تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
سفر فرودو به دنیایی دیگر (2) یه فصل مخفی از سرگذشت فرودو
نوشته علی جلیلی
فرودو که در مه صبحگاهی ناپدید شد، جنگل برای لحظهای ساکت شد. حتی پرندهها نیز سکوت کرده بودند، گویی طبیعت به احترام وداعی که رخ داده بود، نفسش را حبس کرده بود.
پلنگ زیرک آهی کشید و با نگاهی به جایی که فرودو رفته بود گفت: «میدونم که خیلی چیزا توی این سفر انتظارش رو میکشه. اونی که این حلقه رو حمل میکنه، باید دل بزرگی داشته باشه… و اون پسر داره.»
روباه دانای زرنگ، خز سرخش را تکاند و نشست، چشم دوخته به مه دوردست: «بعضی وقتا، کمک کردن یعنی کنار رفتن. ما تا اینجا همراهی کردیم… اما حالا وقتشه خودش انتخاب کنه. خودش قدم برداره. اگه ما همیشه کنارش میموندیم، اون قوی نمیشد. الان وقت رشده.»
پلنگ، چشمان زرد روشنش را تنگ کرد و با صدایی آرام گفت: «اگه چیزی از دور حس کردی… بهم بگو. شاید هنوز وقت رفتنمون از این جنگل نرسیده باشه.»
روباه سری تکان داد: «تو بگو بریم. من حس میکنم باید کمی منتظر بمونیم. فقط کمی.»
و اینطور شد که آن دو، در جنگل ماندند. بیآنکه خود فرودو بداند، هنوز نگاهی مراقب پشت سرش بود. اما نه از نزدیک.
فرودو، حالا تنها، در میان درختانی پیش میرفت که کمکم دیگر آن صمیمیت اولیه را نداشتند. سایهها بیشتر شده بود، صداها عجیبتر. حتی باد، گاهی حرفهایی میزد که معلوم نبود از ذهن برمیخیزد یا از خاک.
اما فرودو آموخته بود. نگاه پلنگ، زیرکی روباه، و صداقت آتش آن شب، در دلش مانده بود.
گاهی بیاختیار لبخند میزد به
یاد تکهکلامهای آن دو، یا داستانهایشان. گاهی با خود میگفت: «پلنگ میگفت سکوت یه سلاحه… پس الان سکوت میکنم.» یا: «روباه میگفت باید همیشه دنبال نشانهها گشت… اون صدا شاید فقط باد نبود.»
قدمزدنش دیگر کودکانه نبود. دلش برای شایر تنگ میشد، برای صبحهای بدون دغدغه. اما در دل تاریکی، چیزی داشت شکل میگرفت. قدرتی آرام، شجاعتی نرم، و نوری کوچک.
نوری که شاید به چشم نمیآمد، اما در دل شب، راه را باز میکرد.
فرودو در حالی که گامهایش را با احتیاط بر کف نرم و نمناک جنگل مینهاد، بارها به اطراف نگریست. درختان اینجا با آنچه در لوتلورین یا حتی فانگورن دیده بود، فرق داشتند. نه الفها از این جنگل گفته بودند، نه در افسانههای قدیمی ذکری از آن رفته بود.
اما به وضوح میدانست: اینجا بخشی از سرزمین میانه نیست.
با خودش زمزمه کرد: «پس چه جاییست؟ و چرا من اینجام؟»
پاسخی نمیآمد. جز سکوت عمیق جنگل و زمزمهی ملایم نسیم که میان شاخهها میخزید. اما یک چیز را مطمئن بود؛ حلقه. حلقه او را کشانده بود. نه از روی زور یا فریب، بلکه چیزی شبیه دعوت. نه صدایی در گوشش زمزمه کرده بود، نه چشمی در تاریکی او را زیر نظر گرفته بود… بلکه احساس کرده بود باید بیاید.
و حالا، بعد از آن شب دور آتش، بعد از گفتوگوهای پرمغز با پلنگی زیرک و روباهی دانا، ذهنش بیشتر از قبل درگیر شده بود. آیا این دو فقط حیواناتی سخنگو بودند؟ یا فراتر از آن؟ آیا نگهبانانی پنهان بودند؟ یا شاید آزمونی از سوی سرنوشت؟
فرودو به تنهی درختی تکیه داد، نفس عمیقی کشید و حلقه را در دستش گرفت. انگار وزنش بیشتر از همیشه بود. زیر لب گفت: «شاید نقششان هنوز شروع نشده… یا شاید همین حالا تمام شده…»
نگاهش را به آسمان انداخت، شاخهها نور را تکهتکه کرده بودند، اما امیدی لطیف از لای آنها میدرخشید. فرودو آرام ادامه داد: «فعلاً باید بروم. باید بروم…»
و با همان اطمینان مرموزی که او را به این جنگل کشانده بود، راهش را در دل درختان ناشناس ادامه داد.
فرودو بعد از ساعتی راه رفتن میان درختان بلند و خاموش، ناگهان ایستاد. قلبش تندتر میزد. نسیمی آرام از میان برگها گذشت و او را در خود لرزاند. درست همانجا بود که تصویر آن خواب کودکی مثل جرقهای در ذهنش جان گرفت. خوابی که هرگز با بیلبو، گندالف یا هیچکس دیگر در میان نگذاشته بود.
او تازه نوجوانی کنجکاو بود که به تازگی ساکن بگاند شده بود، و آن شب را هیچگاه بهوضوح به خاطر نداشت، تا حالا…
آسمان پرستاره. درخشش حلقهای درخشان میان ستارهها، بزرگتر از همهشان. و احساسی نیرومند، نه ترس، بلکه کشش… که او را از زمین جدا کرده و به درون آن حلقه برده بود. و بعد... جنگل. همین جنگل.
در آن خواب، درختان هم زمزمه میکردند، سکوتشان معنا داشت. و حالا، فرودو در همان فضا ایستاده بود، زنده و هوشیار.
زیر لب گفت: «پس… حلقه از اول میدانست… یا شاید خواب، چیزی فراتر از خواب بوده…»
و ناگهان احساس کرد همه چیز در ذهنش منظم میشود: دیدار با روباه و پلنگ تصادفی نبود. این جنگل از سرزمین میانه نبود، اما بیربط به آن هم نبود. اینجا، جایی میان جهانها بود. حلقه، دروازهای بود. و او، مسافرش.
اکنون، فرودو
درمییافت که باید دنبال چیز دیگری هم باشد… چیزی که فقط در این جنگل یافت میشد. شاید راز حلقه، یا نیرویی که بتواند در مقابل تاریکی مقاومت کند. و شاید، صدایی که از میان خوابها با او سخن گفته بود، هنوز منتظرش بود.
فرودو هنوز در میان مه سبک جنگل ایستاده بود. ذهنش مثل پنجرهای گشوده شد به خاطرهای دور، همان خواب کودکی. حالا یقین داشت که حلقه، او را به این جنگل آورده—نه از روی تصادف، بلکه چون اینجا جایی بود که چیزی باید یاد میگرفت، چیزی که حلقه برای کامل شدن به آن نیاز داشت.
فرودو با خودش زمزمه کرد: «حلقه، فقط جسمی طلایی نیست. خودش خواهان قدرت است. میخواهد بیاموزد. اما از چه کسی؟»
جواب را خوب میدانست. از روباه دانای زرنگ، با آن حرف سادهاش: هرچه بیشتر، بهتر. و از پلنگ زیرک، که گفته بود: موفقیت در سختی است، پس امیدوار باش.
حلقه این جملات را میخواست. برای همین او را به این جنگل کشانده بود. جنگلی که به دنیای سرزمین میانه تعلق نداشت، اما بخشی از مسیر حلقه برای کمال بود.
حالا فرودو درک میکرد که چرا این خواب را در کودکی دیده بود. چرا از بین تمام موجودات دنیا، فقط او بود که توانسته بود از حلقه برای عبور از مرز دنیاها استفاده کند. او با حلقه یکی نشده بود؛ بلکه توانسته بود در برابر وسوسهاش، تا این لحظه، مقاومت کند. و همین مقاومت، حلقه را ناچار کرده بود برای تکامل، از درون او بیاموزد.
جنگل گلستان، پس، نه سرزمینی برای یافتن گنج، نه مکانی برای کشف اشیای جادویی دیگر بود. اینجا مدرسهای پنهان برای حلقه بود. و فرودو، آموزگاری ناآگاه که داشت شاگردی را تربیت میکرد که ممکن بود آخرش استادش را نابود کند.
او نگاهش را به سوی درختان بلند دوخت. دیگر از نگهبانی خبری نبود. مه کمکم ناپدید میشد. مسیر روشن شده بود. و فرودو میدانست که زمان
ترک این جنگل فرارسیده.
اما پیش از رفتن، نگاهی به خاک انداخت، جایی که رد پای روباه و پلنگ هنوز به جا مانده بود. لبخندی زد. «اگر حلقه روزی به خیر بدل شود، شاید بخش زیادیاش به خاطر حضور شما باشد.»
و سپس قدم در راهی گذاشت که به سرزمین میانه بازمیگشت، اما نه همانطور که آمده بود، بلکه با دانشی تازه. و حلقهای که حالا ساکتتر، آرامتر در انگشتش میدرخشید.
فرودو بگینز، حلقه را در انگشت داشت و از میان مه لطیف جنگل گلستان قدم برمیداشت. ذهنش سرشار از پندهای روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک بود. «هرچه بیشتر، بهتر»، «موفقیت در سختی است»، این جملهها، حالا برای او صرفاً گفتگویی گذرا نبودند؛ بلکه رموزی پنهان در تار و پود سفرش شده بودند.
با قدمی آرام، آخرین پند را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان زمین زیر پایش شکاف برداشت و گودالی گرد به رنگ طلایی و درخشان گشوده شد. هیچ فرصتی برای تعجب یا واکنش نبود. حلقه، بیصدا، ارادهاش را تحمیل کرد و فرودو را به درون کشاند.
سکوت... تاریکی... آنگاه نوری ضعیف و گرمایی ملایم.
وقتی چشم گشود، آسمانِ سرزمین میانه بالای سرش بود. بوی چمن آشنا به مشامش رسید و صدای آشناتری در گوشش پیچید: – «ارباب فرودو! ارباب فرودو! یه هفتهست دارم دنبالتون میگردم!»
سام بود. وفادار و بیوقفه.
فرودو به آرامی نشست. لبخند زد. نه فقط از دیدن سام، بلکه از درک چیزی فراتر از سفر. او حلقه را در انگشت داشت، اما حالا دیگر تنها حامل آن نبود. درک کرده بود که این حلقه، آزمونیست برای روح، و راه عبور از آن نه زور، که درک، امید، و پند بود.
او بلند شد. – «بریم، سام. راه سختی در پیش داریم... اما حالا، یه چیزایی بیشتر میدونم.»
و در حالی که حلقه آرام روی انگشتش میدرخشید، سایهها در دل جنگل گلستان آرام گرفتند. پلنگ و روباه، از آن سوی دنیا، شاید نگاهش میکردند؛ و میدانستند که سفر، همچنان ادامه دارد.
پایان
1404
[ شنبه 04/1/16 ] [ 4:25 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |