تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
وحشت (2) نوشته علی جلیلی بعد از حدودا سه روز تمام پلنگها در انجمن پلنگهای خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشهاش را توضیح داد و بعد گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از تواناییهای منحصربهفرد پلنگها گفت و در نهایت پلنگها را به سمت قلمروهای خرسها روانه کرد. پلنگها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرسهای قهوهای حمله کرده و از انجمن پلنگهای خالدار دور میشدند. پلنگهای خالدار میدانستند که کار سختی دارند ولی بیباک به نظر می آمدند و دریدن خرسهای قهوهای برایشان بسیار رضایتبخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگهای خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را میخورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم میشد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت میدانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ میدرد. خبرها حاکی از آن بود که پلنگها قلمروهای خرسها را تصاحب کرده و تا پایان ماه توانسته بودند سیوسه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگهای زیادی هم زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیریها زخمهای عمیقی برداشتند و کشته شدند و البته هنوز خرسهای زیادی وجود داشتند. موفقیتهای رضایتبخش پلنگها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگهای خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگها گفت هدف من کشتن تمام خرسهای قهوهای و تصاحب تمام قلمروهایشان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرسها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگهای خالدار نقشهها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرسها قلمروهایشان را تصاحب کردید. فکر میکنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرسها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آنها کار داریم و تا تمامشان را ندریم و قلمروهایشان را تصاحب نکنیم کوتاه نمیآییم. تمامی پلنگها از گفتههای پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست میداشتند. در پایان پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه میداریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک بهتر دانسته بود در این یک ماه که پلنگها به خرسها حمله میکردند در درگیریها وارد نشود چون او میخواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و این کار را کرده بود. مدتی گذشت و همانگونه که پلنگ زیرک گفته بود خرسهای قهوهای حسابی ترسیدند و کاری به پلنگها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید. پلنگ زیرک راهی قلمرواش شد. به نزدیکیهای قلمرواش رسیده بود که متوجه شد هیچ رد و نشانی از خرسهای شرق قلمرواش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر میشد. پس تمامی آن نواحی را گشت و وقتی مطمئن شد در آنجا هیچ خرسی وجود ندارد با خودش گفت احتمالاً پلنگها خرسها را دریدهاند. کاش اینطور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرسها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرسها گرفته شده بود او را به وجد میآورد و نگاهی به کشتن بقیهی خرسها داشت. به لانه رسید. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگتر گفت قبل از درگیریها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرسهای شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یک خرس را کشته و پنج خرس را زخمی کردیم و همزمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندان پلنگ وحشت آینده جنگل بودند و جای او را میگرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمیتوانست بکند. در قلمرو او تقریباً تمام طعمههای مورد علاقه او پیدا میشد و هرگاه پلنگ زیرک اراده میکرد هر طعمهای را که میخواست میتوانست شکار کند. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی میکردند ولی هرکدام زندگی مستقلی برای خودشان داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید. وحشت یا پلنگ زیرک پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشتهاش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به حساب میآمد. وحشت فکری در سر داشت که باعث شد تا سفری به انجمن پلنگهای خالدار بکند. او در طی مسیر به سمت لانه پسرخالهاش که او را از دست خرس قهوهای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پسرخالهاش رسید و متوجه شد پسرخالهاش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگهای خالدار حرکت کرد. در نزدیکی انجمن آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگهای خالدار انداخت. از کوه بالا رفت و وارد انجمن پلنگهای خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همانگونه که انتظار داشت پلنگ پیر مدتها بود که مرده بود. او سراغ رئیس انجمن پلنگهای خالدار را گرفت. پلنگ جوانی به او گفت برای شکار بیرون رفته اما کمکم پیدایش میشود. وحشت منتظر ماند. کمی بعد رئیس انجمن پلنگهای خالدار پیدایش شد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمیشناخت. رئیس انجمن پلنگهای خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگهای خالدار آمدهام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگهای خالدار شدهام. شما الگوی من و تمام پلنگهای خالدار هستید و از دیدن شما شگفتزده هستم. چه کاری از دستم برمیآید که کمکتان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که میخواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگهای خالدار جواب داد بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواستهی ناتمام من دریدن تمام خرسهاست. مدتها پیش ما تعداد قابل توجهی از آنها را کشتیم ولی نه همهی آنها را. خودت میدانی که آنها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگهای خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجلهای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد. در مدت یکهفته تمام پلنگهای خالدار در انجمن پلنگهای خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخرهای در غار رفت و ایستاد و به پلنگها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت میرسد. این رویای من و همه پلنگهاست. در نگاه تکتک پلنگها اشتیاق و هیجان موج میزد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرسها میروید و تمامشان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشهی من و رشادت شما تمام خرسها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصفناپذیری پلنگها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشهاش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرسها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدنشان قلمروهایشان را تصاحب خواهیم کرد. فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگهای خالدار به خرسهای قهوهای حمله کردند. درگیری ها چند ماه به طول انجامید و در این مدت پلنگ زیرک نقش رهبریکردن و تهیه نقشههای کوبنده بر علیه خرسهای قهوهای را بر عهده داشت. بعد از سه ماه درگیری خونین بین پلنگها و خرسها در نهایت پلنگها بدون هیچگونه تلفاتی تمام خرس ها را از پا در آوردند و به این ترتیب بخش اعظم جنگل قلمرو پلنگها شد و پلنگها بیرقیب شدند. بعد از این رخداد پلنگ زیرک بیش از پیش در میان پلنگها محبوب شد و پلنگها خود را مدیون پلنگ زیرک میدانستند و او را ستایش میکردند. اینک وسعت قلمرو وحشت تقریبا به اندازه نیمی از جنگل شده بود و دریدهشدن خرسهای قهوهای تضمین قلمرواش بودند. او بار دیگر ریاست انجمن پلنگهای خالدار را عهدهدار شد و لقب فرمانده را یدک میکشید و اجازه داشت در هر قلمرویی پا بگذارد. او ماموریت ناتمامش را به سرانجام رسانده بود و زندگی بی دردسر و راحت و یکنواختی را تجربه میکرد. در همین ایام از بیرون از جنگل کیلومترها دورتر آوازهی روباهی حکیم و زرنگ که به روباه دانای زرنگ معروف بود به جنگل رسیده بود. زودتر از همه پلنگ زیرک به خبر آوازه روباه دانای زرنگ واکنش نشان داد و پلنگ زیرک در این فکر بود که روباه دانای زرنگ را ببیند و این موضوع برایش جذاب و سودمند به نظر میآمد. وحشت همچنان به کار گسترش قلمرواش مشغول بود و وحشت میگسترانید. بعد از مدت کوتاهی خبر بسیار جالبی در جنگل پیچید که رضایت زیادی برای پلنگ زیرک به همراه داشت. روباه دانای زرنگ به جنگل آمده بود تا وحشت را ببیند گویا آوازه پلنگ زیرک هم به گوش او رسیده بود. روباه سراغ پلنگ زیرک را گرفته بود و پیام فرستاده بود من روباه دانای زرنگ، اسطورهی روباههای دشت هستم و میخواهم پلنگ زیرک را ببینم. مطمئن هستم پلنگ زیرک هم خواهان دیدن من است. پیام روباه سریعا به گوش پلنگ زیرک رسید. پلنگ زیرک پیش خودش گفت روباه همیشه طعمه خوبی است ولی این روباه، روباهی خاص است و شاید بتوان از او چیزهای جدیدی آموخت. ببینم چه میشود. قرار بر این شد که ملاقات پلنگ زیرک و روباه دانای زرنگ به تنهایی و در بالای تپهای در میانههای جنگل انجام شود. پلنگ زیرک بالای تپه نشسته بود و گراز چاقی را میبلعید و هر از گاهی نگاهی تند و سریع به اطرافش میانداخت. روباه با احتیاط فراوان به تپه نزدیک شد و برای اولینبار بود که پلنگی را میدید. هردو مشتاق دیدن هم بودند. یکی یکهتاز جنگلی در گلستان بود و به حیوانات جنگل فخر میفروخت و وحشت را گسترش میداد و دیگری اسطوره و راهنمای روباههای دشت در کویری در قم بود که به روباهها از غرور حقیقی میگفت. پلنگ کمی دیگر خورد و نگاهی طولانی به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ میچرخانید که پشت درختچهای روباه را دید. با صدای بلند گفت روباه دانای زرنگ بیا نترس با تو کاری ندارم. بیا تا با هم گفتگویی داشته باشیم، شاید سودمند باشد. روباه گفت حتما اینطور خواهد بود و به سمت پلنگ دوید. در شش متری پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چیزهایی شنیده بودم که برایم جالب بود. آوازهی سخنان حکیمانهات به خصوص سخنانت درباره غرور حقیقی که آن را مختص به خودتان میدانید همه جا پر شده است. واقعا اینطور است؟ روباه گفت آره ما مکاریم. مکاربودن است که ما را ذاتا دارای غرور حقیقی میکند. اگر هر حیوانی مکار باشد غرور حقیقی دارد. ولی ثابت شده است که تنها ما روباهها مکاریم بنابراین فقط ما غرور حقیقی داریم. این سخنان برای پلنگ زیرک جذاب و جالب مینمود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصیصه میخواهد که یکی هوش است و دیگری زرنگی. پلنگ گفت هوش و زرنگی را که ما پلنگها و خیلی از موجودات دیگر هم داریم. روباه گفت درست است اما بالاترینهوش و بالاترینزرنگی را ندارید. در واقع ما هوش و زرنگی را در نهایتش داریم ولی شما پلنگها و دیگر موجودات فقط قسمتی از آن را دارید. این تفاوت ما و دیگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقیقی به چه کار می آید؟ روباه گفت جواب ساده است، باید بگویم که تمام موفقیتهای روباهها از ذات غرور حقیقی که مکاربودن است سرچشمه میگیرد. این چیز کمی است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقیقی گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگها بگویی. پلنگ زیرک گفت ما پلنگها پادشاهان جنگل هستیم و قلمرو من به تنهایی نیمی از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نیست. ما موفقیم در حالی که غرور حقیقی نداریم، در حقیقت ما جسارت و زیرکی داریم. روباه که به وجد آمده بود گفت برایم از جسارت و زیرکی بگو. پلنگ گفت جسارت و زیرکی ما را برتر ساخته است. جسارت یعنی چه در آسانی و چه در خطر، فرقی نمیکنه، هدفت را دنبال کنی و زیرکی یعنی بدانی موفقیت راه و روشی دارد که باید بشناسیاش و به آن عمل کنی و باید سنجیده به طرف هدفت قدم برداری. موفقیت ما در جسارت و زیرکی خلاصه میشود. ما از مهارت و چابکی لازم برخورداریم که به ما در راه رسیدن به خواستههایمان کمک میکند. روباه گفت درسته، برای ما روباهها هم اسم مستعار یاریگر است و ما را سرافرازتر میکند. پلنگ زیرک و روباه دانای زرنگ از این ملاقات راضی و خرسند به نظر میآمدند. سکوتی حکمفرما شد. تا اینکه پلنگ گفت اگر مایلی جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهیم پرداخت. روباه گفت باشد ولی از پلنگها میترسم. پلنگ گفت با وجود من از چیزی نترس. برویم. از تپه پایین آمدند. در بین راه پلنگ زیرک گرازی را درید و با روباه دانای زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه درباره دشتشان میگفت دشت ما در وسط کویر قم واقع است و جای بسیار دلخواهی برای هر روباهیست. من دشت وسیعمان را بسیار دوست دارم و برای بزرگی خودم به آن محتاج هستم. پلنگ زیرک گفت ما در جنگل رقیب قدرتمندی داشتیم که چندی پیش کارشان را یکسره کردیم و دریدیمشان. آنها خرسهای قهوهای بودند. ما در طی دو مرحله همهشان را نابود کردیم و حالا بیشتر از همیشه در جنگل حکمفرمایی میکنیم. پلنگ میگفت گرگها کاری به ما ندارند. آنها در شمال قلمروام هستند و مثل خرسهای نابود شده نیستند و احتیاجی به نابودیشان نمیبینم، وگرنه من دستور میدادم کارشان را یکسره کنیم. تنها چیز بیاهمیت این است که قلمروشان مال ما نیست و قلمروشان آنقدرها وسیع نیست و برای ما اهمیتی ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگها را هم به دست بیاور. نظر من این است. پلنگ گفت شاید راست میگویی. هرچه بیشتر بهتر، اما قناعتی در کار نبوده و نیست و برای ما اهمیتی ندارد که قلمرو گرگها مال ما باشد. شاید فرقی نکند و مهم نباشد. اینطور است ولی به نظر میآید راست میگویی و تو بسیار دانا و زرنگ هستی، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگها که رسیدند پلنگ زیرک به چند گرگ خاکستری اشاره کرد و گفت تعدادشان زیاد نیست و در همهجا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نیست. گرگها را نابود کنید و آنوقت تمام جنگل قلمرو پلنگهای خالدار خواهد بود. این برای شما بهتر و سودمندتر است. روباه دانای زرنگ چشم به نابودی گرگها داشت و این فرصتی بود تا عده ای از آنها نابود شوند. پلنگ زیرک روباه را به عنوان مهمان ویژه به انجمن پلنگهای خالدار دعوت کرد و همچنین روباه را مطمئن ساخت هیچ پلنگی کاری با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زیرک فورا نقشهای طراحی کرد و تمام پلنگها را در انجمن جمع کرد. پلنگهای خالدار که نقشه را دریافت کرده بودند به صورت گروهی به سمت قلمروهای گرگها روانه شدند. بعد از یک هفته پلنگ های خالدار تمامی گرگها را به سرنوشت خرسهای قهوهای دچار کردند و آنها را دریدند. حالا دیگر تمامی جنگل قلمرو پلنگهای خالدار بود. پلنگ زیرک به روباه میگفت آره حالا حتی قلمروهای نه چندان وسیع گرگها هم مال ما پلنگها شده است و تمام جنگل را تصاحب کردهایم. به عبارتی تمام جنگل برای ما و در اختیار ما است و وحشت در تمامی جنگل حکمران است. از تو به خاطر پیشنهاد حملهکردن به گرگها تشکر ویژه میکنم. من تو را به چشم طعمه و رقیب میدیدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگهای خالدار هستی. اگر خواستهای داری بگو. روباه بعد از مکثی گفت ممنونم، نابودی گرگهای جنگل برای من و شما پلنگها بسیار رضایتبخش و سودمند بود. چهخوب که نابود شدند. در دشت ما گرگهای نسبتا زیادی وجود دارند ولی برای ما روباهها نمیتوانند مشکلساز باشند. اما میدانم که آنها از دشت میروند. من این را پیشبینی میکنم و کاملا از این قضیه مطمئنم. خواستهای نیست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زیبای ما دیدن کنی. چطوره؟ پلنگ زیرک با اشتیاق گفت چی از این بهتر! روباه دانای زرنگ معطل نکرد و از پلنگ زیرک خداحافظی کرد و رهسپار دشتشان شد. بعد از اینکه با تدبیر و زیرکی وحشت، تمامی جنگل قلمرو پلنگها شد، رضایت و شوق عجیبی در وجود پلنگ زیرک پدیدار و او را دربر گرفت. او عقیده داشت موفقیت را نباید متوقف کرد و روباه دانای زرنگ هم به نوعی حس برتری و کمال را در او تقویت کرده بود. بعد از موفقیتهای پلنگها جنگل باشکوه گلستان دیگر تاب وحشت پلنگها را نداشت. پلنگ زیرک که سرشار از غرور شده بود بعد از مدتی پیشنهاد روباه دانای زرنگ را به خاطر آورد. روباه دانای زرنگ به او پیشنهاد کرده بود که به دشت آنها رفته و از آنجا دیدن کند. وحشت این سفر را جالب و جذاب میدانست و به انجمن پلنگهای خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظی از همسرش راهی دشت شد. پلنگ زیرک تا آن لحظه از جنگل خارج نشده بود و سفری هیجانانگیز را برای خود متصور میشد. بالاخره از جنگل خارج شد. در راه هر موجودی که برایش جذاب بود را شکار میکرد. سرگردان از کوهی پایین میآمد که آهویی نظرش را به خود جلب کرد. پلنگ مثل همیشه تا توانست خودش را به آهو نزدیک کرد و سریعا به سمت طعمه حمله کرد و بعد از تعقیب و گریزی کوتاه در آخر طعمه را درید. بیشتر شکار را خورده بود که تازه به یادش آمد که از روباه دانای زرنگ نشانی دشت را نپرسیده است و حالا باید به دنبال نشانی دشت میگشت. راهی شد تا به دشت برسد. در طی مسیرش شکار کمتری نسبت به چیزی که در جنگل پیدا میشد مییافت اما هیچگاه نشد که بدون طعمه بماند. در کویر هر سمتی را جستجو میکرد اما اثری از دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا زندگی میکرد نبود. چند روز بدین منوال گذشت تا اینکه چشمش به روباهی افتاد که از حوضچهای کوچک در حال آب خوردن بود. پلنگ به نحوی که روباه نترسد و فرار نکند از او پرسید دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا راهنماگر روباهها است کجاست؟ میخواهم او را ببینم. روباه گفت راه را اشتباه آمدهای. اینجا روباه کمتری دارد و باید مراقب یوزپلنگها باشی. چه شده که میخواهی روباه دانای زرنگ را ببینی؟ هیچگاه فکر نمیکردم پلنگی خواهان دیدن روباهی باشد! پلنگ گفت من پلنگ زیرک هستم. چندی پیش روباه دانای زرنگ که آوازهی من به گوشش خورده بود به جنگل ما آمد. ما با هم صحبت داشتیم و او پیشنهاد داد که با کشتن گرگها تمام جنگل را تصاحب کنیم. من خودم را مدیون او میدانم و میخواهم به پیشنهاد روباه دانای زرنگ از دشت شان دیدن کنم. اگر میشود نشانی دشتی که روباه دانای زرنگ در آن زندگی میکند را به من بگو. روباه گفت حالا که اینطور است باید بگویم من هم دقیقا نشانی دشت را نمیدانم ولی باید بگویم از اینجا فاصله نسبتا زیادی ندارد؛ و باید به غرب بروی. گرمای شدید کویر پلنگ را آزار میداد ولی او عزمش را جزم کرده بود. او به روباه دانای زرنگ علاقه داشت. به سمت غرب حرکت کرد. بعد از چندین روز سرگردانی در دل کویر، به منطقهای رسید که روباههای زیادی در آن دیده میشدند. پلنگ زیرک فورا حدس زد که دشت روباه دانای زرنگ همینجا باید باشد؛ دشتی وسیع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشی را شکار کرد و بالای درختی رفت و همانجا منتظر ماند. روباه دانای زرنگ خبردار شد که پلنگی به دشت آمده، چیزی که قبل از آن سابقه نداشت. روباه به استقبال پلنگ زیرک رفت و او را بالای درختی در حال استراحت دید. پلنگ زیرک هم او را دید. پلنگ فورا از درخت پایین آمده و گفت روباه دانای زرنگ، همانطور که دوست داشتی به دشتتان آمدم و مشتاق دیدنت بودم. اینطور که معلوم است، اگر ما پلنگها پادشاهان جنگل هستیم شما روباههای دشت هم پادشاهان دشت هستید! روباه گفت بله ما در این دشت با مکاربودن هرچه بخواهیم داریم و این غرور حقیقی است. پلنگ گفت این را میدانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسیعمان را ببین. پلنگ زیرک یک ماه مهمان روباه دانای زرنگ بود و از همه جای دشت دیدن میکرد. روباه دانای زرنگ به پلنگ علاقهمند بود و در این یک ماه برای پلنگ زیرک از دشت و روباهها میگفت. او میگفت دشت ما مناسبترین مکان برای هر روباهی است و همه روباههای جهان آرزو دارند که در دشت ما زندگی کنند. روباههای قرمز در این دشت به من افتخار میکنند و من هم افتخار میکنم که یک روباه هستم. بالاخره موقع خداحافظی که رسید پلنگ به روباه دانای زرنگ گفت از دشت دیدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زیبایی بود. شاید باز هم به اینجا بیایم. مهمان نوازی گرمی داشتی و تو را دوست دارم، همچنین تمام روباهها را. روباه دانای زرنگ در جواب گفت به من و روباهها هم بسیار خوش گذشت و ما هیچگاه حیوانی با این شکوه و قدرت ندیدهایم و سلام گرم ما روباهها را به پلنگهای خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بیشتر بهتر، دوست من. پلنگ زیرک از دشت خارج شد و راهی جنگل شد. چند روز بعد پلنگ زیرک به جنگل رسید. بعد از اینکه پلنگها خرسها و گرگها را نابود کردند جنگل جای بسیار مناسبتر و سهلتری برای آنها شده بود؛ شکار که به راحتی به دست میآمد و هیچگونه رقیبی هم وجود نداشت. اما حتی این هم برای پلنگ کافی نبود. او تا به یادش میآمد ادامهی وحشت را پیش میبرد و به غیر از آن برای او رضایتی به همراه نداشت. پس دستبهکار شد و دو اقدام مهم را ترتیب داد. اولین اقدام او، سخنرانیای برای پلنگهای خالدار بود که در آنجا عنوان کرد تمام جنگل باید قلمروِ خودش باشد و غیر از این سودی نیست. این خواستهی او که اجرایی شد در اقدامی دیگر انجمنی به نام انجمن وحشت را تأسیس کرد. انجمن وحشت وظیفه داشت اسرار پلنگها را برای همیشه حفظ کرده و به همه پلنگها انتقال دهد. پلنگ زیرک از به سرانجام رساندن این دو اقدام بسیار راضی و خرسند بود. اینکه تمامی جنگل قلمرو اختصاصی خودش شده بود غرور خاصی برایش به همراه داشت که وصفناشدنی بود و تاسیس انجمن وحشت یادگاری ارزشمندی از طرف او برای پلنگ های خالدار به حساب میآمد. گاهی اوقات پلنگ زیرک به فکر فرو میرفت و گذشتهاش را به یاد میآورد: زمانیکه با شجاعت تمام پلنگها را رهبری کرد و خرسها و گرگها را از پا درآوردند، و همچنین ریاست انجمن پلنگهای خالدار. زمانی که پسرخالهاش را از چنگال خرس قهوهای نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگها را نداشت و زمانی که قلمرواش بزرگترین قلمرو در بین پلنگها بود و زمانی که تمام جنگل قلمرو اختصاصی پلنگ زیرک شد و زمانی که انجمن وحشت را تأسیس کرد و زمانی که ...........؛ پلنگ زیرک به هرآنچه که مطلوب او بود و میخواست، رسیده بود و میدانست این به معنای وحشت بیپایان است. 1402 [ یکشنبه 02/8/28 ] [ 12:39 صبح ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |