تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
در قلب سیاهچاله (3)
نوشته علی جلیلی
فصل نهم: ذهن،ماشین و سکوت ستارهای سفینهی LuxVessel ، همانند ذهن علی و محمد، ترکیبی از پیچیدگی شگفتانگیز و سادگی مینیمالیستی بود. تنها دو صندلی، در قلب یک کپسول بیصدا، میان صدها ماژول شناور که به فرمان ذهن عمل میکردند. هیچ دکمهای، هیچ فرمان صوتی. فقط فکر.
فناوری ذهن–به–ماشین (NeuroLink.AI) «با این سفینه صحبت نمیکنی. احساس میکنی.» — جملهای که محمد در گزارش رسمی برای ناسا نوشته بود.
هوش مصنوعی مرکزی که آنها نامش را LuxCore گذاشتند، به صورت مستقیم با الگوهای مغزیشان ارتباط داشت. به محض این که علی نگران نوسانات انرژی در اطراف سیاهچاله میشد، LuxCore قبل از آنکه او لب باز کند، الگوها را تحلیل کرده و راهحلها را در ذهنش تداعی میکرد. مثل زمزمهای که از دل آگاهی برمیخاست.
تجهیزات خاص سفینه: اتاقک انزوا برای رؤیاهای القایی: جایی که مغز در خلأ محرک قرار میگرفت و سیاهچاله را در حالت نیمهخواب بررسی میکرد.
اسکنر میدانهای روانی (Psi-Field Analyzer): این دستگاه قادر بود امواج ناشی از افکار ناهشیار سیاهچاله را تشخیص دهد.
جاذبهساز تطبیقی: برای ایجاد ثبات زیستی در شرایط غیرقابلپیشبینی میدان گرانشی اطراف LuxVoid.
آرشیو هولوگرافیک از فیزیکدانان و فلاسفه بزرگ: که به صورت دیجیتالی و تعاملی در دسترس بودند (از اینشتین و فاینمن تا کانت و اسپینوزا).
آغازسفر با سوت کوتاهی که فقط در ذهن علی صدا داد، موتورها شروع به ارتعاش کردند. نه لرزشی در بدن حس میشد، نه حرکتی در اطراف. اما ستارهها آرام آرام جای خود را به تاریکی مطلق دادند — تاریکیای که انگار منتظر بود.
LuxVessel وارد مسیر شد. سیاهچالهی سخنگو، در فاصلهای که از لحاظ فیزیکی «نزدیک» نبود ولی از لحاظ پیام ذهنی، حتی از نفس هم نزدیکتر بود، آماده بود.
در ذهن علی، یک صدای بیواژه طنین انداخت:
«آیا برای دیدن آنچه پیش از آغاز زمان بوده، آمادهای؟»
فصل دهم: پیامهایی از مرز شعور در سکوت عمیق بینستارهای، علی و محمد تصمیم گرفتند برای اولین بار در تاریخ بشر، به یک سیاهچاله پیام بفرستند. نه پیامی از جنس فلز و صوت، بلکه ارتعاشاتی از جنس فهم انسانی.
کدهای ذهن–مبنا (Neuro-Coded EM Signals) محمد با استفاده از سیستم تحلیلگر LuxCore، امواج مغزی علی را در هنگام تفکر دربارهی مفاهیم ابتدایی بشر—زندگی، مرگ، عشق، زمان—به سیگنالهایی الکترومغناطیسی با فرکانسهای دقیق و نوسانهای هندسی ترجمه کرد. نوعی زبان غیرکلامی که اگر شعور آنسوی سیاهچاله وجود داشت، باید آن را میفهمید.
علی با چشمهای بسته در اتاقک القای ذهنی نشسته بود و با تمرکز بر واژهی «Who are you?» ذهنش را آغشته میکرد. این واژه نه با زبان، بلکه با حس، تصویر و معنا تولید میشد.
سیگنالها فرستاده شدند. یک… دو… سه… ساعت گذشت. هیچ پاسخی.
اما دقیقاً در ساعت سوم و 33 دقیقه:
پاسخ... فضای اطراف LuxVessel اندکی موج برداشت، نه از جنس ماده، بلکه از جنس فهم. روی صفحهی مرکزی نورهایی شروع به نوسان کردند. نه کلمه، نه تصویر. بلکه احساسات ترجمهشده به نور.
ترجمهی اولیه پیام سیاهچاله توسط LuxCore: «تو که میپرسی، پیشتر از آنی که آغاز شود. من زادهی خمشدگی نیستم، من خمکنندهام. آمدنت را دیده بودم، حتی پیش از آنکه خودت باشی.»
محمد با چشمانی باز به علی نگاه کرد:
— «علی… داره به ما پاسخ میده. نه با زبان، با درک. داره ذهنمون رو میخونه...»
فصل یازدهم: پیام به آفرینش در دل سکوت بیانتها، جایی میان زمین و ناشناختهای سیاه، علی ایستاده بود در اتاق ذهنفرست سفینه. محمد در کنترل اصلی نشسته بود. سکوت، آن سکوت عمیق کیهانی، اکنون دیگر سکوت نبود. انگار خود فضا، گوش شده بود.
علی: «این فقط یک پدیده فیزیکی نیست. این فراخوان است... مثل دعوتی از سوی کسی فراتر از ماده. شاید خداوند، شاید خود حقیقت. سیاهچاله فقط نمیبلعد... راه میگشاید.»
محمد سر تکان داد، آرام، اما با اطمینان. «اگه واقعا راهی باشه برای دیدن گذشته و آینده… خودِ زمان… ما باید بریم.»
پیام ذهنی به سیاهچاله: با استفاده از سیستم LuxCore-NeuroComm, علی پیام ذهنی زیر را با تمام احساس، اعتماد، و شهود خود فرستاد:
«ما آمدهایم نه برای تصرف، نه برای فرار از اکنون… بلکه برای فهمیدن. اگر تو، آگاه از بودن مایی، اجازه میدهی وارد شویم، بدون آسیب، و از میان تو، حقیقتِ زمان را لمس کنیم، پاسخ بده.»
برای اولین بار، سکوت مطلق نبود.
پاسخ سیاهچاله: سیاهچاله شروع به تابیدن کرد. نه نوری فیزیکی، بلکه تابشی ذهنی… جایی در پشت چشمها، در عمق ادراک.
و سپس صدایی… نه از بیرون، نه از دستگاه… از درون ذهن علی:
«شما را دیدهام. پیش از شما، هیچکس نپرسید. شما نیامدهاید به اجبار، بلکه با شهود. بیایید. اما بدانید… آنچه میبینید، شما را دگرگون خواهد کرد. آیا هنوز میخواهید؟»
علی و محمد به هم نگاه کردند. نفس در سینههاشان حبس. لبخند زدند. همزمان.
علی (با لبخند): «ما آمادهایم.»
فصل دوازدهم: درون تاریکیِ روشن سکوتی عمیقتر از سکوت، فضایی غلیظتر از خلاء... LuxVessel مثل قطرهای نور در دل یک اقیانوس بیرنگ بود. هیچ ستارهای، هیچ کهکشانی، هیچ نوری. انگار خود واقعیت از اطراف محو شده بود.
محمد (با حیرت): «هیچ چیز نیست... فقط ما.»
علی (لبخندزنان، مطمئن): «نه محمد... ما همهچیز هستیم. سیاهچاله ما رو بلعیده... ولی نه برای مرگ. برای عبور.»
سفینه به آرامی به پیش میرفت، بدون مقاومت. گویی خود فضا آن را به سمت مرکز میکشید. اما نه کششی از نوع جاذبه کلاسیک... بلکه شبیه دعوت بود.
نورهای داخل کابین، به طرز عجیبی با ریتمی آهسته میتپیدند. سیستم ذهنفرست ارتباطی خاموش شده بود… چون دیگر نیازی نبود. همهچیز درون ذهنشان بود.
پیامی از اعماق: «به نقطهی بازگشت ناپذیر رسیدهاید. اینجا، زمان آغاز میشود، پایان مییابد، و باز میگردد. از این نقطه به بعد، شما دیگر مسافران فضا نیستید… بلکه مسافران زمان خواهید بود.»
علی (با چشمهایی که برق میزد): «محمد... این لحظهایه که تاریخ، حتی جهان، منتظرش بود… ما داریم وارد قلب خدا میشیم.»
سفینه شروع به لرزشی ملایم کرد… اما نه از خطر، بلکه از تغییر در ماهیت واقعیت.
تغییر در ادراک: داخل سفینه، پنجرهای از جنس نور گشوده شد. پنجرهای که منظرهاش نه کهکشان بود، نه فضا... بلکه لحظاتی از تاریخ:
کودکی در مصر باستان که اولین ابزار نجومی را میسازد
آتش در دست انسان اولیه
یک انفجار اتمی
پرتاب اولین ماهواره
و... یک آینده ناشناخته، جایی که خود علی و محمد در لباسهای سفید در شهری نورانی ایستادهاند...
محمد (با صدایی که از اشک لبریز است): «ما... ما داریم میبینیم… زمان... خودش رو.»
علی: «نه فقط میبینیم، محمد… میتونیم انتخاب کنیم که کجا بریم.» 1404
[ دوشنبه 04/1/18 ] [ 3:47 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |