تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
سفر فرودو به دنیایی دیگر (1) یه فصل مخفی از سرگذشت فرودو
نوشته علی جلیلی
در یک صبح مهآلود در شایر، وقتی خورشید هنوز خود را از پشت تپههای سبز بالا نکشیده بود، فرودو بگینز حلقه را در کف دستش نگه داشته بود. صدایی در گوشش زمزمه میکرد—نه صدای سائورون، بلکه صدایی ناشناختهتر، قدیمیتر، شبیه صدای بادی که از لابهلای برگهای ناشناس میوزید.
بیآنکه بخواهد، قدمی به سمت جنگلی ناشناخته برداشت. چمنزارهای شایر از زیر پایش محو شدند و ناگهان خود را در جنگلی تاریک و مرموز دید... جنگل گلستان.
در همان سوی دیگر جنگل، پلنگ زیرک روی صخرهای نشسته بود و به صدایی ناآشنا گوش میداد. او هر صدایی را میشناخت—غرش خرس، زوزه گرگ، فریاد پرندگان—اما این یکی فرق داشت. صدایی نازک، پر از هراس و در عین حال، حامل نیرویی مرموز.
پلنگ زیرک زمزمه کرد: «این دیگر چه موجودیست که قدم به سرزمین من نهاده؟»
همان لحظه، روباه دانای زرنگ، از پشت درختی بیرون آمد و گفت: «بو کشیدم، بوی دنیایی دیگر میآید. چیزی یا کسی اینجا حضور دارد که به ما تعلق ندارد...»
فرودو، خسته و گمشده، در میان بوتهها پنهان شده بود، اما حلقه از انگشتش لغزید و برق خفیفی زد...
پلنگ زیرک با چشمانی براق از لابهلای شاخهها به نقطهای خیره مانده بود. آن برق خفیف، آن بوی عجیب... چیزی آشنا نبود. احساس میکرد چیزی فراتر از گوشت و پوست، فراتر از حیلهگری و قدرت، پا به قلمروش گذاشته.
روباه دانای زرنگ که با وقار و اعتمادبهنفس نزدیکتر آمد، با صدایی پایین گفت: «دیدی؟ اون درخششه... نه طلسمه، نه برق عادی. بوی دنیایی دیگر داره. اینجا، وسط قلمرو تو.»
پلنگ زیرک زیر لب غرید: «همون موقعی اومدی که باید، رفیق قدیمی. شاید ما باید این دخیلِ سرگردان رو بشناسیم، قبل از اونکه خودشو گم کنه... یا ما گمش کنیم.»
روباه چشمهای باریکش را به نقطهای که برق حلقه جرقه زده بود دوخت. «این رویا نیست. این فرصته. شاید اون موجود گمشده، کلیدیه به چیزهایی که حتی ما هم هنوز درکش نکردیم.»
پلنگ با اخم گفت: «موجودی که تو قلمرو من سرگردونه، یا مهمانه... یا طعمهست. تصمیمش با خودش نیست. با ماست.»
روباه سری به نشانه تأیید تکان داد، اما زیر لب زمزمه کرد: «و شاید اینبار، حتی از چنگ تو هم در بره...»
مه سبکِ جنگل گلستان، غلیظتر شده بود. نور آفتاب از لابهلای شاخههای درهم پیچیده فقط به صورت پارههای نقرهای به زمین میرسید. روباه و پلنگ به گفتوگو مشغول بودند، اما چیزی در فضا تغییر کرد. پلنگ زیرک حسش تیز بود. لحظهای ایستاد و گفت: «بوی چیزی میآید... نه شکار، نه دشمن. بویی از جنس نامرئی.»
روباه با دقت گوش داد. صدای پای نرم و نامحسوسی از میان برگها شنیده میشد، اما انگار خود پاها نبودند، بلکه سایهای از آنها.
فرودو با حلقه بر انگشت، نفسزنان نزدیکتر شد. همه چیز برایش غریب بود. گفتوگوی دو جانور که زبان یکدیگر را میفهمیدند، و آن چیزی که از نگاهشان میدرخشید: عقل. نه حیوانی صرف، که موجوداتی با شعور.
پلنگ زیرک، بیهوا نعرهکوتاهی کشید. فقط برای هشدار، نه حمله.
«بیرون بیا! حس میکنم تو ر
و. صدای نفسهات، حتی لرزش درختچهها. هر چه هستی، این جنگل دیگر جای پنهانشدن نیست.»
فرودو مکث کرد. قلبش میتپید. اما در دلش، حس کرد که خشمی در صدا نیست. فقط اقتدار بود. انگشتش را از حلقه بیرون کشید.
و در همان لحظه، جلوی پلنگ و روباه، ظاهر شد.
هر دو سکوت کردند.
روباه با چشمانی حیرتزده گفت: «کوچک است… ولی رازهای بزرگ با خود دارد. چه کسی هستی، ای موجود از سرزمینهای دیگر؟»
فرودو، نفسش را بیرون داد، سرش را بالا گرفت و آرام گفت: «من فرودو بگینز هستم، از شایر. سفری در پیش دارم… سفری سخت. و میدانم که شما فقط حیوان نیستید. میفهمید. پس... دشمن من نیستید؟»
پلنگ زیرک به آرامی دور او قدم زد. صدای پایی نرم اما پر ابهت. «دشمن؟ کسی که در سایه میآید و بیدلیل نمیکشد، دشمن نیست. تو با چیزی قدم در این جنگل گذاشتی… چیزی که هوا را سنگین کرده.»
روباه دانای زرنگ جلو آمد. «فرودو بگینز… تو رازهایی داری که ما دوست داریم درکشان کنیم، اما نه به زور. تو مهمانی، نه طعمه. اگر بخواهی، میتوانی کنارش بنشینی، و شب را با ما بگذرانی. ما دربارهی تو کنجکاویم.»
فرودو با نگاهی میان دو حیوان افسانهای، چانهاش را بالا گرفت. «باشه… اما داستان من سنگینه. اگه گوش بدین، ممکنه دیگه مثل قبل به من نگاه نکنین.»
روباه با لبخندی که فقط یک روباه دانا میتواند داشته باشد گفت: «ما هم داستانهایی داریم که شنیدنش نگاهت به ما رو عوض خواهد کرد.»
شب از نیمه گذشته بود. آتشی ملایم و زنده، در دل تپهای پنهان، شعله میکشید و نور نارنجیاش روی پوست طلایی پلنگ، خز سرخ روباه و پای برهنهی فرودو میرقصید.
سکوتی گرم میانشان جاری بود. پلنگ زیرک با غرشی آرام گفت: «خب فرودو… حالا بگو. چی شده که هابیتی از شایر، تنها، به دل سرزمینی چنین دور و تاریک زده؟»
فرودو با نگاهی به شعلهها، دستانش را جلو آورد و گفت: «من وارث باری شدم که متعلق به من نبود. حلقهای با قدرتی تاریک. امانتی که باید نابود شود، پیش از آنکه همهچیز را ببلعد. سفری آغاز کردم… با دوستانم، اما حالا تنها شدهام. راه سخت است، ولی باید بروم. حتی اگر ندانم چقدرش مانده.»
روباه دانای زرنگ با صدایی نرم گفت: «حلقهای با قدرت… باری که خردترین را انتخاب کرده. چه انتخاب عجیبی. ولی عجیبترین تصمیمها گاهی درستتریناند.»
پلنگ گفت: «تو جسارت داری. ولی هنوز چیزی در چشمانت هست… ترس؟»
فرودو سرش را پایین انداخت: «ترس هست، آره. ولی اگه نبود، شجاعتی هم نبود. من با ترس راه میرم. نه با غرور.»
روباه سرش را تکان داد: «غرور، چیزیه که ما روباهها داریم. اما گاهی، نبودنش انسان رو قویتر میکنه.»
سپس کمی عقب رفت، دمش را دور خود پیچید و گفت: «نوبت منه. من روباه دانای زرنگم. از دشتهای خشک قم اومدم. میان آفتاب و ریگ، سالها سخن گفتم، حیلهگری آموختم. ما روباهها با نیرنگ زندگی میکنیم، نه با پنجه. ولی نیرنگ ما نیش ندارد، عقل دارد.»
پلنگ با لحنی محکم گفت: «من پلنگ زیرکم. فرماندهی پلنگهای خالدار. کسی که در سایهی درختها با وحشت حکومت کرد. اما با نابودی خرسها فهمیدم که قدرت هم مثل درندهخویی، اگر افسار نداشته باشه، رو به تباهی میره. و شاید… شاید رفاقت با روباهی از دل کویر، ذهنمو روشنتر کرد.»
فرودو آرام خندید: «تا حالا با دو حیوان حرف نزده بودم که هم قصهگو باشن و هم خردمند. شما دوتا شبیه افسانهها هستین. شاید باید داستان شما رو تو شایر تعریف کنم.»
روباه چشمکی زد: «فقط یادت باشه، ما رو نکشی!»
و هر سه زدند زیر خنده، در دل شب، با آتشی کوچک و سرگذشتی بزرگ که هنوز ادامه داشت...
صبح جنگل گلستان، لطافت
عجیبی داشت. مه سبک بر شاخسارها نشسته بود و نور طلایی آفتاب، از میان برگهای خیسِ شبانه، به زمین میرسید. صدای پرندگان و خروش دوردست آبشار، آرام آرام بیدارشان میکرد.
فرودو زودتر از همه بیدار شده بود. بر بالای تپه، به دوردست نگاه میکرد. حلقه مثل همیشه در زنجیری دور گردنش آویخته بود، سنگینتر از شب گذشته. اما دلش گرم بود. پشتش به آتش شبانه گرم شده بود و بیشتر از آن، به دو دوستی که انتظارش را نداشت.
پلنگ زیرک، کش و قوسی به تن خود داد و ایستاد. روباه دانای زرنگ با چشمهای براق و هوشیار از میان بوتهها بیرون آمد.
پلنگ گفت: «امروز روز تازهایست، فرودو. تصمیم ما گرفته شده. تو را تا جایی که بتوانیم، همراهی خواهیم کرد. گرچه مسیر تو با مسیر ما متفاوت است، اما مدتی با تو خواهیم آمد. برای حمایت، برای دوستی… و برای آموزش چیزهایی که آموختهایم.»
روباه با لحنی آرام و دقیق گفت: «سفر تو در دل تاریکیست. ولی عقل، زیرکی و نگاه درست، نور راهاند. من چیزهایی دیدهام و چیزهایی میدانم که شاید به کارت بیاید. از حیلهی دشمنان گرفته تا رموز پنهان بقا… هرچه بدانم، با تو خواهم گفت.»
فرودو از صمیم دل لبخند زد: «شما نمیدانید همراهیتان چهقدر برایم ارزشمند است. شاید سرنوشت مرا با شما سر راه هم قرار داد. اما خوشحالم از این شانس. از اینکه دو قلب بزرگ با من هستند.»
و سهتایی به راه افتادند.
در طول مسیر، روباه درباره شناخت دشمن بیچهره سخن گفت. از اینکه چگونه میتوان صدای خطر را از میان هزار زمزمه شنید. از نامهایی که نباید بر زبان آورد و نشانههایی که باید شناخت.
پلنگ از قدرت سکوت گفت. از جسارتِ ورود، و احتیاط در عقبنشینی. از راه رفتن بیصدا، ولی با اطمینان. از چشمی که باید همیشه اطراف را ببیند، حتی پشت سر را.
و فرودو، گوش میداد. با دقت. با ذهنی باز و قلبی امیدوار.
روزها گذشت تا به نقطهای رسیدند که مسیر فرودو به سوی شرق میرفت، جایی که راه روباه و پلنگ به پایان میرسید. وقتِ وداع بود.
سکوتی تلخ میانشان نشست. هوا سردتر از قبل بود، شاید بهخاطر لحظهی جدایی.
روباه دانای زرنگ پیشدستی کرد، قدمی جلو گذاشت و با لحنی عمیق گفت: «فرودو بگینز… این را بدان که هرچه بیشتر، بهتر. اگر توانستی نور را گسترش دهی، بیشتر کن. اگر امید دادی، گستردهترش کن. در سختیها، یادت باشد که بیشتر بودن، همیشه نجاتدهنده است.»
پلنگ زیرک، ایستاده در برابر مه صبحگاهی، به آرامی گفت: «موفقیت، در سختیست. نه در راحتی. پس امیدوار باش. حتی اگر تاریکی دور و برت را گرفت، نور را در درونت نگه دار.»
فرودو، حلقه را لمس کرد. با قلبی پر از احترام گفت: «از شما ممنونم. اگر به سرانجام برسم، اگر کار را تمام کنم، شما را بیخبر نخواهم گذاشت. قول میدهم. شاید روزی دوباره در شایر، کنار هم آتشی روشن کنیم… و این بار، داستانم را من تعریف خواهم کرد.»
پلنگ و روباه با هم لبخند زدند. سپس فرودو آرام آرام از میان مه رفت… با گامهایی پر از ترس و امید.
و روباه دانای زرنگ، نگاهش را به افق دوخت: «چه روزهایی در راه است…»
1404 [ شنبه 04/1/16 ] [ 4:19 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |