تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
در قلب سیاهچاله (4) نوشته علی جلیلی
فصل سیزدهم: گفتوگو با سیاهچاله در دل تاریکی، تنها نوری که میتابید از درون ذهنهای علی و محمد بود. و صدای سفینه، که چیزی شبیه به نفس کشیدن جهان بود.
علی و محمد نگاهشان را به درون معلقی از نور دوختند… جایی که میدانستند آن حضور آگاه در آن است.
علی (با صدایی آرام، در ذهنش): «ای موجود شعورمند… اگر ما وارد زمان شویم—چه گذشته، چه آینده— آیا باز میتوانیم به زمین خود بازگردیم؟ به جایی که خانواده و خاطراتمان در آن نفس میکشند؟»
چند لحظه سکوت… اما این بار نه سکوتی سرد، بلکه شبیه تأمل.
سپس، صدایی ذهنی، بدون کلمات، اما کاملاً قابل درک، درون ذهنشان طنین انداخت:
«بازگشت، ممکن است… اما زمین، همان نخواهد بود. زمان، چون رودخانهای نیست که بازگشت به نقطهی آغاز داشته باشد. بلکه چون جنگلی است با راههای بیشمار… شما میتوانید بازگردید، اما انتخابتان، شاخهای تازه در تاریخ خواهد بود.»
محمد (در ذهن): «یعنی ممکنه چیزی تغییر کرده باشه؟ شاید ما خانوادههامون رو به همون شکلی که بودن نبینیم؟»
«دیدهها، شنیدهها، و آنچه خواهید شد… همه به انتخابهایتان وابستهاند. اما بدانید: دلهایی که عشق را در خود دارند، در هر شاخهای از زمان، به یکدیگر راه خواهند یافت.»
علی نفس عمیقی کشید. گرچه هوا نبود، اما در ذهنش این حس واقعی بود. و بعد به محمد نگاه کرد.
علی: «ما باید ریسک کنیم. شاید برگردیم، شاید نه… اما این سفر، فقط برای ما نیست، محمد. برای همهی بشریته. برای فهمیدن رازهایی که تا حالا فقط خوابشون رو دیدیم.»
محمد (لبخندزنان، با چشمهایی پر از نور): «ما دو نفریم، ولی با قلبهایی بزرگتر از دنیا. بزن بریم، علی. بزن بریم تا تهش.»
و در آن لحظه، LuxVessel به آرامی شتاب گرفت... و با عبور از آستانهای بینام، وارد لایه نهایی سیاهچاله شد—جایی که نه گذشته بود، نه آینده، بلکه همهچیز، همهزمان، و همهجا در یک لحظه جمع شده بود...
فصل چهاردهم: چشم بیجسم در سکوتی که تنها ذهن میشنید، صدای آن موجود شعورمند، که دیگر نامی نداشت جز سیاهچاله، آرام و دقیق پاسخ داد:
«درخواست شما ثبت شد. تأیید میشود. شما، ناظران خواهید بود. بیاثر، بیجسم، بیزمان. تنها با دید، شنود، و ادراک. اما بدانید… دانستن، همیشه آسان نیست.»
در همان لحظه، فضای اطراف LuxVessel شروع به ذوب شدن کرد. نه به شکل فیزیکی، بلکه مثل اینکه "مفهوم مکان" در حال حل شدن بود. سفینه دیگر در مکان نبود. در زمان هم نبود. علی و محمد در یک حالتی از «بودن بیواسطه» قرار گرفته بودند.
علی (با ذهنی سرشار از شگفتی): «محمد… داریم میبینیم… ببین!»
در برابر چشمان ذهنیشان، تاریخ بشریت مانند فیلمی بیپایان باز شد:
تولد کهکشانها...
تمدنهای گمشدهی باستانی…
لحظهای که نیوتن سیب را دید…
آلبرت انیشتین در اتاق کارش…
جنگها، صلحها، عشقها، خیانتها…
و سپس آیندهای که هنوز نیامده بود:
زمینی با آسمانی سرخ…
ماشینهایی که خود را ساخته بودند…
انسانهایی که دیگر به زبان صحبت نمیکردند، بلکه با ذهنشان حرف میزدند…
تمدنی در دل کهکشان اندرومدا که خود را "فرزندان زمین" مینامیدند…
محمد (با حیرت): «ما مثل چشم خدا شدیم… فقط میبینیم. و هر چیزی رو… همزمان.»
علی: «این یعنی حقیقت. بیفیلتر. نه روایت انسانها، نه دید محدود ما… خودِ خودِ واقعیت.»
اما ناگهان، نوری از درون یکی از لحظات آینده، توجه علی را جلب کرد. او به آن لحظه زوم کرد… چیزی در آنجا بود… چیزی آشنا. و صدای سیاهچاله دوباره شنیده شد:
«انتخاب کنید. میخواهید فقط بیننده بمانید؟ یا لحظهای، تنها لحظهای، در یک زمان وارد شوید؟ اما بدانید… ورود، بیاثر نخواهد بود.»
فصل پایانی: بازگشت پس از آنکه چشمهایی بیجسم، هزاران سال را در چند لحظه دیدند، علی و محمد تصمیم گرفتند بازگردند. سیاهچاله، مثل پدری آرام، راه را برای بازگشتشان هموار کرد.
در یک لحظه، همه چیز آرام شد. نور، دوباره شکل گرفت. کهکشانها برگشتند. ستارهها درخشیدند. و زمین… همان زمین بود.
سفینهی کوچک LuxVessel در سکوتی بیانتها در مدار زمین ظاهر شد. علی و محمد، در حالی که هیچ زمان فیزیکی برایشان نگذشته بود، به خانه برگشتند.
نه اثری، نه تغییری، نه صدایی… اما ذهنی آگاهتر، قلبی پُرتر، و چشمانی که حقیقت را دیده بودند.
آنها دانستند که جهان، تنها آنچه میبینیم نیست. و سیاهچالهای در دل هستی، دروازهای بود برای ادراک.
پایان 1404
[ دوشنبه 04/1/18 ] [ 3:53 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |