تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
دوستی روباههای دشت
نوشته علی جلیلی سرنوشت جادهای راحتی گذشتهشان را گرفت و روباههای دشت برای همیشه به سختی با هم در ارتباط بودند. جاده که دشت را دو نیم کرده بود، مدتی روباههای قرمز رو به این فکر انداخت که روباههای نیمه شمالی دشت همگی بیایند جنوب دشت یا برعکس. بعد از همهپرسی نظرشان عوض شد چون جمعیتشان مقداری بود که تصمیم کوچ از شمال دشت به جنوب دشت یا برعکس طعمه کمتری نصیبشان میکرد. پس باز هم برای ارتباط و دوستی با هم از جاده گذشتند که سختی زیادی برای روباهها داشت. غروبی بود که یک گرگ مسن که برای یافتن طعمه، کیلومترها راه را از قلمرواش که مدتها بود برایش غذایی نداشت ترک کرده بود، وارد دشت شد. دشت را که میدید یاد زمانی میافتاد که جاده از دشت نمیگذشت. بعد از جاده تمامی گرگها از ترس، دشت را برای همیشه ترک کردند. به نظرش دشت کنونی با آنوقتهایش فرق چندان زیادی نداشت. به سمت جنوب دشت راه گرفت. به دنبال طعمه همه جا را میگشت. تقریبا در میانههای دشت بود که چشمش به یک جاده افتاد. جاده پهن بود و عبور از آن بسیار سخت به نظر میرسید. حتی فکر گذشتن از آن را هم با تمام گشنگیاش نکرد. بنابراین باید باز هم در نیمه شمالی دشت به فکر غذا میبود و نیمه شمالی تنها آوردگاه غذایی او به حساب میآمد. دو روز دیگر هم گشت ولی فایدهای نداشت و کمکم داشت نایاش تمام میشد. نه دیگر توان دنبالکردن طعمه داشت و نه میتوانست صبر کند. صریح بگوییم او داشت میمرد. او گرگ باراندیدهای بود و میدانست که در این شرایط برای او فقط یک راه باقیست و آنهم روباههای دشت بودند. او خوب میدانست که روباهها همیشه طعمه دارند. حالا او در این فکر بود که روباهی پیدا کرده و از او به هر ترتیبی هست غذا بگیرد و خودش را نجات دهد. گشت تا لانه یک روباه را دید. سریعاً خودش را به لانه رساند و با لحنی محتاط گفت من گرگ هستم، مدتی است که در قلمرو ما شکار پیدا نمیشود، آمدهام در دشت تا غذایی بیابم، من دارم میمیرم و قول میدهم با شما کاری نداشته باشم، رحم کنید و غذایی به من بدهید. درون لانه، یک روباه نر جوان به همراه همسر و دو فرزندش خوابیده بودند که با نهیب گرگ بیدار شدند. روباه نر جوان با صدای بلند گفت کیه؟ چیشده؟ گرگ حرفهایش را تکرار کرد. روباه نر جوان گفت که چی بشه؟ گرگ گفت در عوض من میتونم به شما مشاوره بدهم، در هر موضوعی که بخواهی. روباه نر جوان گفت میمیری چون ما نه به مشاوره نیاز داریم نه ... بعد از مکثی کوتاه، روباه نر جوان ادامه داد تو گفتی میتونی تو همه چیز مشاوره بدی؟ همه چیز، درسته؟ گرگ گفت اونوقتی که جاده نبود و گرگها توی دشت بودند من نفر دوم گرگها بودم و یادته که همه حیوانات دشت البته به جز شما روباهها از من کمک میخواستند و من مشاورهشان میدادم و حالا میتونم به هر روباهی کمک کنم، من اکنون از همیشه باراندیدهترم. روباه نر جوان بلافاصله بعد از تمامشدن حرفهای گرگ گفت ای گرگ باراندیده ما چند وقته یه مشکلی داریم و اون یه جاده عریضه که از وسط دشت عبور کرده و ارتباط روباههای شمال دشت و جنوب دشت باهم رو سخت کرده، اگر راست میگی این مشکل رو حل کن و بعد منم قول میدهم که سیرت کنم. گرگ به فکر فرو رفت و بعد گفت از کجا معلوم که بعد از حل مشکل منو سیر کنی؟ روباه گفت برو یه جای دیگه. گرگ گفت قبول، من میگم چاره کارتون چیه، خیلی ساده، راه حلش ساده است و بهت میگم که اون اینه که روباهها قید روابط زیادشون رو بزنند، مثلاً وقتی اینهمه روباه تو نیمه شمالی باشند، خب اینا با هم جنوبیها با هم، اونوقت نه برای دیدن هم اینقدر سختی میکشید و تازه دو گروه روباه مستقل از هم طبعاً قدرتمندترشون میکنه و اونوقت به قول خودتون سرافرازترید. برای روباه نر جوان دو گروه روباه مستقل از هم که استقلالشان از هم قدرتمندترشون میکنه حرف تازهای بود و دو نکته برای روباه نر جوان خودنمایی میکرد، یکی این که روباهها همیشه متحد بودند و نمیخواستند دوستیشان با هم را کم کنند و روباهها میدانستند که همیشه سرافرازترند نه در شرایطی خاص. روباه نر جوان دو نکته را به همسرش زمزمهوار گفت و بعد با صدای بلند گفت تو میمیری گرگ و ما سرافرازتریم.
1401 [ جمعه 01/4/10 ] [ 5:12 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |