای راحت به دست آوردن طعمه و همچنین گسترش قلمرواش بودند. او قبلا سابقه درگیری با آنها را داشت و حتی یکبار یکی از آنها را که خرسی جوان بود از پشت زخمی کرده و میخواست او را از پا در بیاورد که مجبور به فرار شد. او با ترساندن و اذیت خرسها باعث شد خرسها زیستگاههایشان را ترک کرده و به دوردستها بروند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که پلنگ زیرک توانست قلمروی بسیار عظیمی به وجود بیاورد که بزرگتر از قلمرو هر پلنگ دیگری تا آن موقع به حساب می آمد. او الان دیگر بالغ شده بود و با تشکیل قلمرویی اینچنین وسیع توانایی خودش به عنوان پلنگی برتر و بسیار حاذق را به اثبات رساند. از آن پس حیوانات جنگل به او لقب وحشت دادند. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمیکرد و وحشت پادشاه جنگل بود. بعد از اثبات تواناییهای پلنگ زیرک پلنگی که رییس انجمن پلنگهای خالدار بود و میانه سال بود به دیدار پلنگ زیرک آمد. او به پلنگ زیرک پیشنهاد داد که به انجمن پلنگهای خالدار بیاید و گفت پلنگ زیرک ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند میدانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی میتواند آموزنده باشد. پلنگ زیرک هم بلافاصله همسری انتخاب کرد و بعد از آن به همراه رییس انجمن پلنگهای خالدار راهی انجمن پلنگهای خالدار شد. مقر انجمن پلنگهای خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانهی کوهی عظیم بود. وارد انجمن شدند. غار بسیار وسیع بود. هنگام ورود پلنگها به غار هفت پلنگ با هم گرم صحبت بودند. وقتی چشمشان به پلنگها افتاد ایستادند. یکی از آنها به پلنگ زیرک گفت چه خوب که آمدی. چه جای خوبی ملاقاتت کردم. ما از تو بسیار شنیدهایم و از همکاری و مصاحبت با تو لذت و استفاده خواهیم برد. انجمن دو وظیفه اصلی به عهده داشت: یکی شناسایی و معرفی استعدادهای ویژه و استفاده از آنها و دیگری مراقبت از پلنگها در برابر دشمنانشان به خصوص خرسهای قهوهای. پلنگ زیرک در انجمن پلنگهای خالدار به عنوان پلنگی فعال شناخته میشد که تواناییهای منحصربهفردش را در اختیار انجمن قرار میدهد و از عهده هر کاری به خوبی برمیآمد. نقش آزادانه او به عملکرد بهتر او کمک میکرد و در نهایت از طرف هیئت داوران انجمن به ریاست انجمن پلنگهای خالدار منصوب شد. وظیفه رییس انجمن نظارت بر فعالیتهای انجمن و سازماندهی آنها بود. مدتی به این منوال گذشت تا پلنگ زیرک به یاد آورد که همسرش را مدتهاست که ندیده و از ریاست انجمن کناره گرفت و به سوی همسرش راه افتاد. پلنگ زیرک در شمال قلمرواش پیشروی میکرد که متوجه شد به محدوده گرگهای خاکستری وارد شده و میدانست پیشروی بیشتر میتواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک نمیخواست به دردسر دچار شود بنابراین پیشرویاش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیب و زیادش از گرگها دوچندان احساس میشد. او ادامهی کار را واجب میدانست و نمیخواست ماجراجوییاش متوقف شود پس پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد و کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری را میدید که بالای تپهای باهم مشغول گفتگو به نظر میآمدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی میرفت ولی به نظر میآمد که شکاری در دسترس نیست. مدتی گشت ولی سودی نداشت. کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک که به ندرت در قلمرواش شوکا میدید حالا به دنبال شکار شوکا بود. شوکا پلنگ را ندید و پلنگ زیرک برای اینکه دیده نشود پشت بوتهای قایم شد. شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود و پلنگ زیرک از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیکتر کرد و به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. اما شوکا قبل از اینکه بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا دریده شد. پلنگ زیرک هم جسد بیجان شوکا را با دندانهایش کشانکشان به سمت لانه برد. شوکای بیجان را با همسرش خوردند و بعد از آن پلنگ زیرک تمام ماجراهای انجمن پلنگهای خالدار و به خصوص ریاست انجمن را برای همسرش تعریف کرد. کمی بعد پلنگ زیرک صاحب دو فرزند شد که با فاصله نسبتا کمی از هم به دنیا آمدند. او دوست داشت که آنها هم مانند خودش موفقیتهای زیادی را به دست بیاورند. او آنها را وحشت آینده جنگل میدانست. وحشت میبایست ادامه پیدا کند و در غیر از این صورت جنگل چیزی را از دست میداد که فراتر از وحشت بود. وحشت که حکمرانی میکرد و خود را وسیعتر میکرد با تمام بیرحمیاش سرنوشت سعادتمندانهای را برای جنگل رقم میزد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را تشکیل داد مدت زیادی میگذشت و وحشت در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش دادن قلمرواش بود. قلمرو گستردهی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگها و از جنوب به کوههای به هم پیوستهای مرتبط میشد که منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم میکرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرسهای قهوهای مرتبط بود. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپهی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی میکردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک که مدتها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچهایش نظر داشت تصمیم گرفت نقشهاش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آنجا بگذارد. در غرب قلمرو تعداد زیادی گربهی وحشی بودند که پلنگ زیرک فکر میکرد میتوانند برای او دردسرساز باشند. پلنگ زیرک بعد از کمی تامل به این نتیجه رسید که گربههای وحشی نمیتوانند برای او دردسر ساز باشند. او که به تواناییهای خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیهی زیادی از غرب قلمرواش برای او فراهم خواهد شد. بنابراین از قلمرواش خارج شد و بعد از کشتن چند گربهی وحشی و نشاندادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آنجا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد. مدتی میگذشت و فرزندان وحشت بزرگتر شده بودند. پلنگ زیرک مدتها بود که فنون و مهارتهای شکار را به آنها میآموخت. در موقعیتی مناسب پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آمادهی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به راه افتادند. در مسیری که میرفتند پلنگ زیرک به فرزندانش میگفت فرزندان عزیزم ما شکارچی هستیم و شکیبایی برای شکارچی بسیار مورد اهمیت است. در حقیقت اگر زمانی شکار در دسترس نبود نباید ناامید شد و باید همچنان دنبال شکار بود. زیرا ناامیدی همیشه نتیجه بد به دنبال خودش می آورد و سرسختی و سماجت همیشه ما را به نتیجه دلخواه میرساند. پس با شکیبایی همیشه شکار در دسترس خواهد بود. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عملی شکارکردن را به فرزندانش یاد بدهد به همراه فرزندانش راهشان را به سمت شمال غربی در پیش گرفتند. در شمال غربی قلمرو وحشت تعداد زیادی شغال زندگی میکردند و برای شکارشدن در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی آنها در نزدیکیهای شغالها بودند. آنها شغالی را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپهای بالا میرفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال را درید. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار وحشت را نگاه میکردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده رفتن به غرب و شکار گرازها و قوچهای آنجا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش به بالای درختی رفتند و تا صبح در آنجا استراحت کردند و در روز به سمت غرب به راه افتادند. در غرب قلمرو پلنگ زیرک از جنگلهای انبوه خبری نبود و درختان کمتری در آنجا بودند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپهای رفته و در آنجا قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری از شکار نشد. کمی که گذشت پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نهچندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگتر بعد از فرمان پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز هجوم برده و بعد از تعقیبکردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد نوبت فرزند کوچکتر شد. پلنگ زیرک به فرزند کوچکترش گفت گله قوچها به سمت ما میآیند، شروع کن. فرزند کوچکتر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه قوچ ها به آنها نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ گریخت و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطرافش انداخت و شکار در دسترسی ندید. سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. بعد از تمرین شکار پلنگ زیرک و فرزندانش تصمیم گرفتند که بیمعطلی به قلمروشان برگردند. در راه برگشت پلنگ زیرک میگفت شما امروز به صورت حرفهای شکارچیبودن را تجربه کردید. یکیتان موفق بود و دیگری نه. اما بدانید هرچه بیشتر به شکارکردن بپردازید مهارتتان هم بیشتر خواهد شد. در حقیقت تجربه شاخص ترین ملاک موفقیت در شکار است. با توانایی هایی که پلنگها دارند و تجربه کافی آنوقت هر شکاری قابل دسترس خواهد بود. مانند خود من که هر طعمهای که بخواهم را به راحتی میدرم و هیچ طعمهای از چنگال من نمیتواند بگریزد. پلنگها همیشه موفق هستند و این مهمترین نکته است. مدتی بعد پلنگها به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گوشزد کرد و بعد رو به فرزندانش کرد و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم میروم. در این چندمدتی که من نیستم شما میتوانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است. پلنگ زیرک برای حلکردن مشکلی که برای گروهی از پلنگهای خالدار جنگل به وجود آمده بود به انجمن پلنگهای خالدار دعوت شده بود. به آنجا میرفت تا دقیقاً اطلاع پیدا کند چه حادثهای رخ داده و چه کاری میتواند بکند. از لانهاش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگهای خالدار حدوداً سیصد کیلومتر راه بود. او در طی مسیر خود به سمت قلمرو پسرخالهاش رفت. مدتها بود که پسرخالهاش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. وحشت بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسماناش دیده نمیشد. پلنگ زیرک که میدانست اینجا قلمرو پسرخالهاش است به سمت لانه پسرخالهاش به سمت جنوب حرکت کرد و در طی مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوشش خورد. پلنگ زیرک هم سریعاً خودش را به آنجا رساند و پسرخالهاش را دید که با یک خرس قهوهای در حال مبارزه بود. پسرخالهی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگالهایش را در کتف خرس قهوهای فرو کرد. خرس قهوهای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخالهی پلنگ زیرک از درد به خود میپیچید که خرس خود را روی پسرخالهی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخالهی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخالهی پلنگ زیرک مرگ را حس میکرد و داشت برای اولین بار مغلوب میشد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوهای انداخت و دندانهای نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و همزمان چنگالهایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوهای که میخواست کار پسرخالهی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از اینکه بتواند گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولینبار خرسی را شکار کرده بود حس فوقالعادهای را تجربه میکرد. وحشت، هم پسرخالهی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوهای چیره شده بود. پسرخالهی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود میپیچید و ناله میکرد. بر روی بدنش چند زخم دیده میشد که از آنها خون میآمد. پلنگ زیرک، پسرخالهاش را به گوشهای امن برد تا پسرخالهاش استراحت کند و پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخالهاش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخالهی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولینبار نصیب من شد و از اینکه نجاتت دادم به خودم میبالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخالهاش ماند تا حالش کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگهای خالدار راهی شد. بعد از چند روز پلنگ زیرک به نزدیکی انجمن پلنگ های خالدار رسید. پلنگ زیرک از فاصله نهچندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جستزدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت و وارد غار شد. چهار پلنگ را دید که دایرهوار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت کردن بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترینشان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت میگم. پلنگ زیرک کنار پلنگها نشست و پلنگ پیر گفت خرسهای قهوهای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگها حمله کردهاند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگهای خالدار سری به قلمرو پسرخالهام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما میخواهیم چارهای بیندیشی تا جلوی خرسها را بگیریم و کاش میشد کلک تمام خرسها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربهای که دارم کشتن تمام خرسها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر میرسد اما شاید شدنی باشد. همانطور که گفتی چه خوب که کلک خرسها کنده شود. باید نقشهای کشید و خرسها را بدریمشان. پلنگ پیر گفت خرسهای قهوهای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقیتر زندگی میکنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمیتوانیم کلک همهشان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حملهی خرسها به قلمروهایمان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه میشود کرد. پلنگها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر میآمدند. پلنگ جوانی که کم سن و سال به نظر میرسید گفت پلنگ زیرک میشود کمی از گذشتهی زندگی و فعالیتهایتان در انجمن پلنگهای خالدار برایمان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکیام بودم که از قلمرو والدینام خارج شدم و قلمرو جدیدی بهپا کردم. البته آموزشهای لازم را دیده بودم. اما کارم سخت بود. قلمرو من که الآن بزرگترین قلمرو در بین قلمرو پلنگها است در آن موقع بسیار کوچکتر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرسها را دور میکردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربهی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و تواناییهایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاسگذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند میدانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی میتواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگهای خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حلکردن مشکل حملهی خرسها به قلمروها میتواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخالهام را از دست میدادم. امیدوارم مشکل حملهی خرسها را درست کنم. سکوتی طولانی حکمفرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیهی پلنگها به جسد مرالی که در گوشهای از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را بلعیدند. شب که فرا رسید پلنگها دایرهوار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چارهای نیست باید به خرسها حمله بکنیم و کلکشان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمیشود جلویشان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر میرسد و قطعاً اینطور باید باشد. خرسهای طغیانکرده را به جز دریدن نمیتوان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشهای داری؟ نقشهات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب میداند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگهای خالدار را جمع کنیم و به آنها بگوییم که تمام قلمروهای خرسهای قهوهای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرسهای قهوهای حمله کنند و آنها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلکشان را بکنیم و تا مشکل بیشتر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ میدرد. 1402 [ یکشنبه 02/8/28 ] [ 12:31 صبح ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |