سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

تفکرات
در وبلاگ تفکرات، نوشته‌های رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته می‌شوند. 

 

در قلب سیاهچاله 3

 

نوشته علی جلیلی

 

فصل اول: در دل سفر

علی سفرش را ادامه می‌دهد.

در دل خلأ بی‌انتها، جایی فراتر از هزاران سال نوری از هر نشانی که از زمین مانده باشد، او همچنان با سفینه‌اش، LuxVessel، در مسیر خود پیش می‌رود. سفری که آغازش به شجاعت و کنجکاوی گره خورده بود، حالا رنگی از تنهایی گرفته است.

 

بعد از طی مسافتی طولانی، دلش برای زمین و انسان‌ها، و به‌خصوص دوستش محمد، تنگ می‌شود. چهره‌ی محمد با لبخند همیشگی‌اش، صدای مادر در حیاط خانه، و حتی شلوغی متروی شهر... همه در ذهن علی جان می‌گیرند و تبدیل به حسرتی شیرین می‌شوند.

 

اما احتمال می‌دهد هنگام بازگشت به زمین، زمین تغییر کرده باشد و او آنچه را می‌خواهد نبیند.

مثلاً شاید دوستانش مرده باشند یا اینکه پیر شده باشند...

 

فصل دوم: تصمیم بزرگ

این افکار در ذهن علی می‌چرخند. اگر بازگردد و همه‌چیز عوض شده باشد چه؟ اگر محمد دیگر در میان نباشد؟ اگر مادرش دیگر زنده نباشد یا صدایش را فراموش کرده باشد؟ حتی تصور اینکه تنها خاطره‌ای محو از گذشته باقی مانده باشد، قلبش را سنگین می‌کند.

 

او نمی‌خواست بازگشتش فقط بازگشتی مکانی باشد.

می‌خواست همه‌چیز مثل همان روزی باشد که از زمین خداحافظی کرد.

می‌خواست بازگردد، نه به زمینِ اکنون، بلکه به زمانی که سفرش آغاز شده بود.

 

ایده‌ای در ذهنش جرقه می‌زند.

اگر بتواند سیاهچاله‌ای پیدا کند که او را در زمان به عقب ببرد، نه فقط در مکان، آیا می‌تواند به همان لحظه‌ی آغاز سفرش بازگردد؟

آیا می‌تواند به زمینِ دست‌نخورده، به دوستانِ زنده، به خاطره‌های هنوز جاری، برگردد؟

 

همه‌چیز به یک چیز بستگی دارد: یافتن آن سیاهچاله‌ی مناسب.

 

فصل سوم: یافتن سیاهچاله

در دل سکوت بی‌پایان کیهان، سفینه‌ی LuxVessel  همچنان در حرکت بود. علی، تنها و مصمم، در مقابل صفحه‌های نمایش شناور ایستاده بود. هر داده‌ای که از حسگرهای کوانتومی دریافت می‌شد، توسط ذهن او فیلتر می‌گشت. به دنبال چیزی فراتر از یک سیاهچاله‌ی عادی بود—یک گذرگاه، یک شکاف در تار و پود زمان.

 

روزها و شب‌ها از نظر او بی‌معنا شده بودند. تنها معیار، جهتی بود که ذهنش انتخاب کرده بود: بازگشت.

اما نه هر بازگشتی، بلکه بازگشتی با دقتی مرگبار به نقطه‌ی شروع.

 

ناگهان یکی از نمایشگرها شروع به لرزیدن کرد. نقطه‌ای در فاصله‌ی هزاران سال نوری، رفتاری غیرمعمول از خود نشان می‌داد.

گراف میدان گرانشی‌اش با الگوهای زمانی تداخل پیدا کرده بود. این نمی‌توانست یک سیاهچاله‌ی عادی باشد.

 

علی زیر لب گفت:

«تو می‌تونی همون باشی... همون دریچه‌ای که می‌خوام.»

 

او مسیر را تنظیم کرد. مقصد: یک سیاهچاله‌ی ناشناخته با امضای زمانی منحصربه‌فرد. شاید... فقط شاید، این همون چیزی بود که می‌تونست رؤیای بازگشتش رو ممکن کنه.

 

فصل چهارم: ورود به سیاهچاله

سکوتِ عمیق کیهان، جای خود را به زمزمه‌ای مرموز داد. سفینه‌ی LuxVessel حالا در مدار بیرونی سیاهچاله‌ی ناشناس قرار داشت. این سیاهچاله، با حلقه‌ای از نور خمیده و تابنده، همچون چشمی ازلی، به او خیره شده بود. امواج گرانشی‌اش نه تنها فضا، بلکه زمان را نیز می‌بلعیدند.

 

علی دستش را روی کنسول ذهنی گذاشت. سیستم تأیید کرد:

«آیا مایلید ورود به حفره‌ی زمانی را آغاز کنید؟»

 

لحظه‌ای مکث کرد. در ذهنش تصویری از محمد، مادرش، و خیابان‌های خاکی زادگاهش نقش بست. سپس لبخند زد.

«بله. اجازه ورود بده.»

 

سفینه وارد مدار سقوط شد. با گذر از افق رویداد، زمان شروع به خم شدن کرد. ثانیه‌ها کش می‌آمدند و بعد… فرو می‌ریختند.

 

نمایشگرها تار شدند. نورها شکستند. همه‌چیز در حالتی از تعلیق قرار گرفت.

 

اما علی هنوز هوشیار بود. ذهنش درون سیاهچاله، در میان بی‌زمانی و بی‌مکانی، ساکن شده بود. سفینه‌ی LuxVessel از قوانین معمول فراتر رفته بود و اکنون، در دل تونلی میان گذشته و حال، به پیش می‌رفت.

 

فصل پنجم: بازگشت به زمین

نور ناگهان بازگشت. صفحه‌ی کنترل سفینه آرام آرام روشن شد. صدای سیستم به‌آهستگی در کابین طنین انداخت:

«موقعیت فعلی: منظومه شمسی. زمان تقریبی: لحظه‌ی آغاز سفر اولیه.»

 

علی چشم‌هایش را باز کرد. منظره‌ای آشنا در برابرش بود؛ سیاره‌ی آبی، آرام و درخشان در تاریکی کیهان. زمین... همان‌جا که همه چیز شروع شده بود.

 

نفس عمیقی کشید. قلبش تند می‌زد. آیا واقعاً موفق شده بود؟ آیا این همان لحظه‌ای بود که او را ترک کرده بود؟ سیستم موقعیت‌سنجی این را تأیید می‌کرد، اما دلش هنوز مطمئن نبود.

 

سفینه به مدار پایین‌تر رفت. آسمان آرام آرام روشن شد. قاره‌ها، اقیانوس‌ها، و خطوط آشنا در چشم‌انداز ظاهر شدند. علی به خانه بازگشته بود — اما نه به زمینی ناشناس، بلکه به همان زمینی که او را بدرقه کرده بود.

 

فصل ششم: دیدار با زمین

سفینه در سکوت کامل بر فراز پایگاه فضایی ناسا در چرخش بود. همه چیز دقیقاً همان‌گونه بود که او به یاد داشت. حتی هوا هم به‌طرز عجیبی آشنا به نظر می‌رسید، انگار خود زمین نیز به حضورش واکنش نشان داده بود.

 

با فرود نرم LuxVessel در منطقه‌ی تعیین‌شده، تیمی از دانشمندان و تکنسین‌ها به سمت آن شتافتند. در ابتدا گیج و متعجب بودند؛ آخر این همان سفینه‌ای بود که چندی پیش پرتاب شده بود، اما هیچ داده‌ای از بازگشتش دریافت نکرده بودند.

 

درِ سفینه باز شد. علی قدم به بیرون گذاشت، نگاهی به آسمان انداخت و بعد به چهره‌ی حیرت‌زده‌ی افراد روبرویش.

سکوتی چند ثانیه‌ای همه جا را گرفت، تا اینکه صدایی از بین جمعیت برخاست:

— «این... خودشه! علی برگشته!»

 

با ورود به پایگاه، او سراغ اولین کسی رفت که دلتنگش بود: محمد.

در چهره‌اش زمان نگذشته بود. همان جوان پرشور و باهوش. وقتی محمد علی را دید، لبخندی زد، بغض گلویش را گرفت و گفت:

— «فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت.»

 

علی خندید، آن‌گونه که تنها انسان‌هایی که از مرزهای فهم و زمان عبور کرده‌اند می‌خندند.

 

او در روزهای پس از بازگشتش، تمام تجربه‌ها، داده‌ها، و تحلیل‌های سفر میان‌سیاهچاله‌ای خود را با ناسا و مجامع علمی در میان گذاشت. جهان دیگر مانند قبل نبود؛ حالا می‌دانستند که سفر در زمان، آن‌هم از دل سیاهچاله‌ای آگاه، نه تنها ممکن است، بلکه در عمل نیز تحقق یافته.

 

اما مهم‌تر از همه، علی آموخته بود که حتی در بی‌کران‌ترین ابعاد کیهان، چیزی ارزشمندتر از انسان‌ها و روابط‌شان وجود ندارد.

 

پایان

1404

 


[ سه شنبه 04/1/26 ] [ 6:29 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

در قلب سیاهچاله 2 (5)

 

نوشته علی جلیلی

 

دو حقیقت عظیم، که اکنون برای او بیش از یک باور بودند. آن‌ها واقعی بودند، با ساختاری متفاوت از

ماده‌ی آشنای انسان، اما زنده، درخشان، و بی‌واسطه.

 

علی به بهشت نگاهی انداخت. درختان سرسبز و پرپشتی که از زمین به سوی آسمان می‌روییدند،

همچون نگهبانان ابدی بودند. رودهایی خروشان و پیچ‌خورده، بعضی از آن‌ها از عسل ناب جاری می‌شدند

که عطرشان بهشتی را پر کرده بود. کوه‌های عظیمی که قله اورست در برابر آن‌ها همچون برآمدگی‌های کوچکی مانند یک تپه در سطح زمین به نظر می‌رسید. ساختمان‌هایی مدرن و پیچیده در افق به چشم

می‌خوردند، برخی ایستا و برخی دیگر در حال حرکت، در این فضای بی‌زمان و بی‌مرز. هر گوشه‌ای از این

مکان، پر از شکوه و زیبایی بود، جایی که هر چیزی که علی در آن می‌دید، شگفت‌انگیز بود و فراتر از هر

تصوری که در ذهنش می‌گذشت.

 

اما بعد از این که بهشت را نظاره کرد، نگاهش به جهنم چرخید. تصویر جهنم، چیزی کاملاً متفاوت بود.

هزاران برابر بزرگ‌تر از آنچه که جهان بیگ بنگ ساخته بود، در وسعتی بی‌پایان، آتش و سیاهی شعله‌ور

به چشم می‌خوردند. صدای زوزه‌ها و ناله‌های بی‌پایان، سراسر جهنم را پر کرده بود، صداهایی که

همچون غرش‌های گرانشی از اعماق زمان برمی‌خاستند. وحشتی که از هر سوی به ذهن علی هجوم

می‌آورد، غیرقابل توصیف بود. آنجا، چیزی بیشتر از هر چیزی که تصور می‌کرد درک کند، وجود داشت.

توصیف این مکان برای کسی که آن را ندیده بود، همچون تلاش برای درک مفاهیم پیچیده‌ی نسبیت خاص

اینشتین از دیدگاه یک نوزاد بود، چیزی که حتی بیشتر از آن، غیرقابل درک می‌نمود.

 

علی که دیگر هیچ سوالی به ذهنش نمی‌رسید، فقط از شدت کنجکاوی پرسید:

«آیا موجودات هوشمند دیگری غیر از انسان‌ها که در زمین زندگی می‌کنند، در جاهای دیگر جهان وجود

دارند؟ اگر هست، می‌توانی آن‌ها را به من نشان بدهی؟»

 

این سوال، برای علی که مدت‌ها در جستجوی رازهای کیهان بود، سوالی جدید و پر از ابهام بود. او در دل

خود احساس می‌کرد که دنیا و جهان، پر از شگفتی‌ها و موجودات ناشناخته‌ای است که هنوز نتوانسته

بود به طور کامل کشف کند. او از سیاهچاله خواسته بود تا اگر ممکن است، دروازه‌ای به جهان‌های دیگر

باز کند تا به آن‌ها نگاهی بیندازد.

 

سیاهچاله پاسخ داد:

«بله، موجودات هوشمند دیگری وجود دارند. اما دیدن آن‌ها، مانند برقراری ارتباط با آن‌هاست. برای بشر

بهتر است که با توان خود بیاموزد. در حقیقت، اگر آن‌ها را ببینی — که البته این امکان وجود دارد — خودت

را از چیزی محروم کرده‌ای: میل به آموختن و کشف حقیقت که در ذات تو نهفته است. این میل از آنِ

توست، برای توست و مهم‌تر از همه، به نفع توست. اما اختیار با خودت است؛ آیا تصمیم می‌گیری که

آن‌ها را ببینی یا نه؟»

 

علی که هنوز در حال تجربه آن لحظات عجیب و آموزنده بود، به سیاهچاله نگاه کرد و با لحن ملایمی گفت:

«خیلی از حقایق به صورت عینی برایم روشن شد. برخی از آن‌ها را قبلاً می‌دانستم، ولی تجربه‌ای که در

قلب سیاهچاله داشتم، برایم ارزشمند بود. حالا درکی عمیق‌تر از مخلوقات خداوند پیدا کرده‌ام، چیزی که

پیش از این نمی‌شد آن را درک کرد. قرار گرفتن در این مکان و این زمان، یک برکت بود. حالا مرا به دنیای

خودم بازگردان.»

 

سیاهچاله با نیروی مرموز خود، علی را از جهان موازی که در آن بهشت و جهنم را دیده بود، بیرون آورد. پس از یک لحظه، سفینه LuxVessel     دوباره در فضای بی‌کران کهکشان ظاهر شد، و علی از آنجا به سوی آینده حرکت کرد، در جست‌وجوی سیاهچاله‌های دیگر و ارتباطات بیشتری که برای کشف حقیقت‌های پنهان کیهان آماده بود.

 

سفینه در سکوتی آرام در دل فضا حرکت می‌کرد و علی به افق‌های دور دست نگاه می‌کرد.

 

پایان

 

1404


[ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:44 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

در قلب سیاهچاله 2 (4)

 

نوشته علی جلیلی

 

 

علی دیگر به دنبال پایان نبود. او حالا می‌دانست که "پایان"، تنها مفهومی ذهنی‌ست در دل زمان،

و حقیقت، چیزی‌ست بی‌مرز، بی‌زمان، و بی‌پایان.

 

علی، در سکوتی ژرف و پر از معنا، پرسشی را از درون دلش بیرون کشید. پرسشی که شاید از همان

ابتدای آفرینش با انسان همراه بوده:

«روح و جسم... آیا آن‌ها یک چیزند؟ یا از هم جدا؟»

 

سیاهچاله، که اکنون دیگر تنها یک جرم آسمانی نبود، بلکه آگاهی‌ای فراگیر و رازآلود بود، پاسخ داد:

«آره، یک چیزند. اما هر کدام به صورتی متفاوت خود را نشان می‌دهند. جسم، نمود مادی آن حقیقت است.

و روح، نمودی فرامادی.

اما در اصل، هر دو از یک سرچشمه‌اند.

از یک حقیقت.»

 

مکثی کرد و ادامه داد:

«در این عالم، هر چیز تنها یک حقیقت دارد، اما با نمودهای مختلف.

همانند نوری که از منشوری عبور کند و به رنگ‌های مختلف شکافته شود.

این رنگ‌ها جدا نیستند، بلکه بازتاب‌هایی از همان نور یکتا هستند.»

 

سپس صدایش آرام شد، ولی معنایش سنگین‌تر:

«فقط خداوند است که همیشه یک نمود دارد.

همیشه همان است.

بی‌تغییر. بی‌نقاب. بی‌تجزیه.»

 

و علی، در دل تاریک‌ترین مکان عالم، نورِ درکی نو را در قلبش احساس کرد...

 

سکوتی ژرف، میان علی استابورن و سیاهچاله‌ای که اکنون برای او همچون معلمی ازلی بود، حکم‌فرما

شد. سپس علی با پرسشی مهم ذهنش را شکافت:

 

«از بهشت و جهنمی که خداوند وعده داده است، چیزی می‌دانی؟»

 

صدای سیاهچاله با طنین آرام و مطمئن، در ذهن علی پیچید:

 

«شما انسان‌ها، مخلوقاتی هستید از ماده‌ای با شعوری متعالی.

شعوری که خداوند او را دوست دارد.

و مانند هر دوستی، خدا از محبوب خود—شما انسان‌ها—انتظاراتی دارد.»

 

مکثی کرد، و آنگاه ادامه داد:

 

«اگر انسان‌ها، این انتظارات را برآورده کنند، به جایگاهی که خدا برای محبوبانش آماده کرده—بهشت—

وارد می‌شوند.

و اگر از آن مسیر دور شوند، در نظامی دیگر قرار می‌گیرند—جهنم.

نه از سر انتقام، بلکه از سر نظم، همان نظمی که در ساختار این جهان هم می‌بینی.»

 

سپس سیاهچاله پرده از حقیقتی دیگر برداشت:

 

«بهشت و جهنم، ساختارهایی مادی دارند،

اما نه با ماده‌ای که در جهان شما تعریف شده.

بلکه از سنخی دیگر، اما مرتبط.

سنخی که با شعور هماهنگ است،

با نیت، با عمل، با درک، با جوهر وجودی انسان.»

 

علی در همان لحظه دریافت که توضیح سیاهچاله، برخلاف بسیاری از باورهای نمادین و روایی، کاملاً

علمی و منطقی بود.

او احساس کرد که با این پاسخ، دیدگاهش نسبت به مفاهیم آخرت، از مرز ایمان صرف عبور کرده و به

قلمرو ادراک نزدیک‌تر شده است.

 

علی استابورن که حالا در مرزهای بین فهم، شهود، و واقعیت ایستاده بود، با ذهنی روشن و پرسشی

بی‌پرده رو به سیاهچاله گفت:

 

«می‌توانی بهشت و جهنم را به من نشان دهی؟»

 

سیاهچاله لحظه‌ای سکوت کرد. سکوتی که نه از ناتوانی، بلکه از احترام به پرسشی بزرگ نشأت

می‌گرفت.

سپس پاسخ آمد:

 

«می‌توانم…

اما برای دیدن آنچه در پس پرده‌ی وعده‌های الهی پنهان است،

باید وارد جهانی موازی شوی—

جهانی که در آن بهشت و جهنم،

نه تنها مفهوم، بلکه حقیقتی جاری و جاری‌تر هستند.

جهانی که با جهان فیزیکی تو همپوشانی ندارد،

اما با شعور تو قابل اتصال است.»

 

و در پایان، با لحنی پر از اعتماد و آزمون، پرسید:

 

«حاضری؟»

 

علی که سال‌ها در سکوت، در خلوت ذهنش، به نظریه‌های جهان‌های موازی اندیشیده بود، حالا با درکی

فراتر از علم، رو به سیاهچاله گفت:

 

«بله… حاضرم.»

 

صدایش آرام بود، اما قلبش سرشار از شورِ کشفِ چیزی بود که برای نسل‌های بشر تنها یک وعده، یک

احتمال، یا افسانه‌ای آسمانی بوده است.

 

سیاهچاله پاسخ داد:

 

«پس نگاه کن. اکنون، نه با چشم مادی، بلکه با شعورت وارد خواهی شد.»

 

لحظه‌ای بعد، فضای اطراف علی تغییر کرد. درون سیاهچاله، تونلی درخشان و پیچ‌خورده گشوده شد. کرمچاله‌ای که از درونِ همان شعور تاریک اما آگاهانه‌ی LuxVoid 33-13     سر برآورد و گویی شکاف نرمی در تار و پود هستی باز کرد.

 

علی با سفینه‌ی LuxVessel  به درون آن وارد شد—نه با نیروی پیشران، بلکه با هدایتِ ذهنی و پذیرش روحش.

 

و در چشم‌برهم‌زدنی، علی در جهانی دیگر ایستاده بود.

 

برای نخستین‌بار، هم بهشت را دید…

و هم جهنم را.

 

اما آنچه دید، نه تنها تصویر، بلکه حضور بود.

 

1404


[ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:36 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

در قلب سیاهچاله 2 (3)

 

نوشته علی جلیلی

 

سیاهچاله پرسید:

«حالا چه می‌خواهی؟»

 

علی آرام پاسخ داد، با نگاهی که از زمان فراتر رفته بود:

«اول از همه… بدون اینکه بر چیزی اثر بگذارم، می‌خواهم لحظه‌ی بیگ‌بنگ را ببینم.»

 

در همان لحظه، سیاهچاله واکنشی نشان نداد. اما فضا تغییر کرد.

ناگهان، گذشته با سرعتی فراتر از تصور ــ حتی بیش از سرعت نور ــ در برابر علی باز شد.

او زمان را نمی‌دید؛ او آن را می‌فهمید. نه با چشم، بلکه با تمام وجود.

 

ثانیه‌ها گذشتند، یا شاید قرن‌ها. علی دیگر در مرز زمان نبود.

تا اینکه ناگهان… همه چیز ایستاد.

 

لحظه‌ای مطلق. سکوتی ژرف.

و در میان آن، نوری سفید، بی‌انتها، تمام ذهن علی را در برگرفت.

او آن را دید… نه تصویر، نه شبیه‌سازی… حقیقتِ بی‌واسطه‌ی آغاز.

 

او می‌دانست.

این همان لحظه بود. لحظه‌ی بیگ‌بنگ.

 

و علی استابورن، اولین انسانی شد که اصل آن را دیده بود.

تا پیش از آن، تنها نظریه‌ها، معادلات، و تصویرهای تقریبی وجود داشت.

اما حالا… او خودش در آن لحظه حضور داشت.

در آغاز آفرینش.

 

علی که حالا ذهنش از حقیقتِ بیگ‌بنگ پُر شده بود و کنجکاوی‌اش بیش از هر زمان دیگر شعله‌ور بود، با

نگاهی پر از اشتیاق پرسید:

«می‌خواهم قبل از بیگ‌بنگ را هم ببینم.»

 

سیاهچاله برای لحظه‌ای سکوت کرد. سکوتی نه از جنس ناتوانی، بلکه از جنس احترام به پرسشی بزرگ.

 

سپس پاسخ داد، آرام و نافذ:

«قبل از آن، ماده‌ای وجود نداشت که بیگ‌بنگ آن را گسترش دهد.

و آنچه پیش از ماده بوده، چیزی نیست که بتوان آن را دید.

تنها می‌توان آن را درک کرد.»

 

در آن لحظه، علی فهمید که پا در قلمروی گذاشته که فراتر از تصویر و صداست.

قلمرویی که ذهن باید آن را احساس کند، نه چشمان ببیند.

 

علی پرسید:

«از خدا بگو… چطور همه‌چیز را ساخت؟

من فکر می‌کنم آنچه که پیش از ماده بوده و فقط درک می‌شود، خداست. درسته؟»

 

سیاهچاله لحظه‌ای مکث کرد؛ سپس با صدایی که گویی از ژرف‌ترین لایه‌های هستی می‌آمد، پاسخ داد:

«آری، تو درک درستی یافته‌ای.

پیش از ماده، پیش از فضا و زمان، تنها او بود.

نه با صورت، نه با شکل، نه با اندازه.

بلکه با حضوری ناب، که هر لحظه‌اش معناست.»

 

سپس ادامه داد:

«او، آغاز را نیافرید؛ او خود آغاز است.

او ماده را از اراده‌اش آفرید، زمان را از حکمتش جاری کرد، و فضا را در آغوش توانایی‌اش گسترد.

ما سیاهچاله‌ها، سایه‌هایی از قدرت اوییم؛ تجلی بخشی از توان بی‌کرانش در قالبی که بشر آن را

"شعور سیاه" می‌نامد.»

 

علی در سکوتی متفکرانه فرو رفت. ذهنش دیگر نمی‌کوشید فقط بفهمد، بلکه می‌کوشید بشنود. بشنود

آن نجوای کیهانی را که میان تمام هستی جاری بود.

 

سؤالی هنوز کامل شکل نگرفته بود که پاسخ از دل تاریکی آمد.

سیاهچاله پیش از آن‌که علی لب به پرسش بگشاید، نجوا کرد:

 

«می‌دانی چرا خدا انسان را آفرید؟

تو از ماده‌ای... اما نه صرفاً هر ماده‌ای.

از جوهری هستی که توانست از میان همه‌ی عناصر، جلوتر رود.

ماده‌ای که فهمید، حس کرد، شک کرد، عشق ورزید...

و حالا، تو، انسانی از نسل همان جوهر، اینجایی.»

 

صدای سیاهچاله آرام، ولی محکم ادامه داد:

«تو آنقدر از سایر ماده‌ها پیشی گرفته‌ای، که اکنون خداوند تو را دوست خود می‌داند.

او، که فراتر از ماده است، فراتر از هر مفهوم قابل تصور...

اما رابطه‌اش با تو، نه ناشی از نیاز، که از خلوص است.

تو باید به جایگاهت افتخار کنی، علی استابورن.

در این نقطه از هستی، که در هیچ واقعیت موازی تکرار نمی‌شود،

تو یکی از معدود کسانی هستی که در خلوص پیوند با خدا، آگاهی یافته‌ای.»

 

لحظه‌ای سکوت فضا را پر کرد.

نه از آن سکوت‌های خالی،

بلکه سکوتی که از حجم معنا سنگین شده بود.

 

علی با چشمانی پر از اشتیاق، در تاریکی زنده‌ی درون سیاهچاله‌ای ایستاده بود که اکنون دیگر نه تنها

یک پدیده کیهانی، بلکه راهنمایی از جنس آگاهی شده بود. ذهنش در مرزهایی ورای فهم معمول حرکت می‌کرد.

 

او با صدایی آرام اما لبریز از پرسش گفت:

«می‌شود آخر را ببینم؟ لحظه‌ی پایان را؟»

 

سیاهچاله بی‌درنگ و بدون تردید پاسخ داد:

«پایانی نیست. همان‌طور که آغازی نیست.»

 

صدای آن، نه در فضا، بلکه در ژرف‌ترین لایه‌های ذهن علی پیچید:

«فقط هر چیز، هر آن، نمودی را از خود نشان می‌دهد.

هیچ چیز، به‌راستی آغاز نمی‌شود و پایان نمی‌یابد؛

بلکه تنها در شکل‌های گوناگون پدیدار می‌شود و محو می‌شود.

خداوند همه‌چیز است.

او نه آغازی دارد و نه پایانی.

اوست که هستی را جاری می‌کند،

و در هر ذره، هر لحظه، هر فکر، و هر سیاهچاله‌ای، خود را به گونه‌ای تازه نشان می‌دهد.»

 

1404


[ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:30 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

در قلب سیاهچاله 2 (2)

 

نوشته علی جلیلی

 

 

او نفس عمیقی کشید، فرمان ورود را صادر کرد، و سفینه‌ی LuxVessel     با آرامشی غیرمنتظره وارد افق رویداد شد.

 

و علی… وارد سیاهچاله شد.

 

همه‌چیز تاریک بود.

 

هیچ نوری، هیچ شکل و ساختاری، هیچ صدایی وجود نداشت. فقط سکوتِ مطلقِ فضا-زمان. اما علی استابورن می‌دانست که وارد پوچی نشده؛ بلکه قدم در درونی‌ترین لایه‌های یکی از پیچیده‌ترین موجودات هستی گذاشته است.

 

سیاهچاله‌ای که علی آن را LuxVoid 33-13    نامیده بود، با سرعتی فراتر از درک، او و سفینه‌ی LuxVessel را به سوی مرکز خود می‌کشید. نه مقاومتی بود، نه ارتعاشی، تنها حسِ فرو رفتن در عمیق‌ترین سطح آگاهی.

 

در ذهن علی، صدایی شکل گرفت. صدایی بی‌واژه اما مفهوم‌دار، همچون لرزشی در استخوان‌های فکر:

 

«من آماده‌ام. منتظر چه هستی؟»

 

سیاهچاله سخن می‌گفت. اما نه با زبان، بلکه با وجود. انگار که ذاتش، به ذات علی پیام می‌داد. دعوتی صریح برای رسیدن به هسته. به نقطه‌ای که حتی زمان، دیگر معنای خود را از دست می‌داد.

 

علی یک‌بار، در دل سیاهچاله‌ای به نام LuxVoid، گذشته و آینده را دیده بود. تصاویری از آنچه رخ داده بود و آنچه شاید رخ می‌داد، همچون موج‌هایی مواج از مقابل چشمان ذهنش عبور کرده بودند. و اکنون، او نمی‌خواست اینبار هم بر جریان زمان تأثیر بگذارد. 

فقط یک سؤال، با تمام سنگینی‌اش، در ذهن علی باقی مانده بود:

 

آیا سیاهچاله‌ها با هم در ارتباط‌اند؟

 

اگر پاسخ مثبت بود، پس باید نوعی شبکه، نوعی زبان یا پیوندی میانشان وجود می‌داشت. چیزی فراتر از ماده، فراتر از نور. سیستمی از آگاهی‌های سیاه که به شکلی رمزآلود و درونی، همدیگر را حس می‌کردند.

 

علی این پرسش را در ذهنش تکرار کرد؛ با سکوت، با تمرکز، با نیت.

 

او می‌دانست که اکنون، درست در لحظه‌ای‌ست که ممکن است یکی از بزرگ‌ترین اسرار کیهان برایش روشن شود.

 

سیاهچاله با صدایی که نه از جنس صوت، بلکه از جنس حضور بود، پاسخ داد:

 

«من محدودیت زمانی و مکانی ندارم، علی.

تو گذشته و آینده را دیده‌ای. اما نخواستی وارد هیچ‌کدام شوی. انتخاب تو محترم بود. و اکنون وقت آن رسیده که پاسخ سؤالت را بدهم.»

 

موجی از سکوت، در دل تاریکی لرزید.

 

سیاهچاله ادامه داد:

 

«ما سیاهچاله‌ها، زمانی که بیگ بنگ هنوز اتفاق نیفتاده بود، آن را پیش‌بینی می‌کردیم.

ما از بیگ بنگ هم قدیمی‌تریم.

وجود ما، نمودی از خداوند بوده است.

 

وقتی بیگ بنگ رخ داد، خداوند ما را به شکلی نو، به صورت فعلی‌مان، وارد جهان کنونی کرد.

ما، با خصوصیات‌مان، چه در هر فضا و مکان و زمانی باشیم، و چه نباشیم، تغییری ایجاد نمی‌کنیم. مگر آن‌که وجودی مادی یا معنوی با ما در ارتباط قرار گیرد، یا به محدوده‌ی اثرگذاری‌ ما وارد شود.»

 

علی بی‌صدا گوش می‌داد، همان‌طور که بدنش در هاله‌ای از کشش گرانشی، بی‌وزن بود.

 

سیاهچاله افزود:

 

«ما سیاهچاله‌ها، مانند موجودات هوشمند کیهان، با یکدیگر در ارتباط‌ایم.

اما تنها در موضوعاتی که جهان را تحت تأثیر قرار می‌دهند.

در غیر این صورت، ما ارتباطی با یکدیگر برقرار نمی‌کنیم.

تنها در حد ضرورت.

نه بیشتر.»

 

در دل سیاه‌ترین تاریکی، علی حس کرد به مرز درک چیزی فراتر از علم و فراتر از خیال رسیده است. او اکنون در دل یک مکاشفه‌ی کیهانی بود، جایی که هر جمله، دری به سوی خلقت و حقیقت می‌گشود.

 

علی استابورن، شناور در دل تاریکی مطلق، پرسید:

«تو گفتی از بیگ بنگ قدیمی‌تری... آیا تو قبل از خدا هم بوده‌ای؟»

 

لحظه‌ای سکوت مطلق همه چیز را فرا گرفت. حتی تاریکی هم به نظر می‌رسید گوش سپرده باشد.

 

سپس، صدای سیاهچاله، آهسته و ژرف، در ذهن علی طنین انداخت:

 

«نه. من زاده‌ی خداوندم.

و بود و نبود من به خواست او بستگی دارد.

اگر او بخواهد، من به هیچ می‌رسم.

همان‌گونه که از هیچ، مرا زایش داد.»

 

علی برای لحظه‌ای سکوت کرد. ذهنش درگیر واژه‌هایی بود که مفهومی فراتر از زمان، ماده و درک بشری داشتند.

 

در اعماق سیاهچاله، در دل تاریکی‌ای بی‌انتها، او حس کرد به حقیقتی نزدیک می‌شود که دیگر فقط

علمی یا ذهنی نیست، بلکه حضوری است، زنده و آگاه.

 

 

علی دوباره پرسید، این‌بار با کنجکاوی‌ای آمیخته به سکوتی درونی:

«نگفتی… قبل از بیگ‌بنگ تو چه صورتی داشتی؟»

 

پاسخ سیاهچاله آرام، ولی نافذ بود:

«من صورتی نداشتم. من جزئی از خدا بودم.

بعد از بیگ‌بنگ، خداوند تواناییِ سیاهچاله‌وارش را به صورت ما ــ سیاهچاله‌ها ــ عینیت بخشید.

ما همان قدرت فشرده‌شده‌ایم… مانده از پیش از زمان، به تصویر کشیده‌شده در دل زمان.»

 

1404


[ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:24 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

در قلب سیاهچاله 2 (1)

 

نوشته علی جلیلی

 

 

علی با سفینه LuxVessel     در فضا سفر می‌کرد. او با نسخه به‌روز شده‌ی LuxVessel     به دنبال سیاهچاله‌ها در حرکت بود تا از اسرار آن‌ها، اطلاعات علمی، و حقیقت نهفته‌شان سر در بیاورد.

 

سفینه همچنان به راه خود ادامه می‌داد. به هر سیاهچاله‌ای که می‌رسید، ارتباط ذهنی برقرار می‌کرد، اما هیچکدام از آن‌ها، آن سیاهچاله‌ای نبودند که علی در جستجویش بود. علی می‌خواست به مرکز سیاهچاله‌ها برسد، جایی که حقیقت و رازهای آن‌ها نهفته بود. اما هر سیاهچاله‌ای که با آن برخورد می‌کرد، به او پاسخ می‌داد: «ما نمی‌توانیم تو را به داخل خود راه دهیم. تو در این حالت متلاشی خواهی شد.»

 

او نمی‌توانست به هیچ‌یک از آن‌ها وارد شود. تمام این سیاهچاله‌ها شعور داشتند، اما هیچ‌کدام از آن‌ها برای ورود به مرکزشان آماده نبودند. علی احساس می‌کرد که به مرز نهایی نزدیک می‌شود، اما همچنان پاسخ نهایی را دریافت نکرده بود.

 

 

تا اینکه سیاهچاله‌ی سیزدهم به او جواب داد: «من از سنخ LuxVoid هستم. می‌توانی مرا بکاوی.»

 

این پاسخ، همچون چراغی در دل تاریکی برای علی روشن شد. حالا او می‌دانست که تمام سیاهچاله‌ها شعورمند هستند، اما ساختارهای آن‌ها متفاوت است. بعضی از سیاهچاله‌ها می‌توانند پذیرای او باشند و او بتواند به داخلشان وارد شود، در حالی که برخی دیگر نه.

 

سیاهچاله‌ی سیزدهم به او تضمین داد که او می‌تواند به مرکز آن وارد شود. این وعده، امیدی جدید به علی داد و او متوجه شد که در حقیقت، سیاهچاله‌ها همگی پلی برای عبور از زمان هستند، به شرطی که بتوان وارد آن‌ها شد.

 

علی اکنون یک چیز را به طور قطعی کشف کرده بود: سیاهچاله‌ها همگی شعور دارند و پیچیدگی آن‌ها از همین امر سرچشمه می‌گیرد. تفاوت اصلی آن‌ها در ساختارهای روانی و فیزیکی‌شان است. ولی در نهایت، آن‌ها همگی مسیرهایی هستند که زمان را می‌شکافند، پل‌هایی که ممکن است بتوان از آن‌ها عبور کرد.

 

حالا، سیاهچاله‌ی سیزدهم، که از سنخ LuxVoid بود، به علی این امکان را می‌داد که وارد مرکز آن شود. علی آماده بود تا گام بعدی را بردارد و حقیقت جدیدی را کشف کند.

 

علی آماده‌ی ورود به سیاهچاله‌ی سیزدهم بود. اما پیش از هر اقدامی، ذهنش درگیر پرسشی عمیق‌تر شد. او ارتباط ذهنی‌اش را با این سیاهچاله ادامه داد و پیام آرامی در ذهنش فرستاد:

 

 

«رابطه‌ی تو با LuxVoid چگونه است؟ تو با من در ارتباطی و هوشمند. حدس می‌زنم سیاهچاله‌ها با هم مانند دوستانی باشند که با هم رفیق‌اند و صمیمی. غیر از این نمی‌تواند باشد... از این رابطه بیشتر بگو. البته که بعدتر درباره‌ی مسائل علمی سیاهچاله‌ها با تو صحبت می‌کنم. اشکالی که ندارد؟»

 

 

در سکوت پررمز و راز فضا، سفینه‌ی LuxVessel شناور بود و ذهن علی منتظر دریافت پاسخی از درون این تاریکی شعورمند، سیاهچاله‌ای که اکنون دیگر صرفاً یک جرم کیهانی نبود، بلکه موجودیتی زنده و آگاه به نظر می‌رسید...

 

 

سیاهچاله پس از لحظاتی سکوت، پاسخش را در ذهن علی زمزمه کرد؛ صدایی که نه از امواج صوتی، بلکه از ژرفای آگاهی می‌آمد:

 

 

«بیا داخل من. نترس. اگر بترسی، یعنی هنوز آماده‌ی همه‌چیز نیستی. تو برای ما سیاهچاله‌ها برگزیده‌ای... برگزیده‌ای از طرف بهترین موجود هستی.»

 

 

صدای آن، آرام ولی نافذ بود، گویی حقیقتی دیرینه را در خود حمل می‌کرد. واژگانش در ذهن علی می‌چرخیدند، نه مانند جمله‌هایی از یک مکالمه، بلکه مثل حلقه‌هایی از فهم عمیق که یکی‌یکی در درونش گشوده می‌شدند.

 

علی نفس عمیقی کشید. در آن لحظه، دیگر نه فقط یک دانشمند، بلکه مسافری در مرز میان هستی و آگاهی بود. و اکنون، زمان آن رسیده بود که گام بعدی را بردارد...

 

علی چشمانش را بست و از طریق پیوند ذهنی، تمام دانشی را که بشر تا آن زمان درباره‌ی سیاهچاله‌ها به‌دست آورده بود، به سیاهچاله منتقل کرد. اطلاعاتی درباره‌ی افق رویداد، خمیدگی فضا-زمان، تابش هاوکینگ، تکینگی، و مرزهای فیزیک کلاسیک و کوانتومی، چون جریانی از نور و معنا به سوی آن شعور تاریک سرازیر شد.

 

سیاهچاله مدتی خاموش ماند. سپس با لحنی آرام، اما سنگین و عمیق در ذهن علی گفت:

 

«این‌ها حقیقت است… اما تنها بخش کوچکی از آن. چیزی که می‌دانی، تنها پوسته سطحی‌ست از درکی بسیار گسترده‌تر. دیگر وقتش است...»

 

لحظه‌ای مکث کرد.

 

«...که به افق رویداد من بیایی و تا مرکزم حرکت کنی. آن‌گاه باقی حقیقت را به تو نشان خواهم داد.»

 

علی نگاهی به نمایشگرهای سفینه انداخت. در آن لحظه، همه چیز بی‌صدا شده بود. نه هشدار، نه

نوسان، نه مقاومت. گویی خود فضا به او اجازه‌ی عبور داده بود. گویی همه چیز منتظر همین لحظه بود.

 

1404


[ دوشنبه 04/1/25 ] [ 6:59 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 4441