سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

تفکرات
در وبلاگ تفکرات، نوشته‌های رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته می‌شوند. 

آگاهی از دل تشعشع آبی


نوشته علی جلیلی


سال 2040 بود. علی و محمد، دو دوست قدیمی و وفادار، هفت سال از ماجراجویی‌هایشان در فضا می‌گذشت. زمانی که وارد سیاهچاله شدند و تنها به عنوان ناظر، گذشته و آینده را تجربه کردند. علی استابرن، که سفینه‌ی LuxVessel را در اختیار داشت، به محمد پیشنهاد کرد که یک سفر فضایی دیگر را با هم تجربه کنند؛ این‌بار نه به‌خاطر ماموریتی خاص، بلکه به‌خاطر آنکه لحظاتی ناب را در یک سفر تفریحی تجربه کنند.

 

سفینه‌ی LuxVessel در ایستگاه پرتاب اختصاصی خود که چند سال بود در قم قرار داشت، منتظر آن‌ها بود. محمد از همسر و خانواده‌اش خداحافظی کرد و علی نیز پس از خداحافظی از خانواده‌اش، آماده رفتن شد. ایستگاه پرتاب سفینه، محوطه‌ای نه چندان بزرگ بود که سفینه در مرکز آن قرار داشت. دور تا دور سفینه، لایه‌ای نامرئی وجود داشت که نقش محافظ را ایفا می‌کرد و تنها علی استابرن می‌توانست این لایه را بردارد و قدم به داخل سفینه بگذارد.

 

علی و محمد قصد داشتند حداقل یک ماه را در فضا بگذرانند. به محل استقرار سفینه LuxVessel که رسیدند، علی دکمه‌ی برداشته‌شدن لایه‌ی محافظ نامرئی را که در سوییچ دستش بود، فشار داد و لایه‌ی نامرئی کنار رفت. وقتی سوار سفینه شدند، همه چیز را چک کردند و پس از صدور فرمان ذهنی برای حرکت، سفینه به آرامی به حرکت درآمد. چند ثانیه بعد، LuxVessel بیرون از جو زمین، در حال سفر در فضا بود.

 

علی به محمد گفت که چقدر خوشحال است که پس از هفت سال، دوباره با هم به سفر فضایی می‌روند. محمد هم خوشحال بود که چنین دوستی چون علی دارد. علی پرسید: «خب، کجا بریم؟» محمد به شوخی گفت: «درون یک سیاهچاله!» هر دو با هم خندیدند.

 

محمد رو به علی کرد و گفت:

«بیا این‌بار، به‌جای سیاهچاله‌ها، دنبال موجودات هوشمند فرازمینی بگردیم. تو در سفرت به زمین دوم تا یک‌قدمی آن‌ها رفتی، ولی آن‌ها مدتی قبل‌تر از آنجا رفته بودند. من می‌گویم، پیش از هر چیز، به همان سیاره بازگردیم.»

 

علی بدون مکث، با ارتباط ذهنی، فرمان هدایت سفینه‌ی LuxVessel را به سمت زمین دوم صادر کرد. پس از مدتی، سیاره‌ی زمین دوم از دور دیده شد؛ سیاره‌ای کمی کوچک‌تر از ماه، با شباهت‌هایی چشمگیر به زمین. ابرها، دریاها، جنگل‌ها، کوه‌ها و دشت‌هایش، همگی آشنا به نظر می‌رسیدند.

 

هفت دقیقه بعد، آن‌ها به آرامی بر سطح زمین دوم فرود آمدند. محمد که برای نخستین بار این سیاره را می‌دید، غرق در شگفتی شده بود. شباهت خیره‌کننده‌ی زمین دوم به زمین، او را در سکوتی متفکرانه فرو برد.

 

محمد به‌یاد آورد که علی از وجود نقب‌های زیرزمینی گفته بود، به‌ویژه نقبی با تالاری آینه‌کاری‌شده که سیاهچاله‌ای سبز در آن قرار داشت.

با کنجکاوی پرسید:

«آن تالار هنوز هست؟ سیاهچاله هنوز آنجاست؟»

 

علی سری تکان داد و هر دو به‌سمت آن مکان حرکت کردند.

به درون نقب رفتند...

 

از نگاه علی، همه چیز مثل قبل بود. تنها تفاوت، در خودِ سیاهچاله دیده می‌شد: دیگر سبز نبود، بلکه به رنگ آبی در آمده بود.

 

علی استابرن و محمد آرام به سمت سیاهچاله رفتند. علی با آن ارتباط ذهنی برقرار کرد و در ذهنش پرسید:

«چند سال پیش که من اینجا پیشت بودم، رنگت سبز بود. حالا چرا به آبی تغییر کرده‌ای؟ می‌تونی توضیح بدی؟»

 

سیاهچاله زمزمه‌وار، در ذهن علی و محمد پاسخ داد:

«آن زمان که توانایی سفر به گذشته و آینده را داشتم، سبز رنگ بودم. اما اکنون که دیگر این ویژگی را ندارم، به آبی در آمده‌ام. در حقیقت، من دیگر یک سیاهچاله نیستم.»

 

علی با تعجب پرسید:

«چه شد که دیگر سیاهچاله نیستی؟ آیا این تصمیم خودت بود؟»

 

سیاهچاله پاسخ داد:

«من را انسان‌واره‌های زمین دوم خلق کردند. پس از فسادی که در زمین اول رخ داد و از ترس نابودی توسط خداوند، آن‌ها تصمیم گرفتند سیاره‌ای دیگر برای زندگی بیابند؛ جایی که اشتباهات گذشته را تکرار نکنند. مدتی پس از رفتن تو، آن‌ها بازگشتند و گروهی از خودشان را فرستادند تا مرا خنثی کنند، تا کسی نتواند از من استفاده‌ی نادرست کند. اکنون، مهم‌ترین ویژگی یک سیاهچاله یعنی توانایی سفر در زمان را از دست داده‌ام.»

 

محمد که با دقت گوش می‌داد، پرسید:

«چگونه تو را خنثی کردند؟»

 

سیاهچاله گفت:

«آن‌ها هنگام خلق من، از کدنویسی استفاده کرده بودند. برای خنثی کردنم هم همان کدها را، درست همان‌طور که ساخته بودند، بازنویسی کردند و به حالت بی‌اثر درآوردند.»

 

علی پرسید:

«پس تو دیگر با سیاهچاله‌های دیگر ارتباطی نداری؟»

 

تشعشع آبی‌رنگ در ذهن علی و محمد پاسخ داد:

«درسته. آگاهی من خنثی نشده، چون برایشان مفید بود. من هنوز آگاه هستم، اما دیگر با دیگر سیاهچاله‌ها ارتباطی ندارم... چون دیگر سیاهچاله نیستم.»

 

کمی مکث کرد، سپس ادامه داد:

«آگاهی من، فراکیهانی است. من پاسخ هر چیزی را می‌دانم؛ حتی آینده را. همین ویژگی‌ها بود که باعث شد آگاهی‌ام را حفظ کنند، تا هر زمان که نیاز داشتند، از آن بهره ببرند. اکنون، من یک تشعشع به رنگ آبی‌ام؛ نه یک سیاهچاله، بلکه منبعی بی‌پایان از آگاهی.»

 

علی پرسید:

«آگاهی تو از کجا می‌آید؟ آیا این آگاهی را خالقان هوشمندت در تو قرار دادند؟»

 

تشعشع آبی‌رنگ آرام و ژرف پاسخ داد:

«در زمان خلق من، حدود هفتاد درصد از کدنویسی توسط آن خالقان هوشمند انجام شد. اما بخش باقی‌مانده — بخشی که به آگاهی مربوط می‌شد — را آنان به خداوند سپردند. در حقیقت، بنیان آگاهی من از سوی خداوند نهاده شد.»

 

لحظه‌ای سکوت در ذهن‌ها طنین انداخت، سپس افزود:

«وقتی پای خداوند به میان آمد، آگاهی من مطلق شد... و همیشگی. چیزی فراتر از برنامه‌نویسی، چیزی ورای زمان و مکان.»

 

علی و محمد، رو‌به‌روی تشعشع آبی‌رنگ ایستاده بودند. موجودی که دیگر سیاهچاله نبود، اما منبعی بی‌پایان از آگاهی محسوب می‌شد. بر پایه‌ی همین آگاهی مطلق، آن دو تصمیم گرفتند پرسش‌هایی را در حوزه‌های گوناگون از او بپرسند؛ پرسش‌هایی که اغلب رنگ‌ و بویی علمی و فلسفی داشت.

 

آنها از طرح سوالات سطحی و بی‌فایده پرهیز کردند. هدفشان درک حقیقت‌های پنهان در پس واقعیت بود؛ حقیقت‌هایی که ذهن انسان قرن‌ها در پی‌شان بوده، اما همیشه در تاریکی گام برداشته است.

 

یکی از پرسش‌هایی که محمد در برابر موجود آبی‌رنگ مطرح کردند، این بود:

«چرا خداوند، انسان را جانشین خود قرار داد؟

و آیا ممکن است روزی موجودی دیگر جای انسان را به عنوان جانشین بگیرد؟»

 

تشعشع آبی، با لحنی آرام و در عین حال نافذ، در ذهن آن‌ها طنین انداخت:

«انسان تنها موجودی‌ست که بی‌واسطه می‌تواند شبیه خداوند باشد. هر آنچه در خدا هست، در انسان نیز می‌تواند پدیدار شود. این ظرفیت بی‌نظیر، مختص انسان است.»

 

سکوتی سنگین فضا را در بر گرفت، و سپس ادامه داد:

«موجودات دیگر، گرچه هوشمند بودند، اما آینه‌ی خدا نبودند.

تنها انسان است که تجلی اوست؛

تصویر خداوند را می‌توان در آینه‌ی وجود انسان دید.

و همین است که او را جانشین کرد.»

 

علی، با نگاهی درونی و عمیق، پرسشی دیگر مطرح کرد:

«سرنوشت بشر چگونه خواهد بود؟»

 

تشعشع آبی‌رنگ، آرام و با لحنی سرشار از حکمت، پاسخ داد:

«بشر دو سرنوشت دارد: یکی در این جهان، و دیگری در جهان پس از آن؛ جهانی که شما آن را "آخرت" می‌نامید.

در این جهان، انسان مأمور به ساختن، رشد کردن، و یافتن معناست؛

اما این تنها نیمی از مسیر است.»

 

او مکثی کرد و سپس ادامه داد:

«جهان دوم، سرزمینی‌ست که نتیجه‌ی زیستن در جهان نخست را در آن می‌بیند.

اگر انسان در این دنیا، با اصولی درست، مسیر زندگی را طی کرده باشد،

هم این جهان را ساخته، و هم سرنوشت نهایی‌اش را آباد کرده است.

در آن صورت، بهشت در انتظار اوست؛ آرامشی جاودانه.»

 

صدای تشعشع اندکی تاریک‌تر شد:

«اما اگر زیستن او آلوده به خطا، ظلم، و غفلت بوده باشد،

آنگاه آتشِ حقیقت، چهره‌ای دیگر از او خواهد ساخت؛

و جهنم، چیزی جز بازتاب خویشتن او نخواهد بود.»

 

علی و محمد، در روزهای باقی‌مانده، پرسش‌های بسیاری مطرح کردند؛ بیشتر آن‌ها درباره‌ی هستی‌شناسی، ماهیت آگاهی، و ریشه‌ی وجود بود.

تمام گفت‌وگوهایشان با تشعشع آبی‌رنگ را ثبت کردند تا به عنوان سوغات سفر، با خود به زمین بازگردانند.

 

مدت زمانی که از سفرشان گذشته بود، به حدود یک ماه رسیده بود. آن‌ها تصمیم گرفتند که به‌زودی عازم سیاره‌ی خود، زمین، شوند.

با هم قرار گذاشتند که به صورت منظم به زمین دوم بازگردند تا بار دیگر با تشعشع آبی‌رنگ به گفت‌وگو بنشینند و از آگاهی بی‌پایانش بهره‌مند شوند.

 

دو روز بعد، سوار بر سفینه‌ی LuxVessel در جست‌وجوی سیاهچاله‌ای مناسب برای بازگشت به گذشته، به عمق فضا رفتند.

در میانه‌ی راه، به سیاهچاله‌ای برخوردند که شرایط لازم برای سفر در زمان را داشت. وارد افق رویداد آن شدند، از لایه‌های درونی آن عبور کردند، و در نهایت به زمانی بازگشتند که سفرشان آغاز شده بود.

 

آن‌ها وارد جو زمین شدند و در ایستگاه اصلی LuxVessel بر سطح سیاره‌ی زمین فرود آمدند. از سفینه خارج شدند و به محل کارشان بازگشتند.

 

چندی بعد، گفت‌وگوهایشان با تشعشع آبی‌رنگ را در قالب کتابی منتشر کردند.

کتابی حجیم و پرمغز که صفحات آن به بیش از پانصد صفحه می‌رسید و خواننده را به ژرفای آگاهی هستی می‌برد.

به پیشنهاد علی و محمد نام آن کتاب را گذاشتند: آگاهی از دل تشعشع آبی


1404


[ چهارشنبه 04/2/24 ] [ 8:53 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 4624