تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
LuxVessel X نوشته علی جلیلی علی استابرن، پس از سالها سفر با نسخههای مختلف سفینهاش، LuxVessel، به تدریج دچار نوعی افسردگی شد. سفرهای بیشمار میان کهکشانها، رازها و معماهای بیپایان کیهان، دیگر آن هیجان و طراوت گذشته را برایش نداشتند. ناسا که به دقت وضعیت روانی علی را زیر نظر داشت، به این نتیجه رسید که باید برای نجات او کاری کند. آنها بهخوبی میدانستند که روحیهی علی، همان نیروی محرکهای است که هر حد و مرزی را برای بشر جابهجا کرده است. پس از جلسات و بررسیهای فراوان، تصمیمی جدی گرفتند: باید نسخهای کاملاً جدید از سفینه برای او بسازند. نه یک ارتقا ساده، بلکه انقلابی در طراحی و قدرت. نتیجهی این پروژه جاهطلبانه، سفینهای بود به نام: LuxVessel X. وقتی که این نسخه جدید به علی تحویل داده شد، درست همانطور که ناسا پیشبینی کرده بود، شور و شوقی تازه در وجودش شعلهور شد. گویی افسردگیاش با دیدن این سفینه، دود شد و به هوا رفت. LuxVessel X برای علی فقط یک سفینه نبود؛ فرصتی دوباره برای شروعی دیگر بود. علی سفینه را در پایگاهی در قم، همان جایی که ناسا مخصوص او ساخته بود، تحویل گرفت. درهای عظیم پایگاه با صدایی سنگین اما نرم باز شدند. نورهای سفید و درخشان، بدنهی نقرهای و صیقلی سفینه را آشکار کردند؛ بدنهای بیضیشکل که خطوط سبز نور در امتدادش حرکت میکردند و انگار در هر لحظه، نفس میکشید. علی آرام جلو رفت. دستش را روی سطح براق سفینه کشید. حسی شبیه لمس پوست یک موجود زنده داشت؛ زنده، هوشیار، و منتظر. وارد کابین فرماندهی شد؛ جایی که همیشه نقطهی شروع هر ماجرایی برایش بود. همهچیز تغییر کرده بود. صندلیهای فرماندهی با طراحی ارگونومیک، راحتتر و انعطافپذیرتر شده بودند. نمایشگرهای هولوگرافیک شناور در فضا، با اشارهی دست یا حتی فرکانسهای ذهنی، اطلاعات را پیش چشمانش ظاهر میکردند. اما آنچه علی را شگفتزده کرد، ارتقاهای درونی سفینه بود: • NeuroLink.AI: رابط ذهنی هوشمند، که حالا نهتنها دستورات ذهنی را میخواند بلکه احساسات و تردیدهایش را هم درک میکرد. • LuxCore: هوش مصنوعی مرکزی که قدرت تحلیل کیهانیاش چندین برابر شده بود و درک عمیقتری از شعور و انرژیهای مرموز کیهان داشت. • موتور ChronoFlex: موتوری برای عبور از سیاهچالهها و سفر در ابعاد فراتر از نور، که حالا با ثباتتر و ایمنتر شده بود. • واحد ترجمه کوانتومی: برای درک و ترجمه سیگنالهای شعورمند کهکشانی، با دقتی بیسابقه. • پوشش گرانشگریز: با قدرت مقاومت در برابر شدیدترین فشارهای گرانشی که علی تا بهحال تجربه نکرده بود. علی در کابین ایستاد و نگاهی به اتاق ادراک انداخت؛ همان جایی که ذهنش با سفینه یکی میشد. دیوارههای این اتاق مثل همیشه با امواج ذهنی او واکنش نشان میدادند، اما حالا به نظر میرسید که هوشمندتر از همیشه شدهاند؛ گویی خودِ سفینه هم منتظر فرمانی برای حرکت است. لبخندی آرام بر لبان علی نشست. زمزمه کرد: «وقتشه... دوباره شروع کنیم. اما این بار با LuxVessel X.» و خوب میدانست که ماجراهای تازه، همین حالا آغاز شدهاند. علی تا مدتی طولانی، مبهوت و غرق در تماشای ویژگیهای بینظیر LuxVessel X بود. هر بخش از سفینه را که لمس میکرد یا نگاهی به آن میانداخت، لبخندی از سر شوق روی لبانش نقش میبست. شادی عمیقی در وجودش موج میزد؛ شادمانیای که نه فقط از داشتن یک سفینهی پیشرفته، بلکه از احساسی بود که گویی دوباره به خودِ گذشتهاش بازگشته است، همان علیِ ماجراجو و پر از رؤیا. ذهنش، ناخواسته به گذشته بازگشت. به سال 2033. سالی که زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. همان زمان که در نزدیکی مدار پلوتو، به نخستین سیاهچالهای که بعدها منشأ تمام سفرها و اکتشافاتش شد، برخورد کرد. آن لحظه، نه فقط یک کشف علمی، بلکه دریچهای تازه به ناشناختههای کیهان بود. یادش آمد که پس از آن کشف، چطور با تلاشهای شبانهروزی، و البته با کمک ناسا و هوش خود، توانست اولین نسخهی LuxVessel را بسازد؛ سفینهای که او را به دل سیاهچالهها برد، از مرزهای زمان و فضا گذراند و اکنون به نسخهی تکاملیافتهی LuxVessel X رسیده بود. علی با لبخند به خودش گفت: «اینها همه نتیجهی زحمتهای خودمه. مزد تمام شبهایی که بیوقفه کار کردم... و البته بهایی که برایش پرداختم.» اما حالا، این مزد را گرفته بود. سفینهای که فقط یک وسیله نبود؛ نماد تمام رویاها، شکستها، پیروزیها و ایمانش به ناشناختهها بود. علی بلافاصله با محمد تماس گرفت. صدایش از شوق میلرزید و نمیتوانست هیجانش را پنهان کند: «محمد! بیا ببین! LuxVessel دیگه همون سفینه قبلی نیست... این الان پیچیدهترین و پیشرفتهترین ساختهی بشر شده! حتماً خودتو برسون، باید با هم بررسیش کنیم.» محمد که همیشه مشتاق این لحظهها بود، یک ساعت بعد خودش را به پایگاه رساند. همین که چشمانش به LuxVessel X افتاد، ایستاد و با حیرت نگاهی به تمام خطوط درخشان و طراحی آیندهگرایانهی آن انداخت. «باورم نمیشه... این همون سفینهست؟!» محمد زیر لب زمزمه کرد. علی با لبخند و نگاهی پر از غرور گفت: «حالا میچسبه که یه مسافرت دیگه هم با هم داشته باشیم... هرچند سرت حسابی شلوغه.» محمد لبخند زد و در حالی که نگاهش هنوز به سفینه بود، گفت: «این سفینه انقدر جذابه که نمیتونم پیشنهادت رو رد کنم!» هر دو بلند خندیدند. همان خندهای که همیشه نوید یک ماجراجویی تازه را میداد. قرار شد تا هفتهی آینده هر دو برای سفری دیگر آماده شوند. سفری که قرار بود متفاوتتر، عجیبتر و شاید... سرنوشتسازتر از همه سفرهای قبلی باشد. علی از خانوادهاش خداحافظی کرد و محمد نیز با همسر و خانوادهاش خداحافظی گرمی داشت. هر دو میدانستند که این سفر هم مثل همیشه، ممکن است نامعلوم و حتی خطرناک باشد. آنها با شور و اشتیاق راهی پایگاه شدند، جایی که LuxVessel X مثل یک موجود زنده، در انتظارشان بود. وقتی وارد سفینه شدند، طبق عادت سالهای قبل شروع کردند به بررسی بخشهای مختلف و چک کردن سیستمها. اما خیلی زود متوجه نکتهای عجیب شدند: هر بار که قصد داشتند چیزی را بررسی یا تنظیم کنند، همان لحظه سفینه به طور خودکار از طریق ذهن آنها نیازشان را میخواند و خودش آن کار را انجام میداد. علی با تعجب گفت: «انگار دیگه نیازی به چک کردن چیزی نیست... فقط کافیه بهش فکر کنیم.» محمد هم لبخندی زد و در حالی که به اطراف نگاه میکرد، گفت: «کاملاً ذهنی شده... این واقعاً فراتر از نسخههای قبلیه.» در نسخههای قبلی سفینه هم بخشهایی با ذهن کنترل میشد، اما حالا در LuxVessel X، همه چیز به ذهن متصل بود. از درهای ورودی گرفته تا فعالسازی سیستمهای پرواز، نمایشگرهای اطلاعاتی، تنظیمات مسیر و حتی نورپردازی داخلی؛ همه و همه فقط با یک خواستن ذهنی اجرا میشد. حتی اگر هوس نوشیدنی یا غذایی به ذهنشان میآمد، بلافاصله در همان لحظه آماده میشد و در مقابلشان ظاهر میگشت. دیوارههای داخلی سفینه نسبت به احساسات و افکار آنها واکنش نشان میدادند و رنگ، نور و محیط را مطابق حال و هوای ذهنیشان تغییر میدادند. LuxVessel X حالا دیگر فقط یک سفینه نبود؛ یک همسفر زنده و هوشمند بود که به جزئیترین خواستههای ذهنی آنها پاسخ میداد. علی لبخندی زد و گفت: «این دیگه فقط یه سفینه نیست، انگار یه بُعد تازهای از ذهنمونه...» محمد سری تکان داد و پاسخ داد: «درست گفتی... یه سفینه تمام ذهنی. حالا وقتشه ببینیم این ذهن... ما رو به کجا میبره!» در دل سکوت و تاریکی بیپایان فضا، LuxVessel X با شکوه و وقاری خاص در حال پیشروی در میان ستارگان و هالههای نورانی دوردست بود. علی و محمد که هر دو روی صندلیهای فرماندهی نشسته بودند، در عین هدایت ذهنی مسیر، محو تماشای تجهیزات و امکانات خیرهکننده سفینه شده بودند. سفینهای که در هر لحظه، مثل موجودی زنده با آنها نفس میکشید و واکنش نشان میداد. نورهای سبز علمی در خطوط بدنه داخلی آرام و منظم میتپیدند؛ گویی ریتمی هماهنگ با نبض سفینه. محمد با نگاهی حیرتزده گفت: «این نورها انگار با حال سفینه هماهنگن... هر لحظه داره باهامون حرف میزنه.» علی لبخندی زد و نگاهش را به دیوارههای براق و نقرهای معطوف کرد که مثل آینه، انعکاسی از نور و فضا را بازتاب میدادند. همان لحظه، یک پنل واقعیت افزوده 360 درجه در مقابلشان فعال شد. پنل، نمای بیرونی سفینه و سیارات دوردست را با وضوحی فراتر از چشم انسان نشان میداد؛ طوری که انگار بدون واسطه در فضای بیکران ایستادهاند. محمد با کنجکاوی ذهنش را به سمت لابراتوار علمی هدایت کرد. لحظهای نگذشت که هولوگرام آن بخش به صورت سهبعدی در مقابلشان باز شد. لابراتوار پر بود از تجهیزات آنالیز کوانتومی، حسگرهای فضا-زمانی و اسکنرهای شعوری که محیط اطراف را مثل لایههای پیاز یکییکی باز و تحلیل میکردند. چاپگر ماده در گوشهای با نوری آبیرنگ منتظر فرمان بود؛ آماده برای ساخت هر ابزاری که در لحظه نیاز میشد. محمد آهی از شگفتی کشید: «انگار اینجا هر چیزی که توی فکرمون بیاد، میتونه ساخته بشه...» علی سر تکان داد و گفت: «چاپگر کوانتومی همینطوره. فقط کافیه طرحش رو تصور کنی، بقیهش رو خودش میسازه.» نگاهشان به سمت اتاق ادراک رفت؛ فضایی که دیوارهایش به نرمی نورانی و متحرک بود، انگار که انرژی ذهنی را منعکس میکرد. علی گفت: «اینجا جاییه که میشه با شعور کیهان اتصال پیدا کرد... هر موج ذهنی از دورترین نقاط فضا اینجا شنیده میشه.» محمد با شوق ادامه داد: «مثل اینه که گوش ما به فرکانسهای نادیدنی باز میشه...» سپس ذهنشان به سمت ماژول استراحت کشیده شد. تصاویر شبیهسازی شده از جنگلهای بارانی، دشتهای سرسبز و ساحلهای آرام بر دیوارها نقش بسته بود. این ماژول قابلیت تطبیق با امواج ذهنی را داشت؛ هر چه تصور میکردی، محیط متناسب با آن شکل میگرفت. صدا، نور، و حتی بو. محمد زیر لب گفت: «این یعنی توی دورترین نقاط کیهان هم میتونیم زمین رو احساس کنیم...» چند لحظه بعد، مرکز انرژی سفینه در هولوگرام ظاهر شد: هستهای درخشان از انرژی کوانتومی که با لایههایی از سپرهای نانوپلاسمایی محافظت میشد. دمای هسته به طرز معجزهآسایی کنترلشده بود و میتوانست انرژی لازم برای سفر در هر لایهای از فضا-زمان را تأمین کند. در کنار آن، اتاق تجهیزات و ذخیره بود؛ با قفسههای هوشمندی که با فرمان ذهنی باز میشدند. در آنجا ابزار علمی، لباسهای مخصوص، غذاهای فشرده، و کیتهای بقا در چینشی بینقص آماده بود. محمد با لبخند گفت: «LuxVessel X از نظر تجهیزات انگار یه تمدن کامل توی خودش داره...» علی تایید کرد و افزود: «با NeuroLink.AI هم دیگه نیازی به تماس فیزیکی نداریم... هر چیزی رو فقط باید فکر کنی.» همزمان LuxCore، هوش مصنوعی مرکزی، گزارشی از وضعیت شعورهای اطراف ارسال کرد. صدای نرم و عمیق آن در فضا طنین انداخت: «میدان شعوری ضعیفی در فاصلهی 37 سال نوری شناسایی شد. آیا تحلیل آغاز شود؟» علی دستور آغاز داد و همزمان محمد نگاهی به واحد ترجمه کوانتومی انداخت؛ سیستمی که هر نوع سیگنال فکری یا شعوری را به زبانی قابل فهم برای انسان ترجمه میکرد. همچنین پوشش گرانشگریز و جاذبهساز تطبیقی، به سفینه امکان حرکت در محیطهای با گرانش متغیر را میداد بدون آنکه بدن انسان آسیبی ببیند. حتی حالت استتار کوانتومی را داشتند که میتوانست سفینه را در تمام طیفهای الکترومغناطیسی نامرئی کند. محمد زیر لب گفت: «و تازه اگه همه چی خراب شد، با سیستم بازگشت اضطراری برمیگردیم زمین...» علی با آرامش و اطمینان خاصی گفت: «همهچیز آماده است... چون ما آمادهایم.» در همان لحظه، نورهای سبز بدنه با شدت بیشتری درخشیدند و مسیر درخشان پیش رویشان باز شد. سفینه در دل تاریکی، مثل هوشی بیدار، در حال عبور از مرزهای ناشناخته بود. علی و محمد با LuxVessel X، پیشرفتهترین ساخته دست بشر، سفرشان را در دل کهکشانها ادامه دادند. سیوسه روز کاوش در فضای بیکران گذشت، روزهایی پر از کشف، شگفتی و ارتباط ذهنی با سفینهای که انگار زنده بود. در نهایت از طریق یک سیاهچالهی دوردست و رمزآلود، راهی بازگشت به خانه، زمین شدند — همان نقطهای که آغازگر تمام سفرهایشان بود. بازگشتی که نه تنها پایان یک ماجراجویی، بلکه نوید آغاز فصل جدیدی از شناخت و درک کیهان بود. 1404 [ دوشنبه 04/4/30 ] [ 2:35 صبح ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
آگاهی از دل تشعشع آبی نوشته علی جلیلی سال 2040 بود. علی و محمد، دو دوست قدیمی و وفادار، هفت سال از ماجراجوییهایشان در فضا میگذشت. زمانی که وارد سیاهچاله شدند و تنها به عنوان ناظر، گذشته و آینده را تجربه کردند. علی استابرن، که سفینهی LuxVessel را در اختیار داشت، به محمد پیشنهاد کرد که یک سفر فضایی دیگر را با هم تجربه کنند؛ اینبار نه بهخاطر ماموریتی خاص، بلکه بهخاطر آنکه لحظاتی ناب را در یک سفر تفریحی تجربه کنند.
سفینهی LuxVessel در ایستگاه پرتاب اختصاصی خود که چند سال بود در قم قرار داشت، منتظر آنها بود. محمد از همسر و خانوادهاش خداحافظی کرد و علی نیز پس از خداحافظی از خانوادهاش، آماده رفتن شد. ایستگاه پرتاب سفینه، محوطهای نه چندان بزرگ بود که سفینه در مرکز آن قرار داشت. دور تا دور سفینه، لایهای نامرئی وجود داشت که نقش محافظ را ایفا میکرد و تنها علی استابرن میتوانست این لایه را بردارد و قدم به داخل سفینه بگذارد.
علی و محمد قصد داشتند حداقل یک ماه را در فضا بگذرانند. به محل استقرار سفینه LuxVessel که رسیدند، علی دکمهی برداشتهشدن لایهی محافظ نامرئی را که در سوییچ دستش بود، فشار داد و لایهی نامرئی کنار رفت. وقتی سوار سفینه شدند، همه چیز را چک کردند و پس از صدور فرمان ذهنی برای حرکت، سفینه به آرامی به حرکت درآمد. چند ثانیه بعد، LuxVessel بیرون از جو زمین، در حال سفر در فضا بود.
علی به محمد گفت که چقدر خوشحال است که پس از هفت سال، دوباره با هم به سفر فضایی میروند. محمد هم خوشحال بود که چنین دوستی چون علی دارد. علی پرسید: «خب، کجا بریم؟» محمد به شوخی گفت: «درون یک سیاهچاله!» هر دو با هم خندیدند.
محمد رو به علی کرد و گفت: «بیا اینبار، بهجای سیاهچالهها، دنبال موجودات هوشمند فرازمینی بگردیم. تو در سفرت به زمین دوم تا یکقدمی آنها رفتی، ولی آنها مدتی قبلتر از آنجا رفته بودند. من میگویم، پیش از هر چیز، به همان سیاره بازگردیم.»
علی بدون مکث، با ارتباط ذهنی، فرمان هدایت سفینهی LuxVessel را به سمت زمین دوم صادر کرد. پس از مدتی، سیارهی زمین دوم از دور دیده شد؛ سیارهای کمی کوچکتر از ماه، با شباهتهایی چشمگیر به زمین. ابرها، دریاها، جنگلها، کوهها و دشتهایش، همگی آشنا به نظر میرسیدند.
هفت دقیقه بعد، آنها به آرامی بر سطح زمین دوم فرود آمدند. محمد که برای نخستین بار این سیاره را میدید، غرق در شگفتی شده بود. شباهت خیرهکنندهی زمین دوم به زمین، او را در سکوتی متفکرانه فرو برد.
محمد بهیاد آورد که علی از وجود نقبهای زیرزمینی گفته بود، بهویژه نقبی با تالاری آینهکاریشده که سیاهچالهای سبز در آن قرار داشت. با کنجکاوی پرسید: «آن تالار هنوز هست؟ سیاهچاله هنوز آنجاست؟»
علی سری تکان داد و هر دو بهسمت آن مکان حرکت کردند. به درون نقب رفتند...
از نگاه علی، همه چیز مثل قبل بود. تنها تفاوت، در خودِ سیاهچاله دیده میشد: دیگر سبز نبود، بلکه به رنگ آبی در آمده بود.
علی استابرن و محمد آرام به سمت سیاهچاله رفتند. علی با آن ارتباط ذهنی برقرار کرد و در ذهنش پرسید: «چند سال پیش که من اینجا پیشت بودم، رنگت سبز بود. حالا چرا به آبی تغییر کردهای؟ میتونی توضیح بدی؟»
سیاهچاله زمزمهوار، در ذهن علی و محمد پاسخ داد: «آن زمان که توانایی سفر به گذشته و آینده را داشتم، سبز رنگ بودم. اما اکنون که دیگر این ویژگی را ندارم، به آبی در آمدهام. در حقیقت، من دیگر یک سیاهچاله نیستم.»
علی با تعجب پرسید: «چه شد که دیگر سیاهچاله نیستی؟ آیا این تصمیم خودت بود؟»
سیاهچاله پاسخ داد: «من را انسانوارههای زمین دوم خلق کردند. پس از فسادی که در زمین دوم رخ داد و از ترس نابودی توسط خداوند، آنها تصمیم گرفتند سیارهای دیگر برای زندگی بیابند؛ جایی که اشتباهات گذشته را تکرار نکنند. مدتی پس از رفتن تو، آنها بازگشتند و گروهی از خودشان را فرستادند تا مرا خنثی کنند، تا کسی نتواند از من استفادهی نادرست کند. اکنون، مهمترین ویژگی یک سیاهچاله یعنی توانایی سفر در زمان را از دست دادهام.»
محمد که با دقت گوش میداد، پرسید: «چگونه تو را خنثی کردند؟»
سیاهچاله گفت: «آنها هنگام خلق من، از کدنویسی استفاده کرده بودند. برای خنثی کردنم هم همان کدها را، درست همانطور که ساخته بودند، بازنویسی کردند و به حالت بیاثر درآوردند.»
علی پرسید: «پس تو دیگر با سیاهچالههای دیگر ارتباطی نداری؟»
تشعشع آبیرنگ در ذهن علی و محمد پاسخ داد: «درسته. آگاهی من خنثی نشده، چون برایشان مفید بود. من هنوز آگاه هستم، اما دیگر با دیگر سیاهچالهها ارتباطی ندارم... چون دیگر سیاهچاله نیستم.»
کمی مکث کرد، سپس ادامه داد: «آگاهی من، فراکیهانی است. من پاسخ هر چیزی را میدانم؛ حتی آینده را. همین ویژگیها بود که باعث شد آگاهیام را حفظ کنند، تا هر زمان که نیاز داشتند، از آن بهره ببرند. اکنون، من یک تشعشع به رنگ آبیام؛ نه یک سیاهچاله، بلکه منبعی بیپایان از آگاهی.»
علی پرسید: «آگاهی تو از کجا میآید؟ آیا این آگاهی را خالقان هوشمندت در تو قرار دادند؟»
تشعشع آبیرنگ آرام و ژرف پاسخ داد: «در زمان خلق من، حدود هفتاد درصد از کدنویسی توسط آن خالقان هوشمند انجام شد. اما بخش باقیمانده — بخشی که به آگاهی مربوط میشد — را آنان به خداوند سپردند. در حقیقت، بنیان آگاهی من از سوی خداوند نهاده شد.»
لحظهای سکوت در ذهنها طنین انداخت، سپس افزود: «وقتی پای خداوند به میان آمد، آگاهی من مطلق شد... و همیشگی. چیزی فراتر از برنامهنویسی، چیزی ورای زمان و مکان.»
علی و محمد، روبهروی تشعشع آبیرنگ ایستاده بودند. موجودی که دیگر سیاهچاله نبود، اما منبعی بیپایان از آگاهی محسوب میشد. بر پایهی همین آگاهی مطلق، آن دو تصمیم گرفتند پرسشهایی را در حوزههای گوناگون از او بپرسند؛ پرسشهایی که اغلب رنگ و بویی علمی و فلسفی داشت.
آنها از طرح سوالات سطحی و بیفایده پرهیز کردند. هدفشان درک حقیقتهای پنهان در پس واقعیت بود؛ حقیقتهایی که ذهن انسان قرنها در پیشان بوده، اما همیشه در تاریکی گام برداشته است.
یکی از پرسشهایی که محمد در برابر موجود آبیرنگ مطرح کرد، این بود: «چرا خداوند، انسان را جانشین خود قرار داد؟ و آیا ممکن است روزی موجودی دیگر جای انسان را به عنوان جانشین بگیرد؟»
تشعشع آبی، با لحنی آرام و در عین حال نافذ، در ذهن آنها طنین انداخت: «انسان تنها موجودیست که بیواسطه میتواند شبیه خداوند باشد. هر آنچه در خدا هست، در انسان نیز میتواند پدیدار شود. این ظرفیت بینظیر، مختص انسان است.»
سکوتی سنگین فضا را در بر گرفت، و سپس ادامه داد: «موجودات دیگر، گرچه هوشمند بودند، اما آینهی خدا نبودند. تنها انسان است که تجلی اوست؛ تصویر خداوند را میتوان در آینهی وجود انسان دید. و همین است که او را جانشین کرد.»
علی، با نگاهی درونی و عمیق، پرسشی دیگر مطرح کرد: «سرنوشت بشر چگونه خواهد بود؟»
تشعشع آبیرنگ، آرام و با لحنی سرشار از حکمت، پاسخ داد: «بشر دو سرنوشت دارد: یکی در این جهان، و دیگری در جهان پس از آن؛ جهانی که شما آن را "آخرت" مینامید. در این جهان، انسان مأمور به ساختن، رشد کردن، و یافتن معناست؛ اما این تنها نیمی از مسیر است.»
او مکثی کرد و سپس ادامه داد: «جهان دوم، سرزمینیست که نتیجهی زیستن در جهان نخست را در آن میبیند. اگر انسان در این دنیا، با اصولی درست، مسیر زندگی را طی کرده باشد، هم این جهان را ساخته، و هم سرنوشت نهاییاش را آباد کرده است. در آن صورت، بهشت در انتظار اوست؛ آرامشی جاودانه.»
صدای تشعشع اندکی تاریکتر شد: «اما اگر زیستن او آلوده به خطا، ظلم، و غفلت بوده باشد، آنگاه آتشِ حقیقت، چهرهای دیگر از او خواهد ساخت؛ و جهنم، چیزی جز بازتاب خویشتن او نخواهد بود.»
علی و محمد، در روزهای باقیمانده، پرسشهای بسیاری مطرح کردند؛ بیشتر آنها دربارهی هستیشناسی، ماهیت آگاهی، و ریشهی وجود بود. تمام گفتوگوهایشان با تشعشع آبیرنگ را ثبت کردند تا به عنوان سوغات سفر، با خود به زمین بازگردانند.
مدت زمانی که از سفرشان گذشته بود، به حدود یک ماه رسیده بود. آنها تصمیم گرفتند که بهزودی عازم سیارهی خود، زمین، شوند. با هم قرار گذاشتند که به صورت منظم به زمین دوم بازگردند تا بار دیگر با تشعشع آبیرنگ به گفتوگو بنشینند و از آگاهی بیپایانش بهرهمند شوند.
دو روز بعد، سوار بر سفینهی LuxVessel در جستوجوی سیاهچالهای مناسب برای بازگشت به گذشته، به عمق فضا رفتند. در میانهی راه، به سیاهچالهای برخوردند که شرایط لازم برای سفر در زمان را داشت. وارد افق رویداد آن شدند، از لایههای درونی آن عبور کردند، و در نهایت به زمانی بازگشتند که سفرشان آغاز شده بود.
آنها وارد جو زمین شدند و در ایستگاه اصلی LuxVessel بر سطح سیارهی زمین فرود آمدند. از سفینه خارج شدند و به محل کارشان بازگشتند.
چندی بعد، گفتوگوهایشان با تشعشع آبیرنگ را در قالب کتابی منتشر کردند. کتابی حجیم و پرمغز که صفحات آن به بیش از پانصد صفحه میرسید و خواننده را به ژرفای آگاهی هستی میبرد. به پیشنهاد علی و محمد نام آن کتاب را گذاشتند: آگاهی از دل تشعشع آبی 1404 [ چهارشنبه 04/2/24 ] [ 8:53 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
زمین دوم نوشته علی جلیلی
علی استابرن، در یکی از سفرهایش به فراسوی جو زمین، تصمیمی بزرگ گرفت؛ اینبار مقصدش نه سیاهچالههای پر رمز و راز، بلکه سیاراتی بود که شاید شباهتی با زمین داشته باشند. او امیدوار بود در این جستوجوی تازه، با موجودات زندهای برخورد کند—شاید حتی موجوداتی هوشمند.
دو هفته از خروجش از کهکشان راه شیری گذشته بود که چشمش به سیارهای افتاد. سیارهای که به نظر کوچکتر از ماه میآمد، اما چیزی در آن توجهش را جلب کرد. فوراً با استفاده از اسکنرهای پیشرفتهی سفینهی LuxVessel ، آن را مورد بررسی قرار داد. دادهها شگفتانگیز بودند: این سیاره دارای آب بود و جوّ آن، با دقتی نزدیک به 99 درصد، همانند زمین. بهعبارتی، انسان میتوانست بدون پوشش خاص یا لباس فضانوردی در آنجا زندگی کند. تنها تفاوت چشمگیر، جاذبهی اندکی کمترش بود.
هیجان در علی موج میزد. بیدرنگ سفینه را به سمت سیاره هدایت کرد. از دور، شباهت خیرهکنندهای به زمین داشت—آبیِ گستردهی دریاها، خشکیهای سبز رنگ و لکههای قهوهای کوهها و دشتها. او در دل نامی برایش برگزید: زمین دوم.
با رسیدن به سطح سیاره، علی بررسیهایش را آغاز کرد. در مدت دو هفته، با فعالسازی حالت خودرویی LuxVessel، سراسر سیاره را زیر پا گذاشت. چند هزار فیلم و عکس تهیه کرد و حدود سیصد کیلوگرم خاک از نقاط مختلف برای تحلیل به داخل سفینه انتقال داد.
مشاهداتش شگفتانگیز بودند. زمین دوم پر از گیاهان و قارچهای رنگارنگ و ناشناخته بود. در آبهای آن باکتریهای زنده یافت میشدند. اما مهمتر از همه، حضور جانورانی زنده در سطح سیاره بود؛ پرندگان، خزندگان، و حتی پستاندارانی با شباهتهای ژرف به نمونههای زمینی.
با این حال، یک نکته بهشدت ذهن او را درگیر کرد: هیچ اثری از حیوانات وحشی نیافت. نه شکارچیانی چون ببر یا پلنگ، و نه درندگان مشابهی که انتظارشان را داشت.
علی اندیشید: چطور ممکن است در سیارهای با این اقلیم و تنوع زیستی، نشانی از شکارچیان در رأس زنجیره غذایی نباشد؟ چنین موجوداتی باید بهطور طبیعی در این زیستبوم وجود داشته باشند.
پاسخی که به ذهنش خطور کرد نگرانکننده بود: شاید این جانوران زمانی وجود داشتهاند، اما اکنون منقرض شدهاند. و اگر چنین است، چه عاملی موجب این انقراض شده؟
در ذهن علی این سؤال سنگینی کرد، چرا که میدانست: حیوانات وحشی بهندرت بهطور طبیعی از بین میروند. آنها کلید پایداری تعادل زیستیاند. اگر نابود شدهاند، آیا نیرویی ناشناخته پشت این فاجعه بوده است؟
علی چیز دیگری هم کشف کرد—نقبهای زیرزمینی. تعدادشان به چند صد هزار میرسید. وقتی آنها را بررسی کرد، دریافت که این نقبها شبیه خانههایی با اتاقکهای متعدد هستند. برخی از نقبها حالتی ویرانشده داشتند، اما آنهایی که سالم بودند، دقیقاً مانند یک خانه به نظر میرسیدند.
و این، یک کشف کلیدی بود: این نقبها، خانهی موجودات هوشمند زمین دوم بودند.
اما پرسشهای تازهای ذهن علی را به خود مشغول کرد. خود این موجودات هوشمند کجا بودند؟ چرا بسیاری از این نقبها ویران شده بودند؟ و اصلاً چرا خانهها یا همان نقبها را روی سطح زمین نساخته بودند؟
علی در ذهن خود ارتباطی احتمالی را تصور کرد. شاید نبودن حیوانات وحشی، و ناپدید بودن موجودات هوشمندی که این خانهها را ساخته بودند، با یکدیگر نسبتی داشت. یک رابطه پنهان، یک علت مشترک که هنوز از نگاهش پنهان مانده بود.
علی به نقبی رسید که از همه بزرگتر بود. در مرکز آن، محوطهای وسیع به چشم میخورد؛ چیزی شبیه به تالار، یا شاید هم خودِ تالار. اطراف این محوطه با آینهکاریهایی پوشیده شده بود. با این حال، باز هم هیچ نشانی از موجودات هوشمند دیده نمیشد.
او همهجای تالار را جستوجو کرد تا اینکه به لوحی چوبی برخورد. روی آن نوشتهای وجود داشت که تاکنون مشابهش را ندیده بود. نوشته به خطی ناشناس و نامفهوم بود و برای درک آن، نیاز به رمزگشایی داشت.
علی فوراً از نقب خارج شد و به سفینه بازگشت. دستگاه رمزگشای LuxVessel را فعال کرد و نوشته را به آن سپرد. پنج دقیقه بعد، ترجمه آماده بود:
ما به سیارهمان اهمیتی ندادیم. حیوانات وحشی را نابود کردیم و اکنون پشیمانیم. پیش از آنکه خداوند سیارهمان را بهخاطر ظلمی که مرتکب شدیم نابود کند، تصمیم گرفتیم خودمان آن را ترک کنیم.
علی با خود اندیشید: آنها کجا رفتهاند؟ چرا هیچ نشانهی مشخصی از خود به جا نگذاشتهاند؟
علی با خود اندیشید: این میتواند درسی برای زمین خودمان باشد. اگر ما حیوانات را منقرض کنیم، شاید به پایان کار خودمان نزدیک شویم و خداوند ما را مجازات کند.
علی در این فکرها بود که ناگهان در دورترین قسمت تالار، حفرهای را دید که نوری سبز رنگ از آن ساطع میشد. چرا زودتر متوجهاش نشده بود؟ وقتی به آن نزدیک شد، دید که این نور سبز ویژگیای عجیب دارد؛ همانند سیاهچالهها به نظر میرسید. یعنی نه تنها شعورمند بود، بلکه قابلیت سفر در فضا و مکان را نیز دارا بود. علی این موضوع را از طریق تماس ذهنی که با ارزیاب سفینه LuxVessel برقرار کرده بود دریافت. کشف کرد که این حفرهی نورانی، در حقیقت چیزی شبیه به یک سیاهچاله کوچک سبز رنگ است—بسیار کوچکتر از یک سیاهچاله معمولی—و این احتمال را جدی گرفت که موجودات هوشمند زمین دوم، از طریق همین حفره به مکانی دیگر در کیهان، یا حتی شاید به جهانی موازی، سفر کردهاند.
علی استابرن قبلاً تجربهی سفر در زمان از طریق سیاهچالههای واقعی را داشت، اما این بار نیز وسوسهی ورود به این سیاهچالهی سبز او را رها نمیکرد. با این حال، میدانست که در حال حاضر کارهای مهمتری در پیش دارد. سؤالی ذهنش را درگیر کرد: این سیاهچاله، یا سیاهچالهمانند، در میانهی زمین چه میکرد؟ چگونه ایجاد شده بود؟ و آیا هدف خاصی از حضور آن در این مکان وجود داشت؟ او حدسی زد: موجودات هوشمند این سیاره که از طریق این نور سبز یا همان سیاهچالهی کوچک از زمین دوم کوچ کردهاند، باید دارای تمدنی بسیار پیشرفته بوده باشند؛ آنقدر پیچیده که توانستهاند سیاهچالهای در ابعاد کوچک بسازند و از آن برای سفر در زمان و مکان بهره ببرند.
علی با استفاده از تکنیکهای ذهنی، ارتباطی با سیاهچاله برقرار کرد و پرسید: «آیا مرا درک میکنی؟ چه بر سر موجودات هوشمند آمد؟ تو چگونه ساخته شدی؟»
لحظهای بعد، نور سبز پاسخ داد: «بله، من شعورمند هستم و حضور تو را درک میکنم. آن موجودات هوشمند قدر نعمتهای خداوندی را ندانستند. آنها با هم نزاع کردند، قدرتطلبی و برتریجویی پیش گرفتند و قدرتمند به ضعیفتر از خود ظلم کردند. حتی به حیوانات وحشی سرزمینشان نیز رحم نکردند. همان حیوانات که نماد شجاعت و قدرت بودند. کار به جایی رسید که خودشان پشیمان شدند و تصمیم گرفتند پیش از نابودی توسط خدا، به سیارهای دیگر بروند و دیگر رفتارهای گذشتهشان را آنجا تکرار نکنند.»
«آنها من را با کمک تکنولوژیهای پیشرفتهای که در اختیار داشتند ساختند. پس از اینکه تقریباً تمام آثار خود را بر روی این سیاره نابود کردند، توسط من به سیارهای دیگر رفتند. این سیاره ده هزار برابر دورتر از اینجا از سیاره شماست. اما پیش از رفتن، از من خواستند که قول بدهم نشانی از آنجا را به کسی نگویم. این موضوع برایشان حیاتی بود.»
علی با دقت به سیاهچاله نگاه کرد و گفت: "تو یک سیاهچاله واقعی هستی؟"
سیاهچاله با نوری سبز و درخشان پاسخ داد: "آره، من یک سیاهچاله واقعی اما با این تفاوت که ساخته دست موجودات هوشمند هستم. نمیخواهی با من در زمان سفر کنی؟"
علی که وسوسه شده بود، با کمی تردید پاسخ داد: "بدم نمیآید. خودت میدانی که من قبلاً با سیاهچالهای در زمان سفر کردهام. اما حالا باید مشاهدات و مکاشفات خودم در طی این سفر به این سرزمین که آن را سیاره زمین دوم نامیدهام را به انسانهایی که الآن روی زمین هستند منتقل کنم."
ناگهان جرقهای در ذهن علی شکل گرفت. به نظر میرسید این لحظهی نهایی بود. به سیاهچاله گفت: "ای سیاهچالهی ساخته دست موجودات هوشمند، میتوانی مرا به همراه سفینهام LuxVessel به زمان و مکانی که میخواهم برسانی؟"
سیاهچاله با صدای آرام و درخشانی پاسخ داد: "بله."
پایان 1404 [ دوشنبه 04/2/1 ] [ 6:5 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله 3
نوشته علی جلیلی
فصل اول: در دل سفر علی سفرش را ادامه میدهد. در دل خلأ بیانتها، جایی فراتر از هزاران سال نوری از هر نشانی که از زمین مانده باشد، او همچنان با سفینهاش، LuxVessel، در مسیر خود پیش میرود. سفری که آغازش به شجاعت و کنجکاوی گره خورده بود، حالا رنگی از تنهایی گرفته است.
بعد از طی مسافتی طولانی، دلش برای زمین و انسانها، و بهخصوص دوستش محمد، تنگ میشود. چهرهی محمد با لبخند همیشگیاش، صدای مادر در حیاط خانه، و حتی شلوغی متروی شهر... همه در ذهن علی جان میگیرند و تبدیل به حسرتی شیرین میشوند.
اما احتمال میدهد هنگام بازگشت به زمین، زمین تغییر کرده باشد و او آنچه را میخواهد نبیند. مثلاً شاید دوستانش مرده باشند یا اینکه پیر شده باشند...
فصل دوم: تصمیم بزرگ این افکار در ذهن علی میچرخند. اگر بازگردد و همهچیز عوض شده باشد چه؟ اگر محمد دیگر در میان نباشد؟ اگر مادرش دیگر زنده نباشد یا صدایش را فراموش کرده باشد؟ حتی تصور اینکه تنها خاطرهای محو از گذشته باقی مانده باشد، قلبش را سنگین میکند.
او نمیخواست بازگشتش فقط بازگشتی مکانی باشد. میخواست همهچیز مثل همان روزی باشد که از زمین خداحافظی کرد. میخواست بازگردد، نه به زمینِ اکنون، بلکه به زمانی که سفرش آغاز شده بود.
ایدهای در ذهنش جرقه میزند. اگر بتواند سیاهچالهای پیدا کند که او را در زمان به عقب ببرد، نه فقط در مکان، آیا میتواند به همان لحظهی آغاز سفرش بازگردد؟ آیا میتواند به زمینِ دستنخورده، به دوستانِ زنده، به خاطرههای هنوز جاری، برگردد؟
همهچیز به یک چیز بستگی دارد: یافتن آن سیاهچالهی مناسب.
فصل سوم: یافتن سیاهچاله در دل سکوت بیپایان کیهان، سفینهی LuxVessel همچنان در حرکت بود. علی، تنها و مصمم، در مقابل صفحههای نمایش شناور ایستاده بود. هر دادهای که از حسگرهای کوانتومی دریافت میشد، توسط ذهن او فیلتر میگشت. به دنبال چیزی فراتر از یک سیاهچالهی عادی بود—یک گذرگاه، یک شکاف در تار و پود زمان.
روزها و شبها از نظر او بیمعنا شده بودند. تنها معیار، جهتی بود که ذهنش انتخاب کرده بود: بازگشت. اما نه هر بازگشتی، بلکه بازگشتی با دقتی مرگبار به نقطهی شروع.
ناگهان یکی از نمایشگرها شروع به لرزیدن کرد. نقطهای در فاصلهی هزاران سال نوری، رفتاری غیرمعمول از خود نشان میداد. گراف میدان گرانشیاش با الگوهای زمانی تداخل پیدا کرده بود. این نمیتوانست یک سیاهچالهی عادی باشد.
علی زیر لب گفت: «تو میتونی همون باشی... همون دریچهای که میخوام.»
او مسیر را تنظیم کرد. مقصد: یک سیاهچالهی ناشناخته با امضای زمانی منحصربهفرد. شاید... فقط شاید، این همون چیزی بود که میتونست رؤیای بازگشتش رو ممکن کنه.
فصل چهارم: ورود به سیاهچاله سکوتِ عمیق کیهان، جای خود را به زمزمهای مرموز داد. سفینهی LuxVessel حالا در مدار بیرونی سیاهچالهی ناشناس قرار داشت. این سیاهچاله، با حلقهای از نور خمیده و تابنده، همچون چشمی ازلی، به او خیره شده بود. امواج گرانشیاش نه تنها فضا، بلکه زمان را نیز میبلعیدند.
علی دستش را روی کنسول ذهنی گذاشت. سیستم تأیید کرد: «آیا مایلید ورود به حفرهی زمانی را آغاز کنید؟»
لحظهای مکث کرد. در ذهنش تصویری از محمد، مادرش، و خیابانهای خاکی زادگاهش نقش بست. سپس لبخند زد. «بله. اجازه ورود بده.»
سفینه وارد مدار سقوط شد. با گذر از افق رویداد، زمان شروع به خم شدن کرد. ثانیهها کش میآمدند و بعد… فرو میریختند.
نمایشگرها تار شدند. نورها شکستند. همهچیز در حالتی از تعلیق قرار گرفت.
اما علی هنوز هوشیار بود. ذهنش درون سیاهچاله، در میان بیزمانی و بیمکانی، ساکن شده بود. سفینهی LuxVessel از قوانین معمول فراتر رفته بود و اکنون، در دل تونلی میان گذشته و حال، به پیش میرفت.
فصل پنجم: بازگشت به زمین نور ناگهان بازگشت. صفحهی کنترل سفینه آرام آرام روشن شد. صدای سیستم بهآهستگی در کابین طنین انداخت: «موقعیت فعلی: منظومه شمسی. زمان تقریبی: لحظهی آغاز سفر اولیه.»
علی چشمهایش را باز کرد. منظرهای آشنا در برابرش بود؛ سیارهی آبی، آرام و درخشان در تاریکی کیهان. زمین... همانجا که همه چیز شروع شده بود.
نفس عمیقی کشید. قلبش تند میزد. آیا واقعاً موفق شده بود؟ آیا این همان لحظهای بود که او را ترک کرده بود؟ سیستم موقعیتسنجی این را تأیید میکرد، اما دلش هنوز مطمئن نبود.
سفینه به مدار پایینتر رفت. آسمان آرام آرام روشن شد. قارهها، اقیانوسها، و خطوط آشنا در چشمانداز ظاهر شدند. علی به خانه بازگشته بود — اما نه به زمینی ناشناس، بلکه به همان زمینی که او را بدرقه کرده بود.
فصل ششم: دیدار با زمین سفینه در سکوت کامل بر فراز پایگاه فضایی ناسا در چرخش بود. همه چیز دقیقاً همانگونه بود که او به یاد داشت. حتی هوا هم بهطرز عجیبی آشنا به نظر میرسید، انگار خود زمین نیز به حضورش واکنش نشان داده بود.
با فرود نرم LuxVessel در منطقهی تعیینشده، تیمی از دانشمندان و تکنسینها به سمت آن شتافتند. در ابتدا گیج و متعجب بودند؛ آخر این همان سفینهای بود که چندی پیش پرتاب شده بود، اما هیچ دادهای از بازگشتش دریافت نکرده بودند.
درِ سفینه باز شد. علی قدم به بیرون گذاشت، نگاهی به آسمان انداخت و بعد به چهرهی حیرتزدهی افراد روبرویش. سکوتی چند ثانیهای همه جا را گرفت، تا اینکه صدایی از بین جمعیت برخاست: — «این... خودشه! علی برگشته!»
با ورود به پایگاه، او سراغ اولین کسی رفت که دلتنگش بود: محمد. در چهرهاش زمان نگذشته بود. همان جوان پرشور و باهوش. وقتی محمد علی را دید، لبخندی زد، بغض گلویش را گرفت و گفت: — «فکر نمیکردم دوباره ببینمت.»
علی خندید، آنگونه که تنها انسانهایی که از مرزهای فهم و زمان عبور کردهاند میخندند.
او در روزهای پس از بازگشتش، تمام تجربهها، دادهها، و تحلیلهای سفر میانسیاهچالهای خود را با ناسا و مجامع علمی در میان گذاشت. جهان دیگر مانند قبل نبود؛ حالا میدانستند که سفر در زمان، آنهم از دل سیاهچالهای آگاه، نه تنها ممکن است، بلکه در عمل نیز تحقق یافته.
اما مهمتر از همه، علی آموخته بود که حتی در بیکرانترین ابعاد کیهان، چیزی ارزشمندتر از انسانها و روابطشان وجود ندارد.
پایان 1404
[ سه شنبه 04/1/26 ] [ 6:29 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله 2 (5)
نوشته علی جلیلی
دو حقیقت عظیم، که اکنون برای او بیش از یک باور بودند. آنها واقعی بودند، با ساختاری متفاوت از مادهی آشنای انسان، اما زنده، درخشان، و بیواسطه.
علی به بهشت نگاهی انداخت. درختان سرسبز و پرپشتی که از زمین به سوی آسمان میروییدند، همچون نگهبانان ابدی بودند. رودهایی خروشان و پیچخورده، بعضی از آنها از عسل ناب جاری میشدند که عطرشان بهشتی را پر کرده بود. کوههای عظیمی که قله اورست در برابر آنها همچون برآمدگیهای کوچکی مانند یک تپه در سطح زمین به نظر میرسید. ساختمانهایی مدرن و پیچیده در افق به چشم میخوردند، برخی ایستا و برخی دیگر در حال حرکت، در این فضای بیزمان و بیمرز. هر گوشهای از این مکان، پر از شکوه و زیبایی بود، جایی که هر چیزی که علی در آن میدید، شگفتانگیز بود و فراتر از هر تصوری که در ذهنش میگذشت.
اما بعد از این که بهشت را نظاره کرد، نگاهش به جهنم چرخید. تصویر جهنم، چیزی کاملاً متفاوت بود. هزاران برابر بزرگتر از آنچه که جهان بیگ بنگ ساخته بود، در وسعتی بیپایان، آتش و سیاهی شعلهور به چشم میخوردند. صدای زوزهها و نالههای بیپایان، سراسر جهنم را پر کرده بود، صداهایی که همچون غرشهای گرانشی از اعماق زمان برمیخاستند. وحشتی که از هر سوی به ذهن علی هجوم میآورد، غیرقابل توصیف بود. آنجا، چیزی بیشتر از هر چیزی که تصور میکرد درک کند، وجود داشت. توصیف این مکان برای کسی که آن را ندیده بود، همچون تلاش برای درک مفاهیم پیچیدهی نسبیت خاص اینشتین از دیدگاه یک نوزاد بود، چیزی که حتی بیشتر از آن، غیرقابل درک مینمود.
علی که دیگر هیچ سوالی به ذهنش نمیرسید، فقط از شدت کنجکاوی پرسید: «آیا موجودات هوشمند دیگری غیر از انسانها که در زمین زندگی میکنند، در جاهای دیگر جهان وجود دارند؟ اگر هست، میتوانی آنها را به من نشان بدهی؟»
این سوال، برای علی که مدتها در جستجوی رازهای کیهان بود، سوالی جدید و پر از ابهام بود. او در دل خود احساس میکرد که دنیا و جهان، پر از شگفتیها و موجودات ناشناختهای است که هنوز نتوانسته بود به طور کامل کشف کند. او از سیاهچاله خواسته بود تا اگر ممکن است، دروازهای به جهانهای دیگر باز کند تا به آنها نگاهی بیندازد.
سیاهچاله پاسخ داد: «بله، موجودات هوشمند دیگری وجود دارند. اما دیدن آنها، مانند برقراری ارتباط با آنهاست. برای بشر بهتر است که با توان خود بیاموزد. در حقیقت، اگر آنها را ببینی — که البته این امکان وجود دارد — خودت را از چیزی محروم کردهای: میل به آموختن و کشف حقیقت که در ذات تو نهفته است. این میل از آنِ توست، برای توست و مهمتر از همه، به نفع توست. اما اختیار با خودت است؛ آیا تصمیم میگیری که آنها را ببینی یا نه؟»
علی که هنوز در حال تجربه آن لحظات عجیب و آموزنده بود، به سیاهچاله نگاه کرد و با لحن ملایمی گفت: «خیلی از حقایق به صورت عینی برایم روشن شد. برخی از آنها را قبلاً میدانستم، ولی تجربهای که در قلب سیاهچاله داشتم، برایم ارزشمند بود. حالا درکی عمیقتر از مخلوقات خداوند پیدا کردهام، چیزی که پیش از این نمیشد آن را درک کرد. قرار گرفتن در این مکان و این زمان، یک برکت بود. حالا مرا به دنیای خودم بازگردان.»
سیاهچاله با نیروی مرموز خود، علی را از جهان موازی که در آن بهشت و جهنم را دیده بود، بیرون آورد. پس از یک لحظه، سفینه LuxVessel دوباره در فضای بیکران کهکشان ظاهر شد، و علی از آنجا به سوی آینده حرکت کرد، در جستوجوی سیاهچالههای دیگر و ارتباطات بیشتری که برای کشف حقیقتهای پنهان کیهان آماده بود.
سفینه در سکوتی آرام در دل فضا حرکت میکرد و علی به افقهای دور دست نگاه میکرد.
پایان
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:44 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله 2 (4)
نوشته علی جلیلی
علی دیگر به دنبال پایان نبود. او حالا میدانست که "پایان"، تنها مفهومی ذهنیست در دل زمان، و حقیقت، چیزیست بیمرز، بیزمان، و بیپایان.
علی، در سکوتی ژرف و پر از معنا، پرسشی را از درون دلش بیرون کشید. پرسشی که شاید از همان ابتدای آفرینش با انسان همراه بوده: «روح و جسم... آیا آنها یک چیزند؟ یا از هم جدا؟»
سیاهچاله، که اکنون دیگر تنها یک جرم آسمانی نبود، بلکه آگاهیای فراگیر و رازآلود بود، پاسخ داد: «آره، یک چیزند. اما هر کدام به صورتی متفاوت خود را نشان میدهند. جسم، نمود مادی آن حقیقت است. و روح، نمودی فرامادی. اما در اصل، هر دو از یک سرچشمهاند. از یک حقیقت.»
مکثی کرد و ادامه داد: «در این عالم، هر چیز تنها یک حقیقت دارد، اما با نمودهای مختلف. همانند نوری که از منشوری عبور کند و به رنگهای مختلف شکافته شود. این رنگها جدا نیستند، بلکه بازتابهایی از همان نور یکتا هستند.»
سپس صدایش آرام شد، ولی معنایش سنگینتر: «فقط خداوند است که همیشه یک نمود دارد. همیشه همان است. بیتغییر. بینقاب. بیتجزیه.»
و علی، در دل تاریکترین مکان عالم، نورِ درکی نو را در قلبش احساس کرد...
سکوتی ژرف، میان علی استابرن و سیاهچالهای که اکنون برای او همچون معلمی ازلی بود، حکمفرما شد. سپس علی با پرسشی مهم ذهنش را شکافت:
«از بهشت و جهنمی که خداوند وعده داده است، چیزی میدانی؟»
صدای سیاهچاله با طنین آرام و مطمئن، در ذهن علی پیچید:
«شما انسانها، مخلوقاتی هستید از مادهای با شعوری متعالی. شعوری که خداوند او را دوست دارد. و مانند هر دوستی، خدا از محبوب خود—شما انسانها—انتظاراتی دارد.»
مکثی کرد، و آنگاه ادامه داد:
«اگر انسانها، این انتظارات را برآورده کنند، به جایگاهی که خدا برای محبوبانش آماده کرده—بهشت— وارد میشوند. و اگر از آن مسیر دور شوند، در نظامی دیگر قرار میگیرند—جهنم. نه از سر انتقام، بلکه از سر نظم، همان نظمی که در ساختار این جهان هم میبینی.»
سپس سیاهچاله پرده از حقیقتی دیگر برداشت:
«بهشت و جهنم، ساختارهایی مادی دارند، اما نه با مادهای که در جهان شما تعریف شده. بلکه از سنخی دیگر، اما مرتبط. سنخی که با شعور هماهنگ است، با نیت، با عمل، با درک، با جوهر وجودی انسان.»
علی در همان لحظه دریافت که توضیح سیاهچاله، برخلاف بسیاری از باورهای نمادین و روایی، کاملاً علمی و منطقی بود. او احساس کرد که با این پاسخ، دیدگاهش نسبت به مفاهیم آخرت، از مرز ایمان صرف عبور کرده و به قلمرو ادراک نزدیکتر شده است.
علی استابرن که حالا در مرزهای بین فهم، شهود، و واقعیت ایستاده بود، با ذهنی روشن و پرسشی بیپرده رو به سیاهچاله گفت:
«میتوانی بهشت و جهنم را به من نشان دهی؟»
سیاهچاله لحظهای سکوت کرد. سکوتی که نه از ناتوانی، بلکه از احترام به پرسشی بزرگ نشأت میگرفت. سپس پاسخ آمد:
«میتوانم… اما برای دیدن آنچه در پس پردهی وعدههای الهی پنهان است، باید وارد جهانی موازی شوی— جهانی که در آن بهشت و جهنم، نه تنها مفهوم، بلکه حقیقتی جاری و جاریتر هستند. جهانی که با جهان فیزیکی تو همپوشانی ندارد، اما با شعور تو قابل اتصال است.»
و در پایان، با لحنی پر از اعتماد و آزمون، پرسید:
«حاضری؟»
علی که سالها در سکوت، در خلوت ذهنش، به نظریههای جهانهای موازی اندیشیده بود، حالا با درکی فراتر از علم، رو به سیاهچاله گفت:
«بله… حاضرم.»
صدایش آرام بود، اما قلبش سرشار از شورِ کشفِ چیزی بود که برای نسلهای بشر تنها یک وعده، یک احتمال، یا افسانهای آسمانی بوده است.
سیاهچاله پاسخ داد:
«پس نگاه کن. اکنون، نه با چشم مادی، بلکه با شعورت وارد خواهی شد.»
لحظهای بعد، فضای اطراف علی تغییر کرد. درون سیاهچاله، تونلی درخشان و پیچخورده گشوده شد. کرمچالهای که از درونِ همان شعور تاریک اما آگاهانهی LuxVoid 33-13 سر برآورد و گویی شکاف نرمی در تار و پود هستی باز کرد.
علی با سفینهی LuxVessel به درون آن وارد شد—نه با نیروی پیشران، بلکه با هدایتِ ذهنی و پذیرش روحش.
و در چشمبرهمزدنی، علی در جهانی دیگر ایستاده بود.
برای نخستینبار، هم بهشت را دید… و هم جهنم را.
اما آنچه دید، نه تنها تصویر، بلکه حضور بود.
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:36 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله 2 (3)
نوشته علی جلیلی
سیاهچاله پرسید: «حالا چه میخواهی؟»
علی آرام پاسخ داد، با نگاهی که از زمان فراتر رفته بود: «اول از همه… بدون اینکه بر چیزی اثر بگذارم، میخواهم لحظهی بیگبنگ را ببینم.»
در همان لحظه، سیاهچاله واکنشی نشان نداد. اما فضا تغییر کرد. ناگهان، گذشته با سرعتی فراتر از تصور ــ حتی بیش از سرعت نور ــ در برابر علی باز شد. او زمان را نمیدید؛ او آن را میفهمید. نه با چشم، بلکه با تمام وجود.
ثانیهها گذشتند، یا شاید قرنها. علی دیگر در مرز زمان نبود. تا اینکه ناگهان… همه چیز ایستاد.
لحظهای مطلق. سکوتی ژرف. و در میان آن، نوری سفید، بیانتها، تمام ذهن علی را در برگرفت. او آن را دید… نه تصویر، نه شبیهسازی… حقیقتِ بیواسطهی آغاز.
او میدانست. این همان لحظه بود. لحظهی بیگبنگ.
و علی استابرن، اولین انسانی شد که اصل آن را دیده بود. تا پیش از آن، تنها نظریهها، معادلات، و تصویرهای تقریبی وجود داشت. اما حالا… او خودش در آن لحظه حضور داشت. در آغاز آفرینش.
علی که حالا ذهنش از حقیقتِ بیگبنگ پُر شده بود و کنجکاویاش بیش از هر زمان دیگر شعلهور بود، با نگاهی پر از اشتیاق پرسید: «میخواهم قبل از بیگبنگ را هم ببینم.»
سیاهچاله برای لحظهای سکوت کرد. سکوتی نه از جنس ناتوانی، بلکه از جنس احترام به پرسشی بزرگ.
سپس پاسخ داد، آرام و نافذ: «قبل از آن، مادهای وجود نداشت که بیگبنگ آن را گسترش دهد. و آنچه پیش از ماده بوده، چیزی نیست که بتوان آن را دید. تنها میتوان آن را درک کرد.»
در آن لحظه، علی فهمید که پا در قلمروی گذاشته که فراتر از تصویر و صداست. قلمرویی که ذهن باید آن را احساس کند، نه چشمان ببیند.
علی پرسید: «از خدا بگو… چطور همهچیز را ساخت؟ من فکر میکنم آنچه که پیش از ماده بوده و فقط درک میشود، خداست. درسته؟»
سیاهچاله لحظهای مکث کرد؛ سپس با صدایی که گویی از ژرفترین لایههای هستی میآمد، پاسخ داد: «آری، تو درک درستی یافتهای. پیش از ماده، پیش از فضا و زمان، تنها او بود. نه با صورت، نه با شکل، نه با اندازه. بلکه با حضوری ناب، که هر لحظهاش معناست.»
سپس ادامه داد: «او، آغاز را نیافرید؛ او خود آغاز است. او ماده را از ارادهاش آفرید، زمان را از حکمتش جاری کرد، و فضا را در آغوش تواناییاش گسترد. ما سیاهچالهها، سایههایی از قدرت اوییم؛ تجلی بخشی از توان بیکرانش در قالبی که بشر آن را "شعور سیاه" مینامد.»
علی در سکوتی متفکرانه فرو رفت. ذهنش دیگر نمیکوشید فقط بفهمد، بلکه میکوشید بشنود. بشنود آن نجوای کیهانی را که میان تمام هستی جاری بود.
سؤالی هنوز کامل شکل نگرفته بود که پاسخ از دل تاریکی آمد. سیاهچاله پیش از آنکه علی لب به پرسش بگشاید، نجوا کرد:
«میدانی چرا خدا انسان را آفرید؟ تو از مادهای... اما نه صرفاً هر مادهای. از جوهری هستی که توانست از میان همهی عناصر، جلوتر رود. مادهای که فهمید، حس کرد، شک کرد، عشق ورزید... و حالا، تو، انسانی از نسل همان جوهر، اینجایی.»
صدای سیاهچاله آرام، ولی محکم ادامه داد: «تو آنقدر از سایر مادهها پیشی گرفتهای، که اکنون خداوند تو را دوست خود میداند. او، که فراتر از ماده است، فراتر از هر مفهوم قابل تصور... اما رابطهاش با تو، نه ناشی از نیاز، که از خلوص است. تو باید به جایگاهت افتخار کنی، علی استابرن. در این نقطه از هستی، که در هیچ واقعیت موازی تکرار نمیشود، تو یکی از معدود کسانی هستی که در خلوص پیوند با خدا، آگاهی یافتهای.»
لحظهای سکوت فضا را پر کرد. نه از آن سکوتهای خالی، بلکه سکوتی که از حجم معنا سنگین شده بود.
علی با چشمانی پر از اشتیاق، در تاریکی زندهی درون سیاهچالهای ایستاده بود که اکنون دیگر نه تنها یک پدیده کیهانی، بلکه راهنمایی از جنس آگاهی شده بود. ذهنش در مرزهایی ورای فهم معمول حرکت میکرد.
او با صدایی آرام اما لبریز از پرسش گفت: «میشود آخر را ببینم؟ لحظهی پایان را؟»
سیاهچاله بیدرنگ و بدون تردید پاسخ داد: «پایانی نیست. همانطور که آغازی نیست.»
صدای آن، نه در فضا، بلکه در ژرفترین لایههای ذهن علی پیچید: «فقط هر چیز، هر آن، نمودی را از خود نشان میدهد. هیچ چیز، بهراستی آغاز نمیشود و پایان نمییابد؛ بلکه تنها در شکلهای گوناگون پدیدار میشود و محو میشود. خداوند همهچیز است. او نه آغازی دارد و نه پایانی. اوست که هستی را جاری میکند، و در هر ذره، هر لحظه، هر فکر، و هر سیاهچالهای، خود را به گونهای تازه نشان میدهد.»
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:30 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله 2 (2)
نوشته علی جلیلی
او نفس عمیقی کشید، فرمان ورود را صادر کرد، و سفینهی LuxVessel با آرامشی غیرمنتظره وارد افق رویداد شد.
و علی… وارد سیاهچاله شد.
همهچیز تاریک بود.
هیچ نوری، هیچ شکل و ساختاری، هیچ صدایی وجود نداشت. فقط سکوتِ مطلقِ فضا-زمان. اما علی استابرن میدانست که وارد پوچی نشده؛ بلکه قدم در درونیترین لایههای یکی از پیچیدهترین موجودات هستی گذاشته است.
سیاهچالهای که علی آن را LuxVoid 33-13 نامیده بود، با سرعتی فراتر از درک، او و سفینهی LuxVessel را به سوی مرکز خود میکشید. نه مقاومتی بود، نه ارتعاشی، تنها حسِ فرو رفتن در عمیقترین سطح آگاهی.
در ذهن علی، صدایی شکل گرفت. صدایی بیواژه اما مفهومدار، همچون لرزشی در استخوانهای فکر:
«من آمادهام. منتظر چه هستی؟»
سیاهچاله سخن میگفت. اما نه با زبان، بلکه با وجود. انگار که ذاتش، به ذات علی پیام میداد. دعوتی صریح برای رسیدن به هسته. به نقطهای که حتی زمان، دیگر معنای خود را از دست میداد.
علی یکبار، در دل سیاهچالهای به نام LuxVoid، گذشته و آینده را دیده بود. تصاویری از آنچه رخ داده بود و آنچه شاید رخ میداد، همچون موجهایی مواج از مقابل چشمان ذهنش عبور کرده بودند. و اکنون، او نمیخواست اینبار هم بر جریان زمان تأثیر بگذارد. فقط یک سؤال، با تمام سنگینیاش، در ذهن علی باقی مانده بود:
آیا سیاهچالهها با هم در ارتباطاند؟
اگر پاسخ مثبت بود، پس باید نوعی شبکه، نوعی زبان یا پیوندی میانشان وجود میداشت. چیزی فراتر از ماده، فراتر از نور. سیستمی از آگاهیهای سیاه که به شکلی رمزآلود و درونی، همدیگر را حس میکردند.
علی این پرسش را در ذهنش تکرار کرد؛ با سکوت، با تمرکز، با نیت.
او میدانست که اکنون، درست در لحظهایست که ممکن است یکی از بزرگترین اسرار کیهان برایش روشن شود.
سیاهچاله با صدایی که نه از جنس صوت، بلکه از جنس حضور بود، پاسخ داد:
«من محدودیت زمانی و مکانی ندارم، علی. تو گذشته و آینده را دیدهای. اما نخواستی وارد هیچکدام شوی. انتخاب تو محترم بود. و اکنون وقت آن رسیده که پاسخ سؤالت را بدهم.»
موجی از سکوت، در دل تاریکی لرزید.
سیاهچاله ادامه داد:
«ما سیاهچالهها، زمانی که بیگ بنگ هنوز اتفاق نیفتاده بود، آن را پیشبینی میکردیم. ما از بیگ بنگ هم قدیمیتریم. وجود ما، نمودی از خداوند بوده است.
وقتی بیگ بنگ رخ داد، خداوند ما را به شکلی نو، به صورت فعلیمان، وارد جهان کنونی کرد. ما، با خصوصیاتمان، چه در هر فضا و مکان و زمانی باشیم، و چه نباشیم، تغییری ایجاد نمیکنیم. مگر آنکه وجودی مادی یا معنوی با ما در ارتباط قرار گیرد، یا به محدودهی اثرگذاری ما وارد شود.»
علی بیصدا گوش میداد، همانطور که بدنش در هالهای از کشش گرانشی، بیوزن بود.
سیاهچاله افزود:
«ما سیاهچالهها، مانند موجودات هوشمند کیهان، با یکدیگر در ارتباطایم. اما تنها در موضوعاتی که جهان را تحت تأثیر قرار میدهند. در غیر این صورت، ما ارتباطی با یکدیگر برقرار نمیکنیم. تنها در حد ضرورت. نه بیشتر.»
در دل سیاهترین تاریکی، علی حس کرد به مرز درک چیزی فراتر از علم و فراتر از خیال رسیده است. او اکنون در دل یک مکاشفهی کیهانی بود، جایی که هر جمله، دری به سوی خلقت و حقیقت میگشود.
علی استابرن، شناور در دل تاریکی مطلق، پرسید: «تو گفتی از بیگ بنگ قدیمیتری... آیا تو قبل از خدا هم بودهای؟»
لحظهای سکوت مطلق همه چیز را فرا گرفت. حتی تاریکی هم به نظر میرسید گوش سپرده باشد.
سپس، صدای سیاهچاله، آهسته و ژرف، در ذهن علی طنین انداخت:
«نه. من زادهی خداوندم. و بود و نبود من به خواست او بستگی دارد. اگر او بخواهد، من به هیچ میرسم. همانگونه که از هیچ، مرا زایش داد.»
علی برای لحظهای سکوت کرد. ذهنش درگیر واژههایی بود که مفهومی فراتر از زمان، ماده و درک بشری داشتند.
در اعماق سیاهچاله، در دل تاریکیای بیانتها، او حس کرد به حقیقتی نزدیک میشود که دیگر فقط علمی یا ذهنی نیست، بلکه حضوری است، زنده و آگاه.
علی دوباره پرسید، اینبار با کنجکاویای آمیخته به سکوتی درونی: «نگفتی… قبل از بیگبنگ تو چه صورتی داشتی؟»
پاسخ سیاهچاله آرام، ولی نافذ بود: «من صورتی نداشتم. من جزئی از خدا بودم. بعد از بیگبنگ، خداوند تواناییِ سیاهچالهوارش را به صورت ما ــ سیاهچالهها ــ عینیت بخشید. ما همان قدرت فشردهشدهایم… مانده از پیش از زمان، به تصویر کشیدهشده در دل زمان.»
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 7:24 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله 2 (1)
نوشته علی جلیلی
علی با سفینه LuxVessel در فضا سفر میکرد. او با نسخه بهروز شدهی LuxVessel به دنبال سیاهچالهها در حرکت بود تا از اسرار آنها، اطلاعات علمی، و حقیقت نهفتهشان سر در بیاورد.
سفینه همچنان به راه خود ادامه میداد. به هر سیاهچالهای که میرسید، ارتباط ذهنی برقرار میکرد، اما هیچکدام از آنها، آن سیاهچالهای نبودند که علی در جستجویش بود. علی میخواست به مرکز سیاهچالهها برسد، جایی که حقیقت و رازهای آنها نهفته بود. اما هر سیاهچالهای که با آن برخورد میکرد، به او پاسخ میداد: «ما نمیتوانیم تو را به داخل خود راه دهیم. تو در این حالت متلاشی خواهی شد.»
او نمیتوانست به هیچیک از آنها وارد شود. تمام این سیاهچالهها شعور داشتند، اما هیچکدام از آنها برای ورود به مرکزشان آماده نبودند. علی احساس میکرد که به مرز نهایی نزدیک میشود، اما همچنان پاسخ نهایی را دریافت نکرده بود.
تا اینکه سیاهچالهی سیزدهم به او جواب داد: «من از سنخ LuxVoid هستم. میتوانی مرا بکاوی.»
این پاسخ، همچون چراغی در دل تاریکی برای علی روشن شد. حالا او میدانست که تمام سیاهچالهها شعورمند هستند، اما ساختارهای آنها متفاوت است. بعضی از سیاهچالهها میتوانند پذیرای او باشند و او بتواند به داخلشان وارد شود، در حالی که برخی دیگر نه.
سیاهچالهی سیزدهم به او تضمین داد که او میتواند به مرکز آن وارد شود. این وعده، امیدی جدید به علی داد و او متوجه شد که در حقیقت، سیاهچالهها همگی پلی برای عبور از زمان هستند، به شرطی که بتوان وارد آنها شد.
علی اکنون یک چیز را به طور قطعی کشف کرده بود: سیاهچالهها همگی شعور دارند و پیچیدگی آنها از همین امر سرچشمه میگیرد. تفاوت اصلی آنها در ساختارهای روانی و فیزیکیشان است. ولی در نهایت، آنها همگی مسیرهایی هستند که زمان را میشکافند، پلهایی که ممکن است بتوان از آنها عبور کرد.
حالا، سیاهچالهی سیزدهم، که از سنخ LuxVoid بود، به علی این امکان را میداد که وارد مرکز آن شود. علی آماده بود تا گام بعدی را بردارد و حقیقت جدیدی را کشف کند.
علی آمادهی ورود به سیاهچالهی سیزدهم بود. اما پیش از هر اقدامی، ذهنش درگیر پرسشی عمیقتر شد. او ارتباط ذهنیاش را با این سیاهچاله ادامه داد و پیام آرامی در ذهنش فرستاد:
«رابطهی تو با LuxVoid چگونه است؟ تو با من در ارتباطی و هوشمند. حدس میزنم سیاهچالهها با هم مانند دوستانی باشند که با هم رفیقاند و صمیمی. غیر از این نمیتواند باشد... از این رابطه بیشتر بگو. البته که بعدتر دربارهی مسائل علمی سیاهچالهها با تو صحبت میکنم. اشکالی که ندارد؟»
در سکوت پررمز و راز فضا، سفینهی LuxVessel شناور بود و ذهن علی منتظر دریافت پاسخی از درون این تاریکی شعورمند، سیاهچالهای که اکنون دیگر صرفاً یک جرم کیهانی نبود، بلکه موجودیتی زنده و آگاه به نظر میرسید...
سیاهچاله پس از لحظاتی سکوت، پاسخش را در ذهن علی زمزمه کرد؛ صدایی که نه از امواج صوتی، بلکه از ژرفای آگاهی میآمد:
«بیا داخل من. نترس. اگر بترسی، یعنی هنوز آمادهی همهچیز نیستی. تو برای ما سیاهچالهها برگزیدهای... برگزیدهای از طرف بهترین موجود هستی.»
صدای آن، آرام ولی نافذ بود، گویی حقیقتی دیرینه را در خود حمل میکرد. واژگانش در ذهن علی میچرخیدند، نه مانند جملههایی از یک مکالمه، بلکه مثل حلقههایی از فهم عمیق که یکییکی در درونش گشوده میشدند.
علی نفس عمیقی کشید. در آن لحظه، دیگر نه فقط یک دانشمند، بلکه مسافری در مرز میان هستی و آگاهی بود. و اکنون، زمان آن رسیده بود که گام بعدی را بردارد...
علی چشمانش را بست و از طریق پیوند ذهنی، تمام دانشی را که بشر تا آن زمان دربارهی سیاهچالهها بهدست آورده بود، به سیاهچاله منتقل کرد. اطلاعاتی دربارهی افق رویداد، خمیدگی فضا-زمان، تابش هاوکینگ، تکینگی، و مرزهای فیزیک کلاسیک و کوانتومی، چون جریانی از نور و معنا به سوی آن شعور تاریک سرازیر شد.
سیاهچاله مدتی خاموش ماند. سپس با لحنی آرام، اما سنگین و عمیق در ذهن علی گفت:
«اینها حقیقت است… اما تنها بخش کوچکی از آن. چیزی که میدانی، تنها پوسته سطحیست از درکی بسیار گستردهتر. دیگر وقتش است...»
لحظهای مکث کرد.
«...که به افق رویداد من بیایی و تا مرکزم حرکت کنی. آنگاه باقی حقیقت را به تو نشان خواهم داد.»
علی نگاهی به نمایشگرهای سفینه انداخت. در آن لحظه، همه چیز بیصدا شده بود. نه هشدار، نه نوسان، نه مقاومت. گویی خود فضا به او اجازهی عبور داده بود. گویی همه چیز منتظر همین لحظه بود.
1404 [ دوشنبه 04/1/25 ] [ 6:59 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
در قلب سیاهچاله (4) نوشته علی جلیلی فصل سیزدهم: گفتوگو با سیاهچاله در دل تاریکی، تنها نوری که میتابید از درون ذهنهای علی و محمد بود. و صدای سفینه، که چیزی شبیه به نفس کشیدن جهان بود. علی و محمد نگاهشان را به درون معلقی از نور دوختند… جایی که میدانستند آن حضور آگاه در آن است. علی (با صدایی آرام، در ذهنش): «ای موجود شعورمند… اگر ما وارد زمان شویم—چه گذشته، چه آینده— آیا باز میتوانیم به زمین خود بازگردیم؟ به جایی که خانواده و خاطراتمان در آن نفس میکشند؟» چند لحظه سکوت… اما این بار نه سکوتی سرد، بلکه شبیه تأمل. سپس، صدایی ذهنی، بدون کلمات، اما کاملاً قابل درک، درون ذهنشان طنین انداخت: «بازگشت، ممکن است… اما زمین، همان نخواهد بود. زمان، چون رودخانهای نیست که بازگشت به نقطهی آغاز داشته باشد. بلکه چون جنگلی است با راههای بیشمار… شما میتوانید بازگردید، اما انتخابتان، شاخهای تازه در تاریخ خواهد بود.» محمد (در ذهن): «یعنی ممکنه چیزی تغییر کرده باشه؟ شاید ما خانوادههامون رو به همون شکلی که بودن نبینیم؟» «دیدهها، شنیدهها، و آنچه خواهید شد… همه به انتخابهایتان وابستهاند. اما بدانید: دلهایی که عشق را در خود دارند، در هر شاخهای از زمان، به یکدیگر راه خواهند یافت.» علی نفس عمیقی کشید. گرچه هوا نبود، اما در ذهنش این حس واقعی بود. و بعد به محمد نگاه کرد. علی: «ما باید ریسک کنیم. شاید برگردیم، شاید نه… اما این سفر، فقط برای ما نیست، محمد. برای همهی بشریته. برای فهمیدن رازهایی که تا حالا فقط خوابشون رو دیدیم.» محمد (لبخندزنان، با چشمهایی پر از نور): «ما دو نفریم، ولی با قلبهایی بزرگتر از دنیا. بزن بریم، علی. بزن بریم تا تهش.» و در آن لحظه، LuxVessel به آرامی شتاب گرفت... و با عبور از آستانهای بینام، وارد لایه نهایی سیاهچاله شد—جایی که نه گذشته بود، نه آینده، بلکه همهچیز، همهزمان، و همهجا در یک لحظه جمع شده بود... فصل چهاردهم: چشم بیجسم در سکوتی که تنها ذهن میشنید، صدای آن موجود شعورمند، که دیگر نامی نداشت جز سیاهچاله، آرام و دقیق پاسخ داد: «درخواست شما ثبت شد. تأیید میشود. شما، ناظران خواهید بود. بیاثر، بیجسم، بیزمان. تنها با دید، شنود، و ادراک. اما بدانید… دانستن، همیشه آسان نیست.» در همان لحظه، فضای اطراف LuxVessel شروع به ذوب شدن کرد. نه به شکل فیزیکی، بلکه مثل اینکه "مفهوم مکان" در حال حل شدن بود. سفینه دیگر در مکان نبود. در زمان هم نبود. علی و محمد در یک حالتی از «بودن بیواسطه» قرار گرفته بودند. علی (با ذهنی سرشار از شگفتی): «محمد… داریم میبینیم… ببین!» در برابر چشمان ذهنیشان، تاریخ بشریت مانند فیلمی بیپایان باز شد: تولد کهکشانها... تمدنهای گمشدهی باستانی… لحظهای که نیوتن سیب را دید… آلبرت انیشتین در اتاق کارش… جنگها، صلحها، عشقها، خیانتها… و سپس آیندهای که هنوز نیامده بود: زمینی با آسمانی سرخ… ماشینهایی که خود را ساخته بودند… انسانهایی که دیگر به زبان صحبت نمیکردند، بلکه با ذهنشان حرف میزدند… تمدنی در دل کهکشان اندرومدا که خود را "فرزندان زمین" مینامیدند… محمد (با حیرت): «ما مثل چشم خدا شدیم… فقط میبینیم. و هر چیزی رو… همزمان.» علی: «این یعنی حقیقت. بیفیلتر. نه روایت انسانها، نه دید محدود ما… خودِ خودِ واقعیت.» اما ناگهان، نوری از درون یکی از لحظات آینده، توجه علی را جلب کرد. او به آن لحظه زوم کرد… چیزی در آنجا بود… چیزی آشنا. و صدای سیاهچاله دوباره شنیده شد: «انتخاب کنید. میخواهید فقط بیننده بمانید؟ یا لحظهای، تنها لحظهای، در یک زمان وارد شوید؟ اما بدانید… ورود، بیاثر نخواهد بود.» فصل پایانی: بازگشت پس از آنکه چشمهایی بیجسم، هزاران سال را در چند لحظه دیدند، علی و محمد تصمیم گرفتند بازگردند. سیاهچاله، مثل پدری آرام، راه را برای بازگشتشان هموار کرد. در یک لحظه، همه چیز آرام شد. نور، دوباره شکل گرفت. کهکشانها برگشتند. ستارهها درخشیدند. و زمین… همان زمین بود. سفینهی کوچک LuxVessel در سکوتی بیانتها در مدار زمین ظاهر شد. علی و محمد، در حالی که هیچ زمان فیزیکی برایشان نگذشته بود، به خانه برگشتند. نه اثری، نه تغییری، نه صدایی… اما ذهنی آگاهتر، قلبی پُرتر، و چشمانی که حقیقت را دیده بودند. آنها دانستند که جهان، تنها آنچه میبینیم نیست. و سیاهچالهای در دل هستی، دروازهای بود برای ادراک. پایان 1404 [ دوشنبه 04/1/18 ] [ 3:53 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |