قالب وبلاگ

تفکرات
در وبلاگ تفکرات، نوشته‌های رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته می‌شوند. 

دوستی پلنگ زیرک و پلنگ سیاه


نوشته علی جلیلی


    پلنگ زیرک دیگر مسن شده بود و اغلب غذای او را جوندگان تشکیل می‌دادند. البته نه‌اینکه نتواند غذای بهتری داشته باشد اما وقت خودش را صرف اینگونه چیزها که تا آن موقع بسیار انجام‌شان داده بود نمی‌کرد، چون در آن وضعیتی که او داشت می‌شد به چیزهای خیلی مهم‌تری هم پرداخت، حداقل او اینگونه تشخیص داده بود. در جنگل گلستان او پادشاه بود و همه با او همراهی می‌کردند. این وضعیت تمامی پلنگ‌ها بود که هر چه بخواهند به‌راحتی داشته باشند و البته همه می‌دانستند که در این موضوع چه قدر نقش پلنگ زیرک پررنگ و حیاتی بود. به هر صورت جنگل طبق طبیعت و سرشت خود عمل می‌کرد و پلنگ‌ها جایگاه طبیعی خود را اینگونه ایفا می‌کردند. اینگونه بود که آوازه‌ی قدرت و قدرت‌نمایی‌های پلنگ‌های جنگل به همه‌ی سرزمین‌های دور و نزدیک رسیده بود.

    در سرزمینی بسیار دور از جنگل گلستان پلنگی زندگی می‌کرد که همیشه تنها زندگی کرده بود و به چالاکی و مهارت در به دام‌انداختن طعمه معروف بود. شبحی بود که همیشه به‌موقع سر جای درست ایستاده بود تا طعمه را از پای درآورد. سرعت و مهارتی که او در حین حمله به طعمه و یا دشمن‌اش داشت به‌قدری بود که محال بود راه گریزی برای حیوانی باشد. او پلنگ سیاه بود که موفقیت‌های پلنگ زیرک و پلنگ‌های جنگل گلستان به گوش او هم رسیده بود. یکی از مهم‌ترین اشتراکات او و پلنگ زیرک این بود که هر دو خودشان را در مهارت و درندگی بالاتر از تمامی هم‌نوعان‌شان تصور می‌کردند و همین هم بود. پلنگ سیاه که تا به حال با کسی حشر‌و‌نشری نداشته بود، اما ترجیح داد که با پلنگ زیرک که او هم مثل خودش چالاکی و مهارت خاصی داشت و در کار خودش زبده بود و در جنگل گلستان یکه‌تازی می‌کرد دیداری داشته باشد. پس خودش را آماده رفتن به جنگل پلنگ زیرک کرد و بعد از یک‌هفته سفرش را آغاز کرد. او فهمید که باید به غرب برود. ابتدا احساس کرد مسافت خیلی زیادی را باید طی کند تا به جنگل برسد، حق داشت اما چون روی تصمیم‌اش مصمم بود دوری راه و خطراتی که ممکن بود وجود داشته باشند را به جان خرید. مدتی گذشت و بعد از گذر از بیابان پا به جنگل سرسبز گلستان گذاشت. اولین پلنگی را که دید نشانی پلنگ زیرک را گرفت. پلنگ خالدار که تا به این لحظه در جنگل، پلنگ سیاهی مشاهده نکرده بود بعد از تاملی کوتاه گفت: ایشان در انجمن پلنگ های خالدار هستند و نشانی آنجا را به پلنگ سیاه داد. پلنگ سیاه بعد از مدتی به آنجا رسید. خواست وارد انجمن شود اما نگذاشتند که وارد شود؛ به او گفتند: جلسه‌ای مهم در حال برگزاری است که فقط افراد خاصی می‌توانند در آنجا باشند و او تا اتمام جلسه حق ورود به جلسه را ندارد. پلنگ سیاه که کنجکاو بود که بداند جلسه در چه موضوعی است منتظر ماند تا جلسه تمام شود و آنگاه بعد از دیدار با پلنگ زیرک موضوع جلسه را جویا شود. قرار بود جلسه تا قبل از غروب آفتاب تمام شود که همینگونه هم شد. پلنگ سیاه که منتظر آنجا ایستاده بود، بعد از مدتی دید که چندین پلنگ خالدار از انجمن خارج شدند. تمام‌شان را زیر نظر گرفت اما هیچکدام از آنها با ذهنیتی که از پلنگ زیرک داشت مطابقت نداشت، تا اینکه پلنگ زیرک آخر از همه از انجمن خارج شد و پلنگ سیاه فورا او را تشخیص داد و به طرف او رفت. پلنگ زیرک از دیدن پلنگ سیاه یکه خورد ولی وصف پلنگ‌های سیاه و اینکه به چه اندازه قدرتمند و ماهرند را شنیده بود. پلنگ سیاه گفت: قبل از هرچیز به من بگو در جلسه‌ای که بودی چه خبر بود و نتیجه چه شد؟ پلنگ زیرک بدون اینکه ظنین باشد با روی گشاده توضیح داد: من در این جلسه از پلنگ‌ها انتظارات خودم را بیان کردم و گفتم که غیر از این نباید و نمی‌تواند باشد. پلنگ سیاه گفت: خب این انتظارات چه بود؟ پلنگ زیرک توضیح داد: به آنها گفتم که تمامی جنگل باید از آن او و جزو دارایی‌های او باشد و او آزاد است که هر کار خواست بکند، در یک کلام جنگل باید قلمرو خودش باشد و غیر از این سودی نیست و آنها که مرا می‌شناسند و دوستم دارند زیر بار آن رفتند. البته این به معنای محدودشدن بقیه‌ی پلنگ‌ها نیست و نخواهد بود. خب من گفتنی‌ها را گفتم حالا بگو از من درخواستی داری؟ چه کاری از دست من ساخته است تا با کمال میل درخدمتت باشم؟ پلنگ سیاه گفت: تعریف‌ات را شنیده بودم و تا حد زیادی مطمئن بودم با چه پلنگی روبه‌رو خواهم شد، اما بلند‌پروازی‌های تو مرا به وجد آورد و هیچوقت موجودی به این بلندپروازی و در عین حال موفقی ندیده بودم. حالا خواسته‌ام را مطرح می‌کنم: دوست دارم با هم دوست باشیم. پلنگ زیرک که همانند خودش بزرگی و موفقیت را در وجود پلنگ سیاه به وضوح می‌دید و خودش هم تمایل زیادی به دوست‌شدن با پلنگ سیاه داشت با کمال میل پذیرفت.

    پلنگ زیرک از پلنگ سیاه خواست تا از خودش بگوید و اینکه آیا همسر و فرزندی دارد یا نه؟ پلنگ سیاه با اشتیاق گفت: من در دوران جوانی خودم هستم و در جنگلی که زندگی می‌کنم همیشه تنها بوده‌ام و تا به حال ازدواج نکرده‌ام. من شاید مثل تو بلندپرواز نباشم اما در مهارت و چالاکی و در شکار کردن هیچ رقیبی ندارم. طولی نمی‌کشد که جنگلی که در آن زندگی می‌کنم دوباره جای هولناکی می‌شود؛ فقط کافی است تا دوباره به آنجا برگردم. پلنگ زیرک صحبت‌های پلنگ سیاه جوان را که می‌شنید به یاد جوانی‌های خودش می‌افتاد که همیشه خودش را به بزرگی یاد می‌کرد. پلنگ سیاه ادامه داد: تنهایی زندگی‌کردن و شکار‌کردن باعث می‌شود که سرسخت باشم و مهارت‌های خودم را رشد بدهم. وقتی بدانی که فقط خودت هستی که به خودت می‌توانی کمک کنی، باعث می‌شود که به توانایی‌های ذاتی خودت باور پیدا کنی و به آنها تکیه کنی و اینگونه اعتماد به نفس بالاتری پیدا می‌کنی و موفق‌تر خواهی بود. رمز موفقیت من در یک چیز خلاصه می‌شود: اتکا به خود؛ باید باور داشته باشی که هیچ‌چیز مانند خود تو به خودت نمی‌تواند کمک کند. این سخنان برای پلنگ زیرک بسیار حکیمانه می‌نمود.

    بعد از مدتی ماندن در کنار پلنگ زیرک، پلنگ سیاه جوان به دوست خوبش پلنگ زیرک اعلام کرد که قصد برگشتن به جنگل خود را دارد و از او بابت پذیرایی‌اش تشکر کرد و راهی دیار خود شد. پلنگ سیاه از دیدار با پلنگ زیرک بلند‌پروازی را آموخته بود و قصد داشت در ادامه‌ی زندگی‌اش از آن بهره بگیرد و پلنگ زیرک هم از صحبت‌های پلنگ سیاه جوان که می‌گفت باید اتکا به خود داشت به این نتیجه رسید که انجمن وحشت را تاسیس کند که باعث می‌شد پلنگ‌ها با حفظ اسرارشان و انتقال آن به همه‌ی پلنگ‌ها اتکا به خود داشته باشند و موفق‌تر باشند.

 

 

1403


[ دوشنبه 03/9/19 ] [ 10:16 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 4042