تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
در قلب سیاهچاله 2 (3)
نوشته علی جلیلی
سیاهچاله پرسید: «حالا چه میخواهی؟»
علی آرام پاسخ داد، با نگاهی که از زمان فراتر رفته بود: «اول از همه… بدون اینکه بر چیزی اثر بگذارم، میخواهم لحظهی بیگبنگ را ببینم.»
در همان لحظه، سیاهچاله واکنشی نشان نداد. اما فضا تغییر کرد. ناگهان، گذشته با سرعتی فراتر از تصور ــ حتی بیش از سرعت نور ــ در برابر علی باز شد. او زمان را نمیدید؛ او آن را میفهمید. نه با چشم، بلکه با تمام وجود.
ثانیهها گذشتند، یا شاید قرنها. علی دیگر در مرز زمان نبود. تا اینکه ناگهان… همه چیز ایستاد.
لحظهای مطلق. سکوتی ژرف. و در میان آن، نوری سفید، بیانتها، تمام ذهن علی را در برگرفت. او آن را دید… نه تصویر، نه شبیهسازی… حقیقتِ بیواسطهی آغاز.
او میدانست. این همان لحظه بود. لحظهی بیگبنگ.
و علی استابورن، اولین انسانی شد که اصل آن را دیده بود. تا پیش از آن، تنها نظریهها، معادلات، و تصویرهای تقریبی وجود داشت. اما حالا… او خودش در آن لحظه حضور داشت. در آغاز آفرینش.
علی که حالا ذهنش از حقیقتِ بیگبنگ پُر شده بود و کنجکاویاش بیش از هر زمان دیگر شعلهور بود، با نگاهی پر از اشتیاق پرسید: «میخواهم قبل از بیگبنگ را هم ببینم.»
سیاهچاله برای لحظهای سکوت کرد. سکوتی نه از جنس ناتوانی، بلکه از جنس احترام به پرسشی بزرگ.
سپس پاسخ داد، آرام و نافذ: «قبل از آن، مادهای وجود نداشت که بیگبنگ آن را گسترش دهد. و آنچه پیش از ماده بوده، چیزی نیست که بتوان آن را دید. تنها میتوان آن را درک کرد.»
در آن لحظه، علی فهمید که پا در قلمروی گذاشته که فراتر از تصویر و صداست. قلمرویی که ذهن باید آن را احساس کند، نه چشمان ببیند.
علی پرسید: «از خدا بگو… چطور همهچیز را ساخت؟ من فکر میکنم آنچه که پیش از ماده بوده و فقط درک میشود، خداست. درسته؟»
سیاهچاله لحظهای مکث کرد؛ سپس با صدایی که گویی از ژرفترین لایههای هستی میآمد، پاسخ داد: «آری، تو درک درستی یافتهای. پیش از ماده، پیش از فضا و زمان، تنها او بود. نه با صورت، نه با شکل، نه با اندازه. بلکه با حضوری ناب، که هر لحظهاش معناست.»
سپس ادامه داد: «او، آغاز را نیافرید؛ او خود آغاز است. او ماده را از ارادهاش آفرید، زمان را از حکمتش جاری کرد، و فضا را در آغوش تواناییاش گسترد. ما سیاهچالهها، سایههایی از قدرت اوییم؛ تجلی بخشی از توان بیکرانش در قالبی که بشر آن را "شعور سیاه" مینامد.»
علی در سکوتی متفکرانه فرو رفت. ذهنش دیگر نمیکوشید فقط بفهمد، بلکه میکوشید بشنود. بشنود آن نجوای کیهانی را که میان تمام هستی جاری بود.
سؤالی هنوز کامل شکل نگرفته بود که پاسخ از دل تاریکی آمد. سیاهچاله پیش از آنکه علی لب به پرسش بگشاید، نجوا کرد:
«میدانی چرا خدا انسان را آفرید؟ تو از مادهای... اما نه صرفاً هر مادهای. از جوهری هستی که توانست از میان همهی عناصر، جلوتر رود. مادهای که فهمید، حس کرد، شک کرد، عشق ورزید... و حالا، تو، انسانی از نسل همان جوهر، اینجایی.»
صدای سیاهچاله آرام، ولی محکم ادامه داد: «تو آنقدر از سایر مادهها پیشی گرفتهای، که اکنون خداوند تو را دوست خود میداند. او، که فراتر از ماده است، فراتر از هر مفهوم قابل تصور... اما رابطهاش با تو، نه ناشی از نیاز، که از خلوص است. تو باید به جایگاهت افتخار کنی، علی استابورن. در این نقطه از هستی، که در هیچ واقعیت موازی تکرار نمیشود، تو یکی از معدود کسانی هستی که در خلوص پیوند با خدا، آگاهی یافتهای.»
لحظهای سکوت فضا را پر کرد. نه از آن سکوتهای خالی، بلکه سکوتی که از حجم معنا سنگین شده بود.
علی با چشمانی پر از اشتیاق، در تاریکی زندهی درون سیاهچالهای ایستاده بود که اکنون دیگر نه تنها یک پدیده کیهانی، بلکه راهنمایی از جنس آگاهی شده بود. ذهنش در مرزهایی ورای فهم معمول حرکت میکرد.
او با صدایی آرام اما لبریز از پرسش گفت: «میشود آخر را ببینم؟ لحظهی پایان را؟»
سیاهچاله بیدرنگ و بدون تردید پاسخ داد: «پایانی نیست. همانطور که آغازی نیست.»
صدای آن، نه در فضا، بلکه در ژرفترین لایههای ذهن علی پیچید: «فقط هر چیز، هر آن، نمودی را از خود نشان میدهد. هیچ چیز، بهراستی آغاز نمیشود و پایان نمییابد؛ بلکه تنها در شکلهای گوناگون پدیدار میشود و محو میشود. خداوند همهچیز است. او نه آغازی دارد و نه پایانی. اوست که هستی را جاری میکند، و در هر ذره، هر لحظه، هر فکر، و هر سیاهچالهای، خود را به گونهای تازه نشان میدهد.»
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:30 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |