تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
در قلب سیاهچاله 2 (5)
نوشته علی جلیلی
دو حقیقت عظیم، که اکنون برای او بیش از یک باور بودند. آنها واقعی بودند، با ساختاری متفاوت از مادهی آشنای انسان، اما زنده، درخشان، و بیواسطه.
علی به بهشت نگاهی انداخت. درختان سرسبز و پرپشتی که از زمین به سوی آسمان میروییدند، همچون نگهبانان ابدی بودند. رودهایی خروشان و پیچخورده، بعضی از آنها از عسل ناب جاری میشدند که عطرشان بهشتی را پر کرده بود. کوههای عظیمی که قله اورست در برابر آنها همچون برآمدگیهای کوچکی مانند یک تپه در سطح زمین به نظر میرسید. ساختمانهایی مدرن و پیچیده در افق به چشم میخوردند، برخی ایستا و برخی دیگر در حال حرکت، در این فضای بیزمان و بیمرز. هر گوشهای از این مکان، پر از شکوه و زیبایی بود، جایی که هر چیزی که علی در آن میدید، شگفتانگیز بود و فراتر از هر تصوری که در ذهنش میگذشت.
اما بعد از این که بهشت را نظاره کرد، نگاهش به جهنم چرخید. تصویر جهنم، چیزی کاملاً متفاوت بود. هزاران برابر بزرگتر از آنچه که جهان بیگ بنگ ساخته بود، در وسعتی بیپایان، آتش و سیاهی شعلهور به چشم میخوردند. صدای زوزهها و نالههای بیپایان، سراسر جهنم را پر کرده بود، صداهایی که همچون غرشهای گرانشی از اعماق زمان برمیخاستند. وحشتی که از هر سوی به ذهن علی هجوم میآورد، غیرقابل توصیف بود. آنجا، چیزی بیشتر از هر چیزی که تصور میکرد درک کند، وجود داشت. توصیف این مکان برای کسی که آن را ندیده بود، همچون تلاش برای درک مفاهیم پیچیدهی نسبیت خاص اینشتین از دیدگاه یک نوزاد بود، چیزی که حتی بیشتر از آن، غیرقابل درک مینمود.
علی که دیگر هیچ سوالی به ذهنش نمیرسید، فقط از شدت کنجکاوی پرسید: «آیا موجودات هوشمند دیگری غیر از انسانها که در زمین زندگی میکنند، در جاهای دیگر جهان وجود دارند؟ اگر هست، میتوانی آنها را به من نشان بدهی؟»
این سوال، برای علی که مدتها در جستجوی رازهای کیهان بود، سوالی جدید و پر از ابهام بود. او در دل خود احساس میکرد که دنیا و جهان، پر از شگفتیها و موجودات ناشناختهای است که هنوز نتوانسته بود به طور کامل کشف کند. او از سیاهچاله خواسته بود تا اگر ممکن است، دروازهای به جهانهای دیگر باز کند تا به آنها نگاهی بیندازد.
سیاهچاله پاسخ داد: «بله، موجودات هوشمند دیگری وجود دارند. اما دیدن آنها، مانند برقراری ارتباط با آنهاست. برای بشر بهتر است که با توان خود بیاموزد. در حقیقت، اگر آنها را ببینی — که البته این امکان وجود دارد — خودت را از چیزی محروم کردهای: میل به آموختن و کشف حقیقت که در ذات تو نهفته است. این میل از آنِ توست، برای توست و مهمتر از همه، به نفع توست. اما اختیار با خودت است؛ آیا تصمیم میگیری که آنها را ببینی یا نه؟»
علی که هنوز در حال تجربه آن لحظات عجیب و آموزنده بود، به سیاهچاله نگاه کرد و با لحن ملایمی گفت: «خیلی از حقایق به صورت عینی برایم روشن شد. برخی از آنها را قبلاً میدانستم، ولی تجربهای که در قلب سیاهچاله داشتم، برایم ارزشمند بود. حالا درکی عمیقتر از مخلوقات خداوند پیدا کردهام، چیزی که پیش از این نمیشد آن را درک کرد. قرار گرفتن در این مکان و این زمان، یک برکت بود. حالا مرا به دنیای خودم بازگردان.»
سیاهچاله با نیروی مرموز خود، علی را از جهان موازی که در آن بهشت و جهنم را دیده بود، بیرون آورد. پس از یک لحظه، سفینه LuxVessel دوباره در فضای بیکران کهکشان ظاهر شد، و علی از آنجا به سوی آینده حرکت کرد، در جستوجوی سیاهچالههای دیگر و ارتباطات بیشتری که برای کشف حقیقتهای پنهان کیهان آماده بود.
سفینه در سکوتی آرام در دل فضا حرکت میکرد و علی به افقهای دور دست نگاه میکرد.
پایان
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:44 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |