سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

تفکرات
 

پلنگ زیرک؛ وحشت جنگل


نوشته علی جلیلی 


    جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه می‌گفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل می‌گفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمی‌کنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش می‌شد ولی بعید به نظر می‌آید. ولی شاید بشود. وحشت همه‌جا بود و به نظر می‌رسید هیچ‌جا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با این‌که به نظر می‌رسید وحشت را نمی‌شود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین می‌کردند. وحشت همه جا بود و هیچ جا نبود و باشکوه بود و نمی‌شد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود.

    پلنگ زیرک زمانی که در شمال قلمرواش پیش‌روی می‌کرد متوجه شد که به محدوده گرگ‌های خاکستری وارد شده است. او می‌دانست پیش‌روی بیش‌تر می‌تواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک که نمی‌خواست به دردسر دچار شود پیش‌روی‌اش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیبش از گرگ‌ها دوچندان حس می‌شد. او که ادامه‌ی کار را واجب می‌دانست و نمی‌خواست ماجراجویی‌اش متوقف شود پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد. پس کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری دیده می‌شدند که بالای تپه‌ای باهم مشغول گفتگو به نظر می‌رسیدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی می‌رفت ولی به نظر می‌آمد که شکار در دسترس نیست. مدتی گشت ولی فایده‌ای نداشت. ولی کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک به ندرت در قلمرواش شوکا می‌دید. و حالا در پی شکار شوکا بود. شوکا پلنگ زیرک را ندید و پلنگ زیرک برای این‌که دیده نشود پشت بوته‌ای قایم شد. و شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود. پلنگ زیرک که از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. ولی شوکا قبل از این‌که بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ زیرک با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا را درید. پلنگ زیرک جسد بی‌جان شوکا را با دندان‌هایش کشان‌کشان به سمت لانه برد.

    پلنگ زیرک دو فرزند داشت که آن‌ها را وحشت آینده‌ی جنگل می‌دانست. وحشت باید ادامه پیدا می‌کرد و در غیر این‌صورت جنگل چیزی را از دست می‌داد که فراتر از وحشت بود. وحشت حکم‌رانی می‌کرد و خود را وسیع‌تر می‌کرد. ولی با تمام بی‌رحمی‌اش سرنوشت سعادتمندانه‌ای را برای جنگل به وجود می‌آورد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را داشت خیلی می‌گذشت و در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش قلمرواش بود و قلمرواش از قلمرو هر پلنگ خالدار دیگری وسیع‌تر بود. قلمرو گسترده‌ی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگ‌ها و از جنوب به کوه‌های به هم پیوسته‌ای مرتبط می‌شد. کوه‌های به هم پیوسته منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم می‌کرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمی‌کرد و وحشت پادشاه جنگل بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرس‌های قهوه‌ای مرتبط بود و گهگاهی که به قلمرو آن‌ها تجاوز کرده بود با خرس‌های قهوه‌ای درگیر شده بود. در یکی از درگیری‌هایی که داشت توانست از پشت یک خرس بزرگ جوان را زخمی کند اما بعد مجبور به فرار شد. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپه‌ی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی می‌کردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک مدت‌ها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچ‌هایش نظر داشت. او تصمیم گرفت نقشه‌اش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آن‌جا بگذارد. در غرب قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی گربه‌ی وحشی بودند که از نظر پلنگ زیرک می‌توانستند برای او دردسرساز باشند.  پلنگ زیرک کمی تامل کرد و به این نتیجه رسید که گربه‌های وحشی نمی‌توانند برای او دردسر ساز باشند. او که به توانایی‌های خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیه‌ی زیادی از غرب قلمرو‌اش برای او فراهم می‌شود. پس از قلمرو‌اش خارج شد و بعد از کشتن چند گربه‌ی وحشی و نشان‌دادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آن‌جا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد.

    فرزندان پلنگ زیرک بزرگ‌تر شده و روش های شکار را از پلنگ زیرک دریافت کرده بودند. پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آماده‌ی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. در بین راه پلنگ زیرک نکاتی را به فرزندانش می‌گفت. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عینی شکارکردن را به فرزندانش بیاموزد راهش را به سمت شمال غربی در پیش گرفت. در شمال غربی قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی شغال زندگی می‌کردند و برای شکار در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی حالا در نزدیکی‌های شغال‌ها بودند. آن‌ها یک شغال را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپه‌ای بالا می‌رفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال دریده شده بود. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار پدرشان را نگاه می‌کردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده غرب و گرازها و قوچ‌های آن‌جا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش تا صبح بالای درخت استراحت کردند و در روز راه‌شان را به سمت غرب پیش گرفتند. در غرب قلمرو خبری از جنگل‌های انبوه نبود و درختان کمتری وجود داشتند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپه‌ای قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری نشد. کمی بعد پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نه‌چندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگ‌ترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگ‌تر بعد از گفته پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز رفته و بعد از تعقیب‌کردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد از آن نوبت فرزند کوچک‌تر بود. پلنگ زیرک به فرزند کوچک‌ترش گفت گله قوچ‌ها به سمت ما می‌آیند، شروع کن. فرزند کوچک‌تر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ دور شد و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطراف انداخت و شکار در دسترسی ندید. به سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. در راه برگشت به لانه پلنگ زیرک اسراری از شکارکردن و موفقیت را برای فرزندانش توضیح می‌داد. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گفت و بعد رو کرد به فرزندانش و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم می‌روم. در این چندمدتی که من نیستم شما می‌توانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است.

    پلنگ زیرک برای حل‌کردن مشکلی که برای گروهی از پلنگ‌های جنگل  پیش آمده بود به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت شده بود. او مدتی رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار بود ولی سال‌های زیادی بود که در آن‌جا  فعالیتی نداشت. حالا به آنجا می‌رفت تا دقیقاً بداند چه اتفاقی افتاده و چه کاری می‌تواند بکند. از خانه‌اش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگ‌های خالدار حدوداً سی‌صد کیلومتر راه بود. او در مسیر خود تا انجمن پلنگ‌های خالدار به سمت قلمرو پسرخاله‌اش رفت. او مدت‌ها بود که پسرخاله‌اش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسمان‌اش دیده نمی‌شد. پلنگ زیرک می‌دانست که این‌جا قلمرو پسرخاله‌اش است. به سمت لانه پسرخاله‌اش به سمت جنوب حرکت کرد و در مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. کمی بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوش رسید. پلنگ زیرک سریعاً خودش را به آن‌جا رساند. پسرخاله‌اش را دید که با یک خرس قهوه‌ای در حال مبارزه بود.  پسرخاله‌ی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگال‌هایش را در کتف خرس قهوه‌ای فرو کرد. خرس قهوه‌ای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک از درد به خود می‌پیچید که خرس خود را روی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخاله‌ی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخاله‌ی‌ پلنگ زیرک مرگ را حس می‌کرد و داشت برای اولین بار مغلوب می‌شد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوه‌ای انداخت و دندان‌های نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و هم‌زمان چنگال‌هایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوه‌ای که می‌خواست کار پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از این‌که بتواند گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولین بار خرسی را شکار کرده بود حس فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کرد. وحشت، هم پسرخاله‌ی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوه‌ای چیره شده بود. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. بر روی بدنش چند زخم دیده می‌شد که از آن‌ها خون می‌آمد. پلنگ زیرک، پسرخاله‌اش را به گوشه‌ای امن برد تا پسرخاله‌اش استراحت کند. پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخاله‌اش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخاله‌ی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولین‌بار نصیب من شد و از این‌که نجاتت دادم به خودم می‌بالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخاله‌اش ماند تا کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد.

    مقر انجمن پلنگ‌های خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانه‌ی کوهی عظیم بود. پلنگ زیرک از فاصله نه‌چندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جست‌زدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت. وارد غار شد. چهار پلنگ دایره‌وار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترین‌شان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت می‌گم. پلنگ زیرک کنار پلنگ‌ها نشست. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگ‌ها حمله کرده‌اند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگ‌های خالدار سری به قلمرو پسرخاله‌ام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما می‌خواهیم چاره‌ای بیندیشی تا جلوی خرس‌ها را بگیریم و کاش می‌شد کلک تمام خرس‌ها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربه‌ای که دارم کشتن تمام خرس‌ها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد اما شاید شدنی باشد. همان‌طور که گفتی چه خوب که کلک خرس‌ها کنده شود. باید نقشه‌ای کشید و خرس‌ها را بدریم‌شان. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقی‌تر زندگی می‌کنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمی‌توانیم کلک همه‌شان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حمله‌ی خرس‌ها به قلمروهای‌مان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه می‌شود کرد. پلنگ‌ها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر می‌رسیدند. پلنگ جوانی که کم سن به نظر می‌رسید گفت پلنگ زیرک می‌شود کمی از گذشته‌ی زندگی و فعالیت‌های‌تان در انجمن پلنگ‌های خالدار برای‌مان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکی‌ام بودم که از قلمرو والدین‌ام خارج شدم و قلمرو جدیدی به‌پا کردم. البته آموزش‌های لازم را دیده بودم. اما کارم سخت‌ بود. قلمرو من که الآن بزرگ‌ترین قلمرو در بین قلمرو پلنگ‌ها است در آن موقع بسیار کوچک‌تر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرس‌ها را دور می‌کردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربه‌ی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و توانایی‌هایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاس‌گذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند می‌دانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی می‌تواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگ‌های خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حل‌کردن مشکل حمله‌ی خرس‌ها به قلمروها می‌تواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخاله‌ام را از دست می‌دادم. امیدوارم مشکل حمله‌ی خرس‌ها را درست کنم. سکوتی طولانی حکم‌فرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیه‌ی پلنگ‌ها به جسد مرالی که در سمتی از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را خوردند. شب فرا رسید و پلنگ‌ها دایره‌وار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چاره‌ای نیست باید به خرس‌ها حمله بکنیم و کلک‌شان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمی‌شود جلوی‌شان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد و قطعاً این‌طور باید باشد. خرس‌های طغیان‌کرده را به جز دریدن نمی‌توان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشه‌ای داری؟ نقشه‌ات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب می‌داند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگ‌های خالدار را جمع کنیم و به آن‌ها بگوییم که تمام قلمرو‌های خرس‌های قهوه‌ای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرس‌های قهوه‌ای حمله کنند و آن‌ها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلک‌شان را بکنیم و تا مشکل بیش‌تر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ می‌درد.

    بعد از حدود سه روز تمام پلنگ‌ها در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از توانایی‌های منحصر به فرد پلنگ‌ها گفت و در نهایت پلنگ‌ها را به سمت قلمروهای خرس‌ها روانه کرد. پلنگ‌ها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرس‌های قهوه‌ای حمله کرده و از انجمن پلنگ‌های خالدار دور شدند. پلنگ‌های خالدار می‌دانستند که کار سختی دارند ولی بی‌باک به نظر می‌رسیدند و دریدن خرس‌های قهوه‌ای برای‌شان بسیار رضایت‌بخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را می‌خورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم می‌شد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت می‌دانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ می‌درد. خبر می‌رسید پلنگ‌ها قلمرو‌های خرس‌ها را تصاحب می‌کردند و تا پایان ماه توانسته بودند سی‌و‌سه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگ‌های زیادی زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیری‌ها زخم‌های عمیقی برداشتند و تلف شدند و هنوز خرس‌های زیادی وجود داشتند. موفقیت‌های رضایت‌بخش پلنگ‌ها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگ‌های خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگ‌ها گفت هدف من کشتن تمام خرس‌های قهوه‌ای و تصاحب تمام قلمرو‌های‌شان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرس‌ها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگ‌های خالدار نقشه‌ها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرس‌ها قلمرو‌های‌شان را تصاحب کردید. فکر می‌کنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرس‌ها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آن‌ها کار داریم و تا تمام‌شان را ندریم و قلمرو‌های‌شان را تصاحب نکنیم کوتاه نمی‌آییم. تمام پلنگ‌ها از صحبت‌های پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست داشتند. در آخر پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه می‌داریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک ترجیح داده بود در این یک ماه که پلنگ‌ها به خرس‌ها حمله می‌کردند در درگیری‌ها وارد نشود. او می‌خواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و کرده بود. مدتی گذشت و همان‌طور که پلنگ زیرک گفته بود خرس‌ها حسابی ترسیده بودند و کاری به پلنگ‌ها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید.

    پلنگ زیرک از انجمن پلنگ‌های خالدار خارج شد و راهی قلمرو‌اش شد. در نزدیکی‌های قلمرو‌اش بود که متوجه شد هیچ نشانی از خرس‌ها در شرق قلمرو‌اش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر می‌شد. تمام آن نواحی را گشت و مطمئن شد در آن‌جا هیچ خرسی وجود ندارد. با خودش گفت احتمالاً پلنگ‌ها خرس‌ها را دریده‌اند. کاش این‌طور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرس‌ها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرس‌ها گرفته شده بود او را به وجد می‌آورد و چشم به کشتن بقیه‌ی خرس‌ها داشت. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگ‌تر گفت قبل از درگیری‌ها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرس‌های شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یک‌خرس را کشته و پنج‌خرس را زخمی کردیم و هم‌زمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندانش وحشت آینده جنگل بودند و جای او را می‌گرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع شده بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمی‌توانست بکند. در قلمرو پلنگ زیرک تقریباً تمام طعمه‌های مورد علاقه او پیدا می‌شد و پلنگ زیرک اراده می‌کرد و هر طعمه‌ای که می‌خواست را شکار می‌کرد. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی می‌کردند ولی هرکدام زندگی مستقلی داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید.

    وحشت پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشته‌اش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به شمار می‌رفت. پلنگ زیرک فکری در سر داشت که او را واداشت تا سفری به انجمن پلنگ‌های خالدار بکند. او در بین راه به سمت لانه پسرخاله‌اش که وحشت او را از دست خرس قهوه‌ای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پلنگ رسید و متوجه شد پسرخاله‌اش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد. آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگ‌های خالدار انداخت. وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همان‌طور که انتظار داشت پلنگ پیر مدت‌ها بود که مرده بود. سراغ رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار را گرفت. پلنگ جوانی گفت برای شکار بیرون رفته اما کم‌کم پیدایش می‌شود. پلنگ زیرک منتظر ماند. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار آمد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمی‌شناخت. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگ‌های خالدار آمده‌ام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار شده‌ام.  شما الگوی من و تمام پلنگ‌های خالدار هستید و از دیدن شما شگفت زده هستم. چه کاری از دستم برمی‌آید که کمک‌تان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که می‌خواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواسته‌ی ناتمام من دریدن تمام خرس‌هاست. مدت‌ها پیش ما تعداد قابل توجهی از آن‌ها را کشتیم ولی نه همه‌ی آن‌ها را. خودت می‌دانی که آن‌ها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجله‌ای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد.

    ظرف یک‌هفته تمام پلنگ‌های خالدار در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخره‌ای در غار ایستاد و به پلنگ‌ها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت می‌رسد. این رویای من و همه پلنگ‌هاست. در نگاه پلنگ‌ها اشتیاق و هیجان موج می‌زد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرس‌ها می‌روید و تمام‌شان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشه‌ی من و رشادت شما تمام خرس‌ها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصف‌ناپذیری پلنگ‌ها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرس‌ها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدن‌شان قلمروهای‌شان را تصاحب خواهیم کرد.

    فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگ‌های خالدار به خرس‌های قهوه‌ای حمله کردند.


1402


[ جمعه 102/1/25 ] [ 2:23 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 3051