تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
دوستی پلنگ زیرک و پلنگ سیاه نوشته علی جلیلی پلنگ زیرک دیگر مسن شده بود و اغلب غذای او را جوندگان تشکیل میدادند. البته نهاینکه نتواند غذای بهتری داشته باشد اما وقت خودش را صرف اینگونه چیزها که تا آن موقع بسیار انجامشان داده بود نمیکرد، چون در آن وضعیتی که او داشت میشد به چیزهای خیلی مهمتری هم پرداخت، حداقل او اینگونه تشخیص داده بود. در جنگل گلستان او پادشاه بود و همه با او همراهی میکردند. این وضعیت تمامی پلنگها بود که هر چه بخواهند بهراحتی داشته باشند و البته همه میدانستند که در این موضوع چه قدر نقش پلنگ زیرک پررنگ و حیاتی بود. به هر صورت جنگل طبق طبیعت و سرشت خود عمل میکرد و پلنگها جایگاه طبیعی خود را اینگونه ایفا میکردند. اینگونه بود که آوازهی قدرت و قدرتنماییهای پلنگهای جنگل به همهی سرزمینهای دور و نزدیک رسیده بود. در سرزمینی بسیار دور از جنگل گلستان پلنگی زندگی میکرد که همیشه تنها زندگی کرده بود و به چالاکی و مهارت در به دامانداختن طعمه معروف بود. شبحی بود که همیشه بهموقع سر جای درست ایستاده بود تا طعمه را از پای درآورد. سرعت و مهارتی که او در حین حمله به طعمه و یا دشمناش داشت بهقدری بود که محال بود راه گریزی برای حیوانی باشد. او پلنگ سیاه بود که موفقیتهای پلنگ زیرک و پلنگهای جنگل گلستان به گوش او هم رسیده بود. یکی از مهمترین اشتراکات او و پلنگ زیرک این بود که هر دو خودشان را در مهارت و درندگی بالاتر از تمامی همنوعانشان تصور میکردند و همین هم بود. پلنگ سیاه که تا به حال با کسی حشرونشری نداشته بود، اما ترجیح داد که با پلنگ زیرک که او هم مثل خودش چالاکی و مهارت خاصی داشت و در کار خودش زبده بود و در جنگل گلستان یکهتازی میکرد دیداری داشته باشد. پس خودش را آماده رفتن به جنگل پلنگ زیرک کرد و بعد از یکهفته سفرش را آغاز کرد. او فهمید که باید به غرب برود. ابتدا احساس کرد مسافت خیلی زیادی را باید طی کند تا به جنگل برسد، حق داشت اما چون روی تصمیماش مصمم بود دوری راه و خطراتی که ممکن بود وجود داشته باشند را به جان خرید. مدتی گذشت و بعد از گذر از بیابان پا به جنگل سرسبز گلستان گذاشت. اولین پلنگی را که دید نشانی پلنگ زیرک را گرفت. پلنگ خالدار که تا به این لحظه در جنگل، پلنگ سیاهی مشاهده نکرده بود بعد از تاملی کوتاه گفت: ایشان در انجمن پلنگهای خالدار هستند و نشانی آنجا را به پلنگ سیاه داد. پلنگ سیاه بعد از مدتی به آنجا رسید. خواست وارد انجمن شود اما نگذاشتند که وارد شود؛ به او گفتند: جلسهای مهم در حال برگزاری است که فقط افراد خاصی میتوانند در آنجا باشند و او تا اتمام جلسه حق ورود به جلسه را ندارد. پلنگ سیاه که کنجکاو بود که بداند جلسه در چه موضوعی است منتظر ماند تا جلسه تمام شود و آنگاه بعد از دیدار با پلنگ زیرک موضوع جلسه را جویا شود. قرار بود جلسه تا قبل از غروب آفتاب تمام شود که همینگونه هم شد. پلنگ سیاه که منتظر آنجا ایستاده بود، بعد از مدتی دید که چندین پلنگ خالدار از انجمن خارج شدند. تمامشان را زیر نظر گرفت اما هیچکدام از آنها با ذهنیتی که از پلنگ زیرک داشت مطابقت نداشت، تا اینکه پلنگ زیرک آخر از همه از انجمن خارج شد و پلنگ سیاه فورا او را تشخیص داد و به طرف او رفت. پلنگ زیرک از دیدن پلنگ سیاه یکه خورد ولی وصف پلنگهای سیاه و اینکه به چه اندازه قدرتمند و ماهرند را شنیده بود. پلنگ سیاه گفت: قبل از هرچیز به من بگو در جلسهای که بودی چه خبر بود و نتیجه چه شد؟ پلنگ زیرک بدون اینکه ظنین باشد با روی گشاده توضیح داد: من در این جلسه از پلنگها انتظارات خودم را بیان کردم و گفتم که غیر از این نباید و نمیتواند باشد. پلنگ سیاه گفت: خب این انتظارات چه بود؟ پلنگ زیرک توضیح داد: به آنها گفتم که تمامی جنگل باید از آن او و جزو داراییهای او باشد و او آزاد است که هر کار خواست بکند، در یک کلام جنگل باید قلمرو خودش باشد و غیر از این سودی نیست و آنها که مرا میشناسند و دوستم دارند زیر بار آن رفتند. البته این به معنای محدودشدن بقیهی پلنگها نیست و نخواهد بود. خب من گفتنیها را گفتم حالا بگو از من درخواستی داری؟ چه کاری از دست من ساخته است تا با کمال میل درخدمتت باشم؟ پلنگ سیاه گفت: تعریفات را شنیده بودم و تا حد زیادی مطمئن بودم با چه پلنگی روبهرو خواهم شد، اما بلندپروازیهای تو مرا به وجد آورد و هیچوقت موجودی به این بلندپروازی و در عین حال موفقی ندیده بودم. حالا خواستهام را مطرح میکنم: دوست دارم با هم دوست باشیم. پلنگ زیرک که همانند خودش بزرگی و موفقیت را در وجود پلنگ سیاه به وضوح میدید و خودش هم تمایل زیادی به دوستشدن با پلنگ سیاه داشت با کمال میل پذیرفت. پلنگ زیرک از پلنگ سیاه خواست تا از خودش بگوید و اینکه آیا همسر و فرزندی دارد یا نه؟ پلنگ سیاه با اشتیاق گفت: من در دوران جوانی خودم هستم و در جنگلی که زندگی میکنم همیشه تنها بودهام و تا به حال ازدواج نکردهام. من شاید مثل تو بلندپرواز نباشم اما در مهارت و چالاکی و در شکار کردن هیچ رقیبی ندارم. طولی نمیکشد که جنگلی که در آن زندگی میکنم دوباره جای هولناکی میشود؛ فقط کافی است تا دوباره به آنجا برگردم. پلنگ زیرک صحبتهای پلنگ سیاه جوان را که میشنید به یاد جوانیهای خودش میافتاد که همیشه خودش را به بزرگی یاد میکرد. پلنگ سیاه ادامه داد: تنهایی زندگیکردن و شکارکردن باعث میشود که سرسخت باشم و مهارتهای خودم را رشد بدهم. وقتی بدانی که فقط خودت هستی که به خودت میتوانی کمک کنی، باعث میشود که به تواناییهای ذاتی خودت باور پیدا کنی و به آنها تکیه کنی و اینگونه اعتماد به نفس بالاتری پیدا میکنی و موفقتر خواهی بود. رمز موفقیت من در یک چیز خلاصه میشود: اتکا به خود؛ باید باور داشته باشی که هیچچیز مانند خود تو به خودت نمیتواند کمک کند. این سخنان برای پلنگ زیرک بسیار حکیمانه مینمود. بعد از مدتی ماندن در کنار پلنگ زیرک، پلنگ سیاه جوان به دوست خوبش پلنگ زیرک اعلام کرد که قصد برگشتن به جنگل خود را دارد و از او بابت پذیراییاش تشکر کرد و راهی دیار خود شد. پلنگ سیاه از دیدار با پلنگ زیرک بلندپروازی را آموخته بود و قصد داشت در ادامهی زندگیاش از آن بهره بگیرد و پلنگ زیرک هم از صحبتهای پلنگ سیاه جوان که میگفت باید اتکا به خود داشت به این نتیجه رسید که انجمن وحشت را تاسیس کند که باعث میشد پلنگها با حفظ اسرارشان و انتقال آن به همهی پلنگها اتکا به خود داشته باشند و موفقتر باشند.
1403 [ دوشنبه 03/9/19 ] [ 10:16 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
وحشت (2) نوشته علی جلیلی بعد از حدودا سه روز تمام پلنگها در انجمن پلنگهای خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشهاش را توضیح داد و بعد گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از تواناییهای منحصربهفرد پلنگها گفت و در نهایت پلنگها را به سمت قلمروهای خرسها روانه کرد. پلنگها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرسهای قهوهای حمله کرده و از انجمن پلنگهای خالدار دور میشدند. پلنگهای خالدار میدانستند که کار سختی دارند ولی بیباک به نظر می آمدند و دریدن خرسهای قهوهای برایشان بسیار رضایتبخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگهای خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را میخورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم میشد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت میدانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ میدرد. خبرها حاکی از آن بود که پلنگها قلمروهای خرسها را تصاحب کرده و تا پایان ماه توانسته بودند سیوسه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگهای زیادی هم زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیریها زخمهای عمیقی برداشتند و کشته شدند و البته هنوز خرسهای زیادی وجود داشتند. موفقیتهای رضایتبخش پلنگها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگهای خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگها گفت هدف من کشتن تمام خرسهای قهوهای و تصاحب تمام قلمروهایشان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرسها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگهای خالدار نقشهها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرسها قلمروهایشان را تصاحب کردید. فکر میکنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرسها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آنها کار داریم و تا تمامشان را ندریم و قلمروهایشان را تصاحب نکنیم کوتاه نمیآییم. تمامی پلنگها از گفتههای پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست میداشتند. در پایان پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه میداریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک بهتر دانسته بود در این یک ماه که پلنگها به خرسها حمله میکردند در درگیریها وارد نشود چون او میخواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و این کار را کرده بود. مدتی گذشت و همانگونه که پلنگ زیرک گفته بود خرسهای قهوهای حسابی ترسیدند و کاری به پلنگها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید. پلنگ زیرک راهی قلمرواش شد. به نزدیکیهای قلمرواش رسیده بود که متوجه شد هیچ رد و نشانی از خرسهای شرق قلمرواش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر میشد. پس تمامی آن نواحی را گشت و وقتی مطمئن شد در آنجا هیچ خرسی وجود ندارد با خودش گفت احتمالاً پلنگها خرسها را دریدهاند. کاش اینطور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرسها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرسها گرفته شده بود او را به وجد میآورد و نگاهی به کشتن بقیهی خرسها داشت. به لانه رسید. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگتر گفت قبل از درگیریها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرسهای شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یک خرس را کشته و پنج خرس را زخمی کردیم و همزمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندان پلنگ وحشت آینده جنگل بودند و جای او را میگرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمیتوانست بکند. در قلمرو او تقریباً تمام طعمههای مورد علاقه او پیدا میشد و هرگاه پلنگ زیرک اراده میکرد هر طعمهای را که میخواست میتوانست شکار کند. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی میکردند ولی هرکدام زندگی مستقلی برای خودشان داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید. وحشت یا پلنگ زیرک پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشتهاش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به حساب میآمد. وحشت فکری در سر داشت که باعث شد تا سفری به انجمن پلنگهای خالدار بکند. او در طی مسیر به سمت لانه پسرخالهاش که او را از دست خرس قهوهای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پسرخالهاش رسید و متوجه شد پسرخالهاش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگهای خالدار حرکت کرد. در نزدیکی انجمن آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگهای خالدار انداخت. از کوه بالا رفت و وارد انجمن پلنگهای خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همانگونه که انتظار داشت پلنگ پیر مدتها بود که مرده بود. او سراغ رئیس انجمن پلنگهای خالدار را گرفت. پلنگ جوانی به او گفت برای شکار بیرون رفته اما کمکم پیدایش میشود. وحشت منتظر ماند. کمی بعد رئیس انجمن پلنگهای خالدار پیدایش شد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمیشناخت. رئیس انجمن پلنگهای خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگهای خالدار آمدهام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگهای خالدار شدهام. شما الگوی من و تمام پلنگهای خالدار هستید و از دیدن شما شگفتزده هستم. چه کاری از دستم برمیآید که کمکتان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که میخواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگهای خالدار جواب داد بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواستهی ناتمام من دریدن تمام خرسهاست. مدتها پیش ما تعداد قابل توجهی از آنها را کشتیم ولی نه همهی آنها را. خودت میدانی که آنها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگهای خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجلهای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد. در مدت یکهفته تمام پلنگهای خالدار در انجمن پلنگهای خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخرهای در غار رفت و ایستاد و به پلنگها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت میرسد. این رویای من و همه پلنگهاست. در نگاه تکتک پلنگها اشتیاق و هیجان موج میزد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرسها میروید و تمامشان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشهی من و رشادت شما تمام خرسها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصفناپذیری پلنگها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشهاش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرسها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدنشان قلمروهایشان را تصاحب خواهیم کرد. فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگهای خالدار به خرسهای قهوهای حمله کردند. درگیری ها چند ماه به طول انجامید و در این مدت پلنگ زیرک نقش رهبریکردن و تهیه نقشههای کوبنده بر علیه خرسهای قهوهای را بر عهده داشت. بعد از سه ماه درگیری خونین بین پلنگها و خرسها در نهایت پلنگها بدون هیچگونه تلفاتی تمام خرس ها را از پا در آوردند و به این ترتیب بخش اعظم جنگل قلمرو پلنگها شد و پلنگها بیرقیب شدند. بعد از این رخداد پلنگ زیرک بیش از پیش در میان پلنگها محبوب شد و پلنگها خود را مدیون پلنگ زیرک میدانستند و او را ستایش میکردند. اینک وسعت قلمرو وحشت تقریبا به اندازه نیمی از جنگل شده بود و دریدهشدن خرسهای قهوهای تضمین قلمرواش بودند. او بار دیگر ریاست انجمن پلنگهای خالدار را عهدهدار شد و لقب فرمانده را یدک میکشید و اجازه داشت در هر قلمرویی پا بگذارد. او ماموریت ناتمامش را به سرانجام رسانده بود و زندگی بی دردسر و راحت و یکنواختی را تجربه میکرد. در همین ایام از بیرون از جنگل کیلومترها دورتر آوازهی روباهی حکیم و زرنگ که به روباه دانای زرنگ معروف بود به جنگل رسیده بود. زودتر از همه پلنگ زیرک به خبر آوازه روباه دانای زرنگ واکنش نشان داد و پلنگ زیرک در این فکر بود که روباه دانای زرنگ را ببیند و این موضوع برایش جذاب و سودمند به نظر میآمد. وحشت همچنان به کار گسترش قلمرواش مشغول بود و وحشت میگسترانید. بعد از مدت کوتاهی خبر بسیار جالبی در جنگل پیچید که رضایت زیادی برای پلنگ زیرک به همراه داشت. روباه دانای زرنگ به جنگل آمده بود تا وحشت را ببیند گویا آوازه پلنگ زیرک هم به گوش او رسیده بود. روباه سراغ پلنگ زیرک را گرفته بود و پیام فرستاده بود من روباه دانای زرنگ، اسطورهی روباههای دشت هستم و میخواهم پلنگ زیرک را ببینم. مطمئن هستم پلنگ زیرک هم خواهان دیدن من است. پیام روباه سریعا به گوش پلنگ زیرک رسید. پلنگ زیرک پیش خودش گفت روباه همیشه طعمه خوبی است ولی این روباه، روباهی خاص است و شاید بتوان از او چیزهای جدیدی آموخت. ببینم چه میشود. قرار بر این شد که ملاقات پلنگ زیرک و روباه دانای زرنگ به تنهایی و در بالای تپهای در میانههای جنگل انجام شود. پلنگ زیرک بالای تپه نشسته بود و گراز چاقی را میبلعید و هر از گاهی نگاهی تند و سریع به اطرافش میانداخت. روباه با احتیاط فراوان به تپه نزدیک شد و برای اولینبار بود که پلنگی را میدید. هردو مشتاق دیدن هم بودند. یکی یکهتاز جنگلی در گلستان بود و به حیوانات جنگل فخر میفروخت و وحشت را گسترش میداد و دیگری اسطوره و راهنمای روباههای دشت در کویری در قم بود که به روباهها از غرور حقیقی میگفت. پلنگ کمی دیگر خورد و نگاهی طولانی به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ میچرخانید که پشت درختچهای روباه را دید. با صدای بلند گفت روباه دانای زرنگ بیا نترس با تو کاری ندارم. بیا تا با هم گفتگویی داشته باشیم، شاید سودمند باشد. روباه گفت حتما اینطور خواهد بود و به سمت پلنگ دوید. در شش متری پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چیزهایی شنیده بودم که برایم جالب بود. آوازهی سخنان حکیمانهات به خصوص سخنانت درباره غرور حقیقی که آن را مختص به خودتان میدانید همه جا پر شده است. واقعا اینطور است؟ روباه گفت آره ما مکاریم. مکاربودن است که ما را ذاتا دارای غرور حقیقی میکند. اگر هر حیوانی مکار باشد غرور حقیقی دارد. ولی ثابت شده است که تنها ما روباهها مکاریم بنابراین فقط ما غرور حقیقی داریم. این سخنان برای پلنگ زیرک جذاب و جالب مینمود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصیصه میخواهد که یکی هوش است و دیگری زرنگی. پلنگ گفت هوش و زرنگی را که ما پلنگها و خیلی از موجودات دیگر هم داریم. روباه گفت درست است اما بالاترینهوش و بالاترینزرنگی را ندارید. در واقع ما هوش و زرنگی را در نهایتش داریم ولی شما پلنگها و دیگر موجودات فقط قسمتی از آن را دارید. این تفاوت ما و دیگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقیقی به چه کار می آید؟ روباه گفت جواب ساده است، باید بگویم که تمام موفقیتهای روباهها از ذات غرور حقیقی که مکاربودن است سرچشمه میگیرد. این چیز کمی است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقیقی گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگها بگویی. پلنگ زیرک گفت ما پلنگها پادشاهان جنگل هستیم و قلمرو من به تنهایی نیمی از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نیست. ما موفقیم در حالی که غرور حقیقی نداریم، در حقیقت ما جسارت و زیرکی داریم. روباه که به وجد آمده بود گفت برایم از جسارت و زیرکی بگو. پلنگ گفت جسارت و زیرکی ما را برتر ساخته است. جسارت یعنی چه در آسانی و چه در خطر، فرقی نمیکنه، هدفت را دنبال کنی و زیرکی یعنی بدانی موفقیت راه و روشی دارد که باید بشناسیاش و به آن عمل کنی و باید سنجیده به طرف هدفت قدم برداری. موفقیت ما در جسارت و زیرکی خلاصه میشود. ما از مهارت و چابکی لازم برخورداریم که به ما در راه رسیدن به خواستههایمان کمک میکند. روباه گفت درسته، برای ما روباهها هم اسم مستعار یاریگر است و ما را سرافرازتر میکند. پلنگ زیرک و روباه دانای زرنگ از این ملاقات راضی و خرسند به نظر میآمدند. سکوتی حکمفرما شد. تا اینکه پلنگ گفت اگر مایلی جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهیم پرداخت. روباه گفت باشد ولی از پلنگها میترسم. پلنگ گفت با وجود من از چیزی نترس. برویم. از تپه پایین آمدند. در بین راه پلنگ زیرک گرازی را درید و با روباه دانای زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه درباره دشتشان میگفت دشت ما در وسط کویر قم واقع است و جای بسیار دلخواهی برای هر روباهیست. من دشت وسیعمان را بسیار دوست دارم و برای بزرگی خودم به آن محتاج هستم. پلنگ زیرک گفت ما در جنگل رقیب قدرتمندی داشتیم که چندی پیش کارشان را یکسره کردیم و دریدیمشان. آنها خرسهای قهوهای بودند. ما در طی دو مرحله همهشان را نابود کردیم و حالا بیشتر از همیشه در جنگل حکمفرمایی میکنیم. پلنگ میگفت گرگها کاری به ما ندارند. آنها در شمال قلمروام هستند و مثل خرسهای نابود شده نیستند و احتیاجی به نابودیشان نمیبینم، وگرنه من دستور میدادم کارشان را یکسره کنیم. تنها چیز بیاهمیت این است که قلمروشان مال ما نیست و قلمروشان آنقدرها وسیع نیست و برای ما اهمیتی ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگها را هم به دست بیاور. نظر من این است. پلنگ گفت شاید راست میگویی. هرچه بیشتر بهتر، اما قناعتی در کار نبوده و نیست و برای ما اهمیتی ندارد که قلمرو گرگها مال ما باشد. شاید فرقی نکند و مهم نباشد. اینطور است ولی به نظر میآید راست میگویی و تو بسیار دانا و زرنگ هستی، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگها که رسیدند پلنگ زیرک به چند گرگ خاکستری اشاره کرد و گفت تعدادشان زیاد نیست و در همهجا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نیست. گرگها را نابود کنید و آنوقت تمام جنگل قلمرو پلنگهای خالدار خواهد بود. این برای شما بهتر و سودمندتر است. روباه دانای زرنگ چشم به نابودی گرگها داشت و این فرصتی بود تا عده ای از آنها نابود شوند. پلنگ زیرک روباه را به عنوان مهمان ویژه به انجمن پلنگهای خالدار دعوت کرد و همچنین روباه را مطمئن ساخت هیچ پلنگی کاری با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زیرک فورا نقشهای طراحی کرد و تمام پلنگها را در انجمن جمع کرد. پلنگهای خالدار که نقشه را دریافت کرده بودند به صورت گروهی به سمت قلمروهای گرگها روانه شدند. بعد از یک هفته پلنگ های خالدار تمامی گرگها را به سرنوشت خرسهای قهوهای دچار کردند و آنها را دریدند. حالا دیگر تمامی جنگل قلمرو پلنگهای خالدار بود. پلنگ زیرک به روباه میگفت آره حالا حتی قلمروهای نه چندان وسیع گرگها هم مال ما پلنگها شده است و تمام جنگل را تصاحب کردهایم. به عبارتی تمام جنگل برای ما و در اختیار ما است و وحشت در تمامی جنگل حکمران است. از تو به خاطر پیشنهاد حملهکردن به گرگها تشکر ویژه میکنم. من تو را به چشم طعمه و رقیب میدیدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگهای خالدار هستی. اگر خواستهای داری بگو. روباه بعد از مکثی گفت ممنونم، نابودی گرگهای جنگل برای من و شما پلنگها بسیار رضایتبخش و سودمند بود. چهخوب که نابود شدند. در دشت ما گرگهای نسبتا زیادی وجود دارند ولی برای ما روباهها نمیتوانند مشکلساز باشند. اما میدانم که آنها از دشت میروند. من این را پیشبینی میکنم و کاملا از این قضیه مطمئنم. خواستهای نیست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زیبای ما دیدن کنی. چطوره؟ پلنگ زیرک با اشتیاق گفت چی از این بهتر! روباه دانای زرنگ معطل نکرد و از پلنگ زیرک خداحافظی کرد و رهسپار دشتشان شد. بعد از اینکه با تدبیر و زیرکی وحشت، تمامی جنگل قلمرو پلنگها شد، رضایت و شوق عجیبی در وجود پلنگ زیرک پدیدار و او را دربر گرفت. او عقیده داشت موفقیت را نباید متوقف کرد و روباه دانای زرنگ هم به نوعی حس برتری و کمال را در او تقویت کرده بود. بعد از موفقیتهای پلنگها جنگل باشکوه گلستان دیگر تاب وحشت پلنگها را نداشت. پلنگ زیرک که سرشار از غرور شده بود بعد از مدتی پیشنهاد روباه دانای زرنگ را به خاطر آورد. روباه دانای زرنگ به او پیشنهاد کرده بود که به دشت آنها رفته و از آنجا دیدن کند. وحشت این سفر را جالب و جذاب میدانست و به انجمن پلنگهای خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظی از همسرش راهی دشت شد. پلنگ زیرک تا آن لحظه از جنگل خارج نشده بود و سفری هیجانانگیز را برای خود متصور میشد. بالاخره از جنگل خارج شد. در راه هر موجودی که برایش جذاب بود را شکار میکرد. سرگردان از کوهی پایین میآمد که آهویی نظرش را به خود جلب کرد. پلنگ مثل همیشه تا توانست خودش را به آهو نزدیک کرد و سریعا به سمت طعمه حمله کرد و بعد از تعقیب و گریزی کوتاه در آخر طعمه را درید. بیشتر شکار را خورده بود که تازه به یادش آمد که از روباه دانای زرنگ نشانی دشت را نپرسیده است و حالا باید به دنبال نشانی دشت میگشت. راهی شد تا به دشت برسد. در طی مسیرش شکار کمتری نسبت به چیزی که در جنگل پیدا میشد مییافت اما هیچگاه نشد که بدون طعمه بماند. در کویر هر سمتی را جستجو میکرد اما اثری از دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا زندگی میکرد نبود. چند روز بدین منوال گذشت تا اینکه چشمش به روباهی افتاد که از حوضچهای کوچک در حال آب خوردن بود. پلنگ به نحوی که روباه نترسد و فرار نکند از او پرسید دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا راهنماگر روباهها است کجاست؟ میخواهم او را ببینم. روباه گفت راه را اشتباه آمدهای. اینجا روباه کمتری دارد و باید مراقب یوزپلنگها باشی. چه شده که میخواهی روباه دانای زرنگ را ببینی؟ هیچگاه فکر نمیکردم پلنگی خواهان دیدن روباهی باشد! پلنگ گفت من پلنگ زیرک هستم. چندی پیش روباه دانای زرنگ که آوازهی من به گوشش خورده بود به جنگل ما آمد. ما با هم صحبت داشتیم و او پیشنهاد داد که با کشتن گرگها تمام جنگل را تصاحب کنیم. من خودم را مدیون او میدانم و میخواهم به پیشنهاد روباه دانای زرنگ از دشت شان دیدن کنم. اگر میشود نشانی دشتی که روباه دانای زرنگ در آن زندگی میکند را به من بگو. روباه گفت حالا که اینطور است باید بگویم من هم دقیقا نشانی دشت را نمیدانم ولی باید بگویم از اینجا فاصله نسبتا زیادی ندارد؛ و باید به غرب بروی. گرمای شدید کویر پلنگ را آزار میداد ولی او عزمش را جزم کرده بود. او به روباه دانای زرنگ علاقه داشت. به سمت غرب حرکت کرد. بعد از چندین روز سرگردانی در دل کویر، به منطقهای رسید که روباههای زیادی در آن دیده میشدند. پلنگ زیرک فورا حدس زد که دشت روباه دانای زرنگ همینجا باید باشد؛ دشتی وسیع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشی را شکار کرد و بالای درختی رفت و همانجا منتظر ماند. روباه دانای زرنگ خبردار شد که پلنگی به دشت آمده، چیزی که قبل از آن سابقه نداشت. روباه به استقبال پلنگ زیرک رفت و او را بالای درختی در حال استراحت دید. پلنگ زیرک هم او را دید. پلنگ فورا از درخت پایین آمده و گفت روباه دانای زرنگ، همانطور که دوست داشتی به دشتتان آمدم و مشتاق دیدنت بودم. اینطور که معلوم است، اگر ما پلنگها پادشاهان جنگل هستیم شما روباههای دشت هم پادشاهان دشت هستید! روباه گفت بله ما در این دشت با مکاربودن هرچه بخواهیم داریم و این غرور حقیقی است. پلنگ گفت این را میدانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسیعمان را ببین. پلنگ زیرک یک ماه مهمان روباه دانای زرنگ بود و از همه جای دشت دیدن میکرد. روباه دانای زرنگ به پلنگ علاقهمند بود و در این یک ماه برای پلنگ زیرک از دشت و روباهها میگفت. او میگفت دشت ما مناسبترین مکان برای هر روباهی است و همه روباههای جهان آرزو دارند که در دشت ما زندگی کنند. روباههای قرمز در این دشت به من افتخار میکنند و من هم افتخار میکنم که یک روباه هستم. بالاخره موقع خداحافظی که رسید پلنگ به روباه دانای زرنگ گفت از دشت دیدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زیبایی بود. شاید باز هم به اینجا بیایم. مهمان نوازی گرمی داشتی و تو را دوست دارم، همچنین تمام روباهها را. روباه دانای زرنگ در جواب گفت به من و روباهها هم بسیار خوش گذشت و ما هیچگاه حیوانی با این شکوه و قدرت ندیدهایم و سلام گرم ما روباهها را به پلنگهای خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بیشتر بهتر، دوست من. پلنگ زیرک از دشت خارج شد و راهی جنگل شد. چند روز بعد پلنگ زیرک به جنگل رسید. بعد از اینکه پلنگها خرسها و گرگها را نابود کردند جنگل جای بسیار مناسبتر و سهلتری برای آنها شده بود؛ شکار که به راحتی به دست میآمد و هیچگونه رقیبی هم وجود نداشت. اما حتی این هم برای پلنگ کافی نبود. او تا به یادش میآمد ادامهی وحشت را پیش میبرد و به غیر از آن برای او رضایتی به همراه نداشت. پس دستبهکار شد و دو اقدام مهم را ترتیب داد. اولین اقدام او، سخنرانیای برای پلنگهای خالدار بود که در آنجا عنوان کرد تمام جنگل باید قلمروِ خودش باشد و غیر از این سودی نیست. این خواستهی او که اجرایی شد در اقدامی دیگر انجمنی به نام انجمن وحشت را تأسیس کرد. انجمن وحشت وظیفه داشت اسرار پلنگها را برای همیشه حفظ کرده و به همه پلنگها انتقال دهد. پلنگ زیرک از به سرانجام رساندن این دو اقدام بسیار راضی و خرسند بود. اینکه تمامی جنگل قلمرو اختصاصی خودش شده بود غرور خاصی برایش به همراه داشت که وصفناشدنی بود و تاسیس انجمن وحشت یادگاری ارزشمندی از طرف او برای پلنگ های خالدار به حساب میآمد. گاهی اوقات پلنگ زیرک به فکر فرو میرفت و گذشتهاش را به یاد میآورد: زمانیکه با شجاعت تمام پلنگها را رهبری کرد و خرسها و گرگها را از پا درآوردند، و همچنین ریاست انجمن پلنگهای خالدار. زمانی که پسرخالهاش را از چنگال خرس قهوهای نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگها را نداشت و زمانی که قلمرواش بزرگترین قلمرو در بین پلنگها بود و زمانی که تمام جنگل قلمرو اختصاصی پلنگ زیرک شد و زمانی که انجمن وحشت را تأسیس کرد و زمانی که ...........؛ پلنگ زیرک به هرآنچه که مطلوب او بود و میخواست، رسیده بود و میدانست این به معنای وحشت بیپایان است. 1402 [ یکشنبه 02/8/28 ] [ 12:39 صبح ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
وحشت (1) نوشته علی جلیلی جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه میگفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل میگفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمیکنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش میشد ولی بعید به نظر میآید. ولی شاید بشود. وحشت همهجا بود و به نظر میرسید هیچجا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با اینکه به نظر میرسید وحشت را نمیشود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین میکردند. وحشت همهجا بود و هیچجا نبود و باشکوه بود و نمیشد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود. پلنگ زیرک زودتر از همنوعانش تصمیم به جدایی از خانواده و تشکیل قلمرو اختصاصی برای خودش گرفت. پلنگهای خالدار معمولا تا قبل از هنگام بلوغ قلمرو تشکیل نمیدهند اما او این کار را کرد و در سنین پایان کودکی به والدیناش اعلام کرد تصمیم دارم که قلمرویی تشکیل دهم تا بزرگی خودم را به همه اثبات کنم. پدرش گفت من آموزشهایی که باید میدیدی را به تو آموختهام اما الآن زود است. اما من در تو توانایی لازم را میبینم و حالا که این تصمیم را گرفتهای به آن احترام میگزارم و پسرم دو نکته را همیشه به یاد داشته باش هیچوقت نترس و در همهحال اهدافت را دنبال کن و بدان که برای موفق شدن باید حساب همه چیز را بکنی تا به اهدافت برسی. مادرش هم به او گفت برای تو آرزوی خوشبختی میکنم پسرم و هیچگاه از کمک به همنوعانت دریغ نکن. پلنگ زیرک از خانوادهاش خداحافظی کرد و رهسپار شد تا قلمرویی تشکیل بدهد. پلنگ زیرک اولین کاری که کرد این بود که گشتی در آن ناحیه که برای او امن و قلمرواش میدانست بزند. از جنوب به چند صخره رسید و از شمال به باتلاقی کوچک رسید که برای او طعمهای نداشت و او را احاطه کرده بود. قلمرو والدیناش در شرق واقع بود و در غرب هم چند خرس قهوهای زندگی میکردند. او خیلی زود متوجه شد قلمرواش بسیار محدود و کوچک است و به نظر میرسید غیر از کمی جونده که در اکثر مناطق جنگل پیدا میشد فقط تعدادی گراز در قلمرواش بودند که برای شکار مناسب بودند. او تا توانست قلمرواش را گسترش داد و بعد از مرگ والدیناش قلمرو آنها را به قلمرواش اضافه کرد. خرسهای قهوهای که در اطراف او زندگی میکردند مانع بزرگی برای راحت به دست آوردن طعمه و همچنین گسترش قلمرواش بودند. او قبلا سابقه درگیری با آنها را داشت و حتی یکبار یکی از آنها را که خرسی جوان بود از پشت زخمی کرده و میخواست او را از پا در بیاورد که مجبور به فرار شد. او با ترساندن و اذیت خرسها باعث شد خرسها زیستگاههایشان را ترک کرده و به دوردستها بروند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که پلنگ زیرک توانست قلمروی بسیار عظیمی به وجود بیاورد که بزرگتر از قلمرو هر پلنگ دیگری تا آن موقع به حساب می آمد. او الان دیگر بالغ شده بود و با تشکیل قلمرویی اینچنین وسیع توانایی خودش به عنوان پلنگی برتر و بسیار حاذق را به اثبات رساند. از آن پس حیوانات جنگل به او لقب وحشت دادند. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمیکرد و وحشت پادشاه جنگل بود. بعد از اثبات تواناییهای پلنگ زیرک پلنگی که رییس انجمن پلنگهای خالدار بود و میانه سال بود به دیدار پلنگ زیرک آمد. او به پلنگ زیرک پیشنهاد داد که به انجمن پلنگهای خالدار بیاید و گفت پلنگ زیرک ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند میدانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی میتواند آموزنده باشد. پلنگ زیرک هم بلافاصله همسری انتخاب کرد و بعد از آن به همراه رییس انجمن پلنگهای خالدار راهی انجمن پلنگهای خالدار شد. مقر انجمن پلنگهای خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانهی کوهی عظیم بود. وارد انجمن شدند. غار بسیار وسیع بود. هنگام ورود پلنگها به غار هفت پلنگ با هم گرم صحبت بودند. وقتی چشمشان به پلنگها افتاد ایستادند. یکی از آنها به پلنگ زیرک گفت چه خوب که آمدی. چه جای خوبی ملاقاتت کردم. ما از تو بسیار شنیدهایم و از همکاری و مصاحبت با تو لذت و استفاده خواهیم برد. انجمن دو وظیفه اصلی به عهده داشت: یکی شناسایی و معرفی استعدادهای ویژه و استفاده از آنها و دیگری مراقبت از پلنگها در برابر دشمنانشان به خصوص خرسهای قهوهای. پلنگ زیرک در انجمن پلنگهای خالدار به عنوان پلنگی فعال شناخته میشد که تواناییهای منحصربهفردش را در اختیار انجمن قرار میدهد و از عهده هر کاری به خوبی برمیآمد. نقش آزادانه او به عملکرد بهتر او کمک میکرد و در نهایت از طرف هیئت داوران انجمن به ریاست انجمن پلنگهای خالدار منصوب شد. وظیفه رییس انجمن نظارت بر فعالیتهای انجمن و سازماندهی آنها بود. مدتی به این منوال گذشت تا پلنگ زیرک به یاد آورد که همسرش را مدتهاست که ندیده و از ریاست انجمن کناره گرفت و به سوی همسرش راه افتاد. پلنگ زیرک در شمال قلمرواش پیشروی میکرد که متوجه شد به محدوده گرگهای خاکستری وارد شده و میدانست پیشروی بیشتر میتواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک نمیخواست به دردسر دچار شود بنابراین پیشرویاش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیب و زیادش از گرگها دوچندان احساس میشد. او ادامهی کار را واجب میدانست و نمیخواست ماجراجوییاش متوقف شود پس پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد و کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری را میدید که بالای تپهای باهم مشغول گفتگو به نظر میآمدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی میرفت ولی به نظر میآمد که شکاری در دسترس نیست. مدتی گشت ولی سودی نداشت. کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک که به ندرت در قلمرواش شوکا میدید حالا به دنبال شکار شوکا بود. شوکا پلنگ را ندید و پلنگ زیرک برای اینکه دیده نشود پشت بوتهای قایم شد. شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود و پلنگ زیرک از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیکتر کرد و به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. اما شوکا قبل از اینکه بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا دریده شد. پلنگ زیرک هم جسد بیجان شوکا را با دندانهایش کشانکشان به سمت لانه برد. شوکای بیجان را با همسرش خوردند و بعد از آن پلنگ زیرک تمام ماجراهای انجمن پلنگهای خالدار و به خصوص ریاست انجمن را برای همسرش تعریف کرد. کمی بعد پلنگ زیرک صاحب دو فرزند شد که با فاصله نسبتا کمی از هم به دنیا آمدند. او دوست داشت که آنها هم مانند خودش موفقیتهای زیادی را به دست بیاورند. او آنها را وحشت آینده جنگل میدانست. وحشت میبایست ادامه پیدا کند و در غیر از این صورت جنگل چیزی را از دست میداد که فراتر از وحشت بود. وحشت که حکمرانی میکرد و خود را وسیعتر میکرد با تمام بیرحمیاش سرنوشت سعادتمندانهای را برای جنگل رقم میزد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را تشکیل داد مدت زیادی میگذشت و وحشت در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش دادن قلمرواش بود. قلمرو گستردهی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگها و از جنوب به کوههای به هم پیوستهای مرتبط میشد که منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم میکرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرسهای قهوهای مرتبط بود. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپهی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی میکردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک که مدتها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچهایش نظر داشت تصمیم گرفت نقشهاش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آنجا بگذارد. در غرب قلمرو تعداد زیادی گربهی وحشی بودند که پلنگ زیرک فکر میکرد میتوانند برای او دردسرساز باشند. پلنگ زیرک بعد از کمی تامل به این نتیجه رسید که گربههای وحشی نمیتوانند برای او دردسر ساز باشند. او که به تواناییهای خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیهی زیادی از غرب قلمرواش برای او فراهم خواهد شد. بنابراین از قلمرواش خارج شد و بعد از کشتن چند گربهی وحشی و نشاندادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آنجا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد. مدتی میگذشت و فرزندان وحشت بزرگتر شده بودند. پلنگ زیرک مدتها بود که فنون و مهارتهای شکار را به آنها میآموخت. در موقعیتی مناسب پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آمادهی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به راه افتادند. در مسیری که میرفتند پلنگ زیرک به فرزندانش میگفت فرزندان عزیزم ما شکارچی هستیم و شکیبایی برای شکارچی بسیار مورد اهمیت است. در حقیقت اگر زمانی شکار در دسترس نبود نباید ناامید شد و باید همچنان دنبال شکار بود. زیرا ناامیدی همیشه نتیجه بد به دنبال خودش می آورد و سرسختی و سماجت همیشه ما را به نتیجه دلخواه میرساند. پس با شکیبایی همیشه شکار در دسترس خواهد بود. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عملی شکارکردن را به فرزندانش یاد بدهد به همراه فرزندانش راهشان را به سمت شمال غربی در پیش گرفتند. در شمال غربی قلمرو وحشت تعداد زیادی شغال زندگی میکردند و برای شکارشدن در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی آنها در نزدیکیهای شغالها بودند. آنها شغالی را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپهای بالا میرفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال را درید. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار وحشت را نگاه میکردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده رفتن به غرب و شکار گرازها و قوچهای آنجا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش به بالای درختی رفتند و تا صبح در آنجا استراحت کردند و در روز به سمت غرب به راه افتادند. در غرب قلمرو پلنگ زیرک از جنگلهای انبوه خبری نبود و درختان کمتری در آنجا بودند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپهای رفته و در آنجا قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری از شکار نشد. کمی که گذشت پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نهچندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگتر بعد از فرمان پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز هجوم برده و بعد از تعقیبکردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد نوبت فرزند کوچکتر شد. پلنگ زیرک به فرزند کوچکترش گفت گله قوچها به سمت ما میآیند، شروع کن. فرزند کوچکتر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه قوچ ها به آنها نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ گریخت و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطرافش انداخت و شکار در دسترسی ندید. سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. بعد از تمرین شکار پلنگ زیرک و فرزندانش تصمیم گرفتند که بیمعطلی به قلمروشان برگردند. در راه برگشت پلنگ زیرک میگفت شما امروز به صورت حرفهای شکارچیبودن را تجربه کردید. یکیتان موفق بود و دیگری نه. اما بدانید هرچه بیشتر به شکارکردن بپردازید مهارتتان هم بیشتر خواهد شد. در حقیقت تجربه شاخص ترین ملاک موفقیت در شکار است. با توانایی هایی که پلنگها دارند و تجربه کافی آنوقت هر شکاری قابل دسترس خواهد بود. مانند خود من که هر طعمهای که بخواهم را به راحتی میدرم و هیچ طعمهای از چنگال من نمیتواند بگریزد. پلنگها همیشه موفق هستند و این مهمترین نکته است. مدتی بعد پلنگها به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گوشزد کرد و بعد رو به فرزندانش کرد و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم میروم. در این چندمدتی که من نیستم شما میتوانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است. پلنگ زیرک برای حلکردن مشکلی که برای گروهی از پلنگهای خالدار جنگل به وجود آمده بود به انجمن پلنگهای خالدار دعوت شده بود. به آنجا میرفت تا دقیقاً اطلاع پیدا کند چه حادثهای رخ داده و چه کاری میتواند بکند. از لانهاش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگهای خالدار حدوداً سیصد کیلومتر راه بود. او در طی مسیر خود به سمت قلمرو پسرخالهاش رفت. مدتها بود که پسرخالهاش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. وحشت بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسماناش دیده نمیشد. پلنگ زیرک که میدانست اینجا قلمرو پسرخالهاش است به سمت لانه پسرخالهاش به سمت جنوب حرکت کرد و در طی مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوشش خورد. پلنگ زیرک هم سریعاً خودش را به آنجا رساند و پسرخالهاش را دید که با یک خرس قهوهای در حال مبارزه بود. پسرخالهی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگالهایش را در کتف خرس قهوهای فرو کرد. خرس قهوهای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخالهی پلنگ زیرک از درد به خود میپیچید که خرس خود را روی پسرخالهی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخالهی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخالهی پلنگ زیرک مرگ را حس میکرد و داشت برای اولین بار مغلوب میشد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوهای انداخت و دندانهای نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و همزمان چنگالهایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوهای که میخواست کار پسرخالهی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از اینکه بتواند گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولینبار خرسی را شکار کرده بود حس فوقالعادهای را تجربه میکرد. وحشت، هم پسرخالهی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوهای چیره شده بود. پسرخالهی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود میپیچید و ناله میکرد. بر روی بدنش چند زخم دیده میشد که از آنها خون میآمد. پلنگ زیرک، پسرخالهاش را به گوشهای امن برد تا پسرخالهاش استراحت کند و پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخالهاش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخالهی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولینبار نصیب من شد و از اینکه نجاتت دادم به خودم میبالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخالهاش ماند تا حالش کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگهای خالدار راهی شد. بعد از چند روز پلنگ زیرک به نزدیکی انجمن پلنگ های خالدار رسید. پلنگ زیرک از فاصله نهچندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جستزدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت و وارد غار شد. چهار پلنگ را دید که دایرهوار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت کردن بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترینشان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت میگم. پلنگ زیرک کنار پلنگها نشست و پلنگ پیر گفت خرسهای قهوهای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگها حمله کردهاند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگهای خالدار سری به قلمرو پسرخالهام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما میخواهیم چارهای بیندیشی تا جلوی خرسها را بگیریم و کاش میشد کلک تمام خرسها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربهای که دارم کشتن تمام خرسها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر میرسد اما شاید شدنی باشد. همانطور که گفتی چه خوب که کلک خرسها کنده شود. باید نقشهای کشید و خرسها را بدریمشان. پلنگ پیر گفت خرسهای قهوهای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقیتر زندگی میکنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمیتوانیم کلک همهشان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حملهی خرسها به قلمروهایمان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه میشود کرد. پلنگها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر میآمدند. پلنگ جوانی که کم سن و سال به نظر میرسید گفت پلنگ زیرک میشود کمی از گذشتهی زندگی و فعالیتهایتان در انجمن پلنگهای خالدار برایمان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکیام بودم که از قلمرو والدینام خارج شدم و قلمرو جدیدی بهپا کردم. البته آموزشهای لازم را دیده بودم. اما کارم سخت بود. قلمرو من که الآن بزرگترین قلمرو در بین قلمرو پلنگها است در آن موقع بسیار کوچکتر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرسها را دور میکردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربهی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و تواناییهایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاسگذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند میدانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی میتواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگهای خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حلکردن مشکل حملهی خرسها به قلمروها میتواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخالهام را از دست میدادم. امیدوارم مشکل حملهی خرسها را درست کنم. سکوتی طولانی حکمفرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیهی پلنگها به جسد مرالی که در گوشهای از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را بلعیدند. شب که فرا رسید پلنگها دایرهوار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چارهای نیست باید به خرسها حمله بکنیم و کلکشان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمیشود جلویشان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر میرسد و قطعاً اینطور باید باشد. خرسهای طغیانکرده را به جز دریدن نمیتوان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشهای داری؟ نقشهات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب میداند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگهای خالدار را جمع کنیم و به آنها بگوییم که تمام قلمروهای خرسهای قهوهای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرسهای قهوهای حمله کنند و آنها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلکشان را بکنیم و تا مشکل بیشتر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ میدرد. 1402 [ یکشنبه 02/8/28 ] [ 12:31 صبح ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
پلنگ زیرک؛ وحشت بیپایان
نوشته علی جلیلی
پلنگ زیرک با فرماندهی جسورانه و زیرکانهی خود، پلنگها را به سوی دریدن خرسها روانه کرد و به این ترتیب کار خرسهای قهوهای را یکسره کرد و بخش اعظم جنگل را قلمرو پلنگها کرد و وحشت را گسترانید. مدت زیادی از این رخداد نگذشته بود که به پلنگ خبر رسید روباهی باتجربه خواهان دیدنش است. این دیدار برای پلنگ زیرک سودمند بود و ضمن دوستی با روباه دانای زرنگ، بعد از گفتگویی ایدئولوژیک با توصیهی حکیمانهی روباه دانای زرنگ به این نتیجه رسید که گرگها را هم نابود کرده و به این ترتیب تمامی جنگل قلمرو پلنگها شد.
بعد از اینکه با تدبیر و زیرکی پلنگ زیرک، تمام جنگل قلمرو پلنگها به حساب آمد، رضایت و شوق عجیبی وجود پلنگ زیرک را دربر گرفت. به نظر او موفقیت را نباید متوقف کرد و روباه دانای زرنگ هم به نوعی حس برتری و کمال را در او تقویت کرده بود. بعد از مدتی که او سرشار از غرور شده بود پیشنهاد روباه دانای زرنگ را به یاد آورد. روباه دانای زرنگ به او پیشنهاد داده بود که به دشت آنها رفته و از آنجا دیدن کند. پلنگ این سفر را جالب و جذاب میدانست و به انجمن پلنگهای خالدار اطلاع داد و بعد از خداحافظی از همسرش راهی دشت شد. پلنگ تا آن موقع پایش را از جنگل بیرون نگذاشته بود و سفری هیجانانگیز را برای خود متصور بود. از جنگل خارج شد. از کوهی پایین میآمد که آهویی نظرش را جلب کرد. پلنگ مطابق همیشه تا توانست خودش را به آهو نزدیک کرد و سریعاً به سمت طعمه دوید و بعد از تعقیب و گریزی کوتاه در نهایت طعمه را درید. قسمت اعظم شکار را خورده بود که تازه به یادش آمد که از روباه دانای زرنگ نشانی دشت را نپرسیده است و باید به دنبال دشت میگشت. راهی شد تا به دشت برسد. در طی مسیری که میرفت شکار کمتری نسبت به چیزی که در جنگل آماده بود مییافت اما هیچگاه بدون طعمه نماند. در کویر بود که روباهی را دید که از حوضچهای کوچک آب میخورد. به نحوی که روباه نترسد و فرار نکند پرسید دشتی که روباه دانای زرنگ در آنجا راهنماگر روباهها است کجاست؟ میخواهم او را ببینم. روباه گفت راه را اشتباه آمدهای. اینجا روباه کمتری دارد و باید مراقب یوزپلنگها باشی. چه شده که میخواهی روباه دانای زرنگ را ببینی؟ هیچگاه فکر نمیکردم پلنگی خواهان دیدن روباهی باشد! پلنگ داستان خودش و روباه دانای زرنگ را تعریف کرد و در پایان گفت اگر میشود نشانی دشتی که روباه دانای زرنگ در آن زندگی میکند را به من بگو. روباه گفت حالا که اینطور است باید بگویم من هم دقیقا نشانی دشت را نمیدانم ولی باید بگویم از اینجا فاصله نسبتا زیادی ندارد؛ و باید به غرب بروی. گرمای شدید کویر او را آزار میداد ولی عزمش را جزم کرده بود. او به روباه دانای زرنگ علاقه داشت. بعد از چندین روز سرگردانی در دل کویر، به منطقهای رسید که روباههای زیادی در آن دیده میشدند. پلنگ زیرک فورا حدس زد که دشت روباه دانای زرنگ همینجا باید باشد؛ دشتی وسیع و خوش آب و هوا و پر از روباه! خرگوشی را شکار کرد و بالای درختی رفت و همانجا ماند. روباه دانای زرنگ خبردار شد که پلنگی به دشت آمده، چیزی که قبل از آن سابقه نداشت. او میدانست پلنگ زیرک به آنجا آمده و از این بابت بسیار خرسند شده بود. روباه به استقبال پلنگ زیرک رفت و او را بالای درختی در حال استراحت دید. پلنگ زیرک هم او را دید. پلنگ فورا از درخت پایین آمده و گفت روباه دانای زرنگ، همانطور که دوست داشتی به دشتتان آمدم و مشتاق دیدنت بودم. اینطور که معلوم است، اگر ما پلنگها پادشاهان جنگل هستیم شما روباههای دشت هم پادشاهان دشت هستید! روباه گفت بله ما در این دشت با مکاربودن هرچه بخواهیم داریم و این غرور حقیقی است. پلنگ گفت این را میدانستم. روباه گفت خوب است، دشت وسیعمان را ببین. پلنگ زیرک یک ماه مهمان روباه دانای زرنگ بود. روباه دانای زرنگ هم به پلنگ علاقه مند بود و در این یک ماه برای پلنگ زیرک از دشت و روباهها میگفت. موقع خداحافظی که رسید پلنگ به روباه دانای زرنگ گفت از دشت دیدن کردم و لذت بردم. واقعاً دشت زیبایی بود. شاید باز هم به اینجا بیایم. مهمان نوازی گرمی داشتی و تو را دوست دارم، همچنین تمام روباهها را. روباه دانای زرنگ در جواب گفت به من و روباهها هم بسیار خوش گذشت و ما هیچگاه حیوانی با این شکوه و قدرت ندیدهایم و سلام گرم ما روباهها را به پلنگهای خالدار برسان و وحشت را بگستران و به قول خودت هرچه بیشتر بهتر، دوست من.
چند روز بعد پلنگ زیرک در جنگل بود. بعد از نابودی خرسها و گرگها جنگل جای بسیار سهلتری برای پلنگها شده بود؛ شکار به راحتی به دست میآمد و هیچگونه رقیبی هم نبود. اما این برای پلنگ کافی نبود. او تا یادش میآمد ادامهی وحشت را پیش میبرد و غیر از آن برای او رضایتی نداشت. اولین اقدام او، سخنرانیای برای پلنگهای خالدار بود که عنوان کرد تمام جنگل باید قلمروِ خودش باشد و غیر از این سودی نیست. این خواستهی او عملی شد و در اقدامی دیگر انجمنی به نام انجمن وحشت تأسیس کرد که وظیفهی آن حفظ اسرار پلنگها و انتقال آن بود. گاهی اوقات پلنگ زیرک به فکر فرو میرفت و گذشتهاش را به یاد میآورد: زمانیکه با شجاعت تمام پلنگها را رهبری کرد و خرسها و گرگها را از پا درآوردند، و همچنین ریاست انجمن پلنگهای خالدار. زمانی که پسرخالهاش را از چنگال خرس قهوهای نجات داد. جنگل باشکوه گلستان را که تاب وحشت پلنگها را نداشت و زمانی که قلمرواش بزرگترین قلمرو در بین پلنگها بود و زمانی که تمام جنگل قلمرو اختصاصی پلنگ زیرک شد و زمانی که انجمن وحشت را تأسیس کرد و زمانی که ...........؛ پلنگ زیرک به هرآنچه که مطلوب او بود و میخواست، رسیده بود و میدانست این به معنای وحشت بیپایان است.
1402 [ چهارشنبه 02/4/14 ] [ 3:51 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
ملاقات روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک
نوشته علی جلیلی
در کویری در قم اسطورهای به نام روباه دانای زرنگ بود که روباههای دشت به او افتخار میکردند. صدها کیلومتر دورتر در جنگلی در گلستان پلنگی به نام پلنگ زیرک زندگی می کرد که در جنگل به وحشت شهرت داشت و وحشت را گسترش میداد. آوازهی پلنگ زیرک به روباه دانای زرنگ رسیده بود و روباه دانای زرنگ آرزوی دیدن او را داشت. در جنگل گلستان هم پلنگ زیرک شنیده بود روباهی است که اسطورهی روباههای دشتی در کویری در قم است. از نظر هر دو، طرف مقابل میتوانست جالب باشد اما هرکدام خودش را برتر میدانست. پلنگ کار خرسهای قهوهای را تمام کرده بود و ماجراجویی تازهای نداشت. روباه اسطوره هم میدانست گرگها بالاخره دشت را ترک میکنند که زمان این را ثابت کرد. روباه در یکی از سخنرانیهایش بعد از توضیحی در مورد اهمیت دقت در انتخاب اسم مستعار گفت دوست دارم پلنگ زیرک را از نزدیک ملاقات کنم که بسیار سودمند خواهد بود و ما سرافرازتریم. قلمرو پلنگ زیرک تقریبا به اندازه نیمی از جنگل شده بود و دریدهشدن خرسهای قهوهای تضمین قلمرواش بودند. او بار دیگر ریاست انجمن پلنگهای خالدار را عهده دار شد و لقب فرمانده را یدک میکشید. پلنگها اصلیترین رقیبشان را با تدبیر پلنگ زیرک نابود کردند و نابودی خرسهای قهوهای آنها را بیرقیب و مدیون پلنگ زیرک ساخته بود. پلنگ زیرک اجازه داشت در هر قلمرویی پا بگذارد. پلنگ زیرک در این فکر بود که روباه دانای زرنگ را ببیند و این موضوع برایش جذاب و سودمند به نظر میرسید. روباه دانای زرنگ پیشدستی کرد و به تنهایی راهی جنگل شد تا پلنگ را ببیند. او دربارهی درندگی و مهارتهای پلنگها به خصوص درندگی و مهارت پلنگ زیرک چیزهای زیادی شنیده بود. دیدن پلنگ زیرک او را واداشت تا تن به این سفر خطرناک بدهد. از دشت خارج شد و بعد از مدتی خودش را به کوهستان رساند. او در طی مسیر چند بار تا کشتهشدن توسط حیوانات وحشی از جمله گرگها و خرسها پیش رفت ولی هر بار توانست جان سالم به در ببرد. در این مدت بیشتر خوراکش را خرگوشها تشکیل میدادند. چندین روز بعد وارد جنگل شد. سراغ پلنگ زیرک را گرفت و پیام فرستاد من روباه دانای زرنگ، اسطورهی روباههای دشت هستم و میخواهم پلنگ زیرک را ببینم. مطمئن هستم پلنگ زیرک هم خواهان دیدن من است. پیام روباه سریعا به گوش پلنگ زیرک رسید. پلنگ زیرک پیش خودش گفت روباه همیشه طعمه خوبی است ولی این روباه، روباهی خاص است و شاید بتوان از او چیزهای جدیدی آموخت. ببینم چه میشود. قرار شد ملاقات روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک به تنهایی و بالای تپهای در میانههای جنگل صورت بگیرد. روباه با احتیاط فراوان به تپه نزدیک شد و برای اولینبار پلنگی را میدید. این پلنگ، پلنگ زیرک بود. نشسته بود و گراز چاقی را میبلعید و هر از گاهی نگاهی تند و سریع به اطرافش میانداخت. روباه دانای زرنگ میدانست برای پلنگ یک طعمه به حساب میآید، ولی این ملاقات از جنس دیگری بود. هر دو مشتاق دیدن هم بودند. یکی اسطوره و راهنمای روباههای دشت بود که به روباهها از غرور حقیقی میگفت و دیگری یکهتاز جنگلی در گلستان بود و به حیوانات جنگل فخر میفروخت و وحشت میگسترانید. روباه صبر کرد تا پلنگ گراز را بخورد. پلنگ کمی دیگر خورد و نگاهی طولانی به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ می چرخانید که پشت درختچهای روباه را دید. با صدای بلند گفت روباه دانای زرنگ بیا نترس با تو کاری ندارم. بیا تا با هم گفتگویی داشته باشیم، شاید سودمند باشد. روباه گفت حتما اینطور خواهد بود و به سمت پلنگ دوید. در شش متری پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چیزهایی شنیده بودم که برایم جالب بود. آوازه سخنان حکیمانهات به خصوص سخنانت درباره غرور حقیقی که آن را مختص به خودتان میدانید همه جا پر شده است. واقعا اینطور است؟ روباه گفت آره ما مکاریم. مکاربودن است که ما را ذاتا دارای غرور حقیقی میکند. اگر هر حیوانی مکار باشد غرور حقیقی دارد. ولی ثابت شده است که تنها ما روباهها مکاریم بنابراین فقط ما غرور حقیقی داریم. این سخنان برای پلنگ زیرک جذاب و جالب بود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصیصه میخواهد که یکی هوش است و دیگری زرنگی. پلنگ گفت هوش و زرنگی را که ما پلنگها و خیلی از موجودات دیگر هم داریم. روباه گفت درست است اما بالاترینهوش و بالاترینزرنگی را ندارید. در واقع ما هوش و زرنگی را در نهایتش داریم ولی شما پلنگها و دیگر موجودات فقط قسمتی از آن را دارید. این تفاوت ما و دیگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقیقی به چه کار می آید؟ روباه گفت جواب ساده است، باید بگویم که تمام موفقیتهای روباهها از ذات غرور حقیقی که مکاربودن است سرچشمه میگیرد. این چیز کمی است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقیقی گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگها بگویی. پلنگ زیرک گفت ما پلنگها پادشاهان جنگل هستیم و قلمرو من به تنهایی نیمی از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نیست. ما موفقیم در حالی که غرور حقیقی نداریم، در حقیقت ما جسارت و زیرکی داریم. روباه که به وجد آمده بود گفت برایم از جسارت و زیرکی بگو. پلنگ گفت جسارت و زیرکی ما را برتر ساخته است. جسارت یعنی چه در آسانی و چه در خطر، فرقی نمیکنه، هدفت را دنبال کنی و زیرکی یعنی بدانی موفقیت راه و روشی دارد که باید بشناسیاش و به آن عمل کنی و باید سنجیده به طرف هدفت قدم برداری. موفقیت ما در جسارت و زیرکی خلاصه میشود. ما از مهارت و چابکی لازم برخورداریم که به ما در راه رسیدن به خواستههایمان کمک میکند. روباه گفت درسته، برای ما روباهها هم اسم مستعار یاریگر است و ما را سرافرازتر میکند. هر دو از این ملاقات راضی و خرسند به نظر میآمدند. سکوتی حکمفرما شد. تا اینکه پلنگ گفت اگر مایلی جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهیم پرداخت. روباه گفت باشد ولی از پلنگها میترسم. پلنگ گفت با وجود من از چیزی نترس. برویم. از تپه خارج شدند. پلنگ زیرک گرازی را درید و با روباه دانای زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه از دشت میگفت و اینکه چقدر به دشت علاقهمند و محتاج است. پلنگ زیرک هم ماجراهای دریدن خرسها را برای روباه تعریف کرد. پلنگ میگفت گرگها کاری به ما ندارند. آنها در شمال قلمروام هستند و مثل خرسهای نابود شده نیستند و احتیاجی به نابودیشان نمیبینم، وگرنه من دستور میدادم کارشان را یکسره کنیم. تنها چیز بیاهمیت این است که قلمروشان مال ما نیست و قلمروشان آنقدرها وسیع نیست و برای ما اهمیتی ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگها را هم به دست بیاور. نظر من این است. پلنگ گفت شاید راست میگویی. هرچه بیشتر بهتر، اما قناعتی در کار نبوده و نیست و برای ما اهمیتی ندارد که قلمرو گرگها مال ما باشد. شاید فرقی نکند و مهم نباشد. اینطور است ولی به نظر میآید راست میگویی و تو بسیار دانا و زرنگ هستی، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگها رسیدند. پلنگ زیرک به چند گرگ خاکستری اشاره کرد و گفت تعدادشان زیاد نیست و در همهجا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نیست. گرگها را نابود کنید و آنوقت تمام جنگل قلمرو پلنگهای خالدار خواهد بود. این برای شما بهتر و سودمندتر است. روباه دانای زرنگ چشم به نابودی گرگها داشت و این فرصتی بود تا عده ای از آنها نابود بشوند. پلنگ زیرک روباه را به عنوان مهمان ویژه به انجمن پلنگهای خالدار دعوت کرد و روباه را مطمئن ساخت هیچ پلنگی کاری با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زیرک نقشهای طراحی کرد و تمام پلنگها را در انجمن جمع کرد. پلنگهای خالدار نقشه را دریافت کرده و به صورت گروهی به سمت قلمروهای گرگها روانه شدند. بعد از یک هفته تمام قلمروهای گرگها مال پلنگها شد و گرگها سرنوشتی مشابه خرسهای قهوهای پیدا کرده و دریده شدند. حالا تمامی جنگل قلمرو پلنگهای خالدار بود. پلنگ زیرک به روباه گفت آره حالا حتی قلمروهای نه چندان وسیع گرگها هم مال ما پلنگها شده است و تمام جنگل را تصاحب کردهایم. به عبارتی تمام جنگل برای ما و در اختیار ما است و وحشت در تمامی جنگل حکمران است. از تو به خاطر پیشنهاد حملهکردن به گرگها تشکر ویژه میکنم. من تو را به چشم طعمه و رقیب میدیدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگهای خالدار هستی. اگر خواستهای داری بگو. روباه بعد از مکثی گفت ممنونم، نابودی گرگهای جنگل برای من و شما پلنگها بسیار رضایتبخش و سودمند بود. چه خوب که نابود شدند. در دشت ما گرگهای نسبتا زیادی وجود دارند ولی برای ما روباهها نمیتوانند مشکلساز باشند. اما میدانم که آنها از دشت میروند. من این را پیشبینی میکنم و کاملا از این قضیه مطمئنم. خواستهای نیست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زیبای ما دیدن کنی. چطوره؟ پلنگ زیرک با اشتیاق گفت چی از این بهتر! 1402 [ دوشنبه 02/2/4 ] [ 8:39 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
پلنگ زیرک؛ وحشت جنگل نوشته علی جلیلی جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه میگفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل میگفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمیکنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش میشد ولی بعید به نظر میآید. ولی شاید بشود. وحشت همهجا بود و به نظر میرسید هیچجا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با اینکه به نظر میرسید وحشت را نمیشود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین میکردند. وحشت همه جا بود و هیچ جا نبود و باشکوه بود و نمیشد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود. پلنگ زیرک زمانی که در شمال قلمرواش پیشروی میکرد متوجه شد که به محدوده گرگهای خاکستری وارد شده است. او میدانست پیشروی بیشتر میتواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک که نمیخواست به دردسر دچار شود پیشرویاش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیبش از گرگها دوچندان حس میشد. او که ادامهی کار را واجب میدانست و نمیخواست ماجراجوییاش متوقف شود پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد. پس کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری دیده میشدند که بالای تپهای باهم مشغول گفتگو به نظر میرسیدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی میرفت ولی به نظر میآمد که شکار در دسترس نیست. مدتی گشت ولی فایدهای نداشت. ولی کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک به ندرت در قلمرواش شوکا میدید. و حالا در پی شکار شوکا بود. شوکا پلنگ زیرک را ندید و پلنگ زیرک برای اینکه دیده نشود پشت بوتهای قایم شد. و شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود. پلنگ زیرک که از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیکتر میکرد به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. ولی شوکا قبل از اینکه بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ زیرک با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا را درید. پلنگ زیرک جسد بیجان شوکا را با دندانهایش کشانکشان به سمت لانه برد. پلنگ زیرک دو فرزند داشت که آنها را وحشت آیندهی جنگل میدانست. وحشت باید ادامه پیدا میکرد و در غیر اینصورت جنگل چیزی را از دست میداد که فراتر از وحشت بود. وحشت حکمرانی میکرد و خود را وسیعتر میکرد. ولی با تمام بیرحمیاش سرنوشت سعادتمندانهای را برای جنگل به وجود میآورد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را داشت خیلی میگذشت و در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش قلمرواش بود و قلمرواش از قلمرو هر پلنگ خالدار دیگری وسیعتر بود. قلمرو گستردهی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگها و از جنوب به کوههای به هم پیوستهای مرتبط میشد. کوههای به هم پیوسته منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم میکرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمیکرد و وحشت پادشاه جنگل بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرسهای قهوهای مرتبط بود و گهگاهی که به قلمرو آنها تجاوز کرده بود با خرسهای قهوهای درگیر شده بود. در یکی از درگیریهایی که داشت توانست از پشت یک خرس بزرگ جوان را زخمی کند اما بعد مجبور به فرار شد. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپهی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی میکردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک مدتها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچهایش نظر داشت. او تصمیم گرفت نقشهاش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آنجا بگذارد. در غرب قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی گربهی وحشی بودند که از نظر پلنگ زیرک میتوانستند برای او دردسرساز باشند. پلنگ زیرک کمی تامل کرد و به این نتیجه رسید که گربههای وحشی نمیتوانند برای او دردسر ساز باشند. او که به تواناییهای خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیهی زیادی از غرب قلمرواش برای او فراهم میشود. پس از قلمرواش خارج شد و بعد از کشتن چند گربهی وحشی و نشاندادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آنجا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد. فرزندان پلنگ زیرک بزرگتر شده و روش های شکار را از پلنگ زیرک دریافت کرده بودند. پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آمادهی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. در بین راه پلنگ زیرک نکاتی را به فرزندانش میگفت. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عینی شکارکردن را به فرزندانش بیاموزد راهش را به سمت شمال غربی در پیش گرفت. در شمال غربی قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی شغال زندگی میکردند و برای شکار در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی حالا در نزدیکیهای شغالها بودند. آنها یک شغال را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپهای بالا میرفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال دریده شده بود. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار پدرشان را نگاه میکردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده غرب و گرازها و قوچهای آنجا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش تا صبح بالای درخت استراحت کردند و در روز راهشان را به سمت غرب پیش گرفتند. در غرب قلمرو خبری از جنگلهای انبوه نبود و درختان کمتری وجود داشتند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپهای قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری نشد. کمی بعد پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نهچندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگتر بعد از گفته پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز رفته و بعد از تعقیبکردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد از آن نوبت فرزند کوچکتر بود. پلنگ زیرک به فرزند کوچکترش گفت گله قوچها به سمت ما میآیند، شروع کن. فرزند کوچکتر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ دور شد و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطراف انداخت و شکار در دسترسی ندید. به سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. در راه برگشت به لانه پلنگ زیرک اسراری از شکارکردن و موفقیت را برای فرزندانش توضیح میداد. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گفت و بعد رو کرد به فرزندانش و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم میروم. در این چندمدتی که من نیستم شما میتوانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است. پلنگ زیرک برای حلکردن مشکلی که برای گروهی از پلنگهای جنگل پیش آمده بود به انجمن پلنگهای خالدار دعوت شده بود. او مدتی رئیس انجمن پلنگهای خالدار بود ولی سالهای زیادی بود که در آنجا فعالیتی نداشت. حالا به آنجا میرفت تا دقیقاً بداند چه اتفاقی افتاده و چه کاری میتواند بکند. از خانهاش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگهای خالدار حدوداً سیصد کیلومتر راه بود. او در مسیر خود تا انجمن پلنگهای خالدار به سمت قلمرو پسرخالهاش رفت. او مدتها بود که پسرخالهاش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسماناش دیده نمیشد. پلنگ زیرک میدانست که اینجا قلمرو پسرخالهاش است. به سمت لانه پسرخالهاش به سمت جنوب حرکت کرد و در مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. کمی بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوش رسید. پلنگ زیرک سریعاً خودش را به آنجا رساند. پسرخالهاش را دید که با یک خرس قهوهای در حال مبارزه بود. پسرخالهی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگالهایش را در کتف خرس قهوهای فرو کرد. خرس قهوهای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخالهی پلنگ زیرک از درد به خود میپیچید که خرس خود را روی پسرخالهی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخالهی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخالهی پلنگ زیرک مرگ را حس میکرد و داشت برای اولین بار مغلوب میشد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوهای انداخت و دندانهای نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و همزمان چنگالهایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوهای که میخواست کار پسرخالهی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از اینکه بتواند گلوی پسرخالهی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولین بار خرسی را شکار کرده بود حس فوقالعادهای را تجربه میکرد. وحشت، هم پسرخالهی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوهای چیره شده بود. پسرخالهی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود میپیچید و ناله میکرد. بر روی بدنش چند زخم دیده میشد که از آنها خون میآمد. پلنگ زیرک، پسرخالهاش را به گوشهای امن برد تا پسرخالهاش استراحت کند. پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخالهاش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخالهی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولینبار نصیب من شد و از اینکه نجاتت دادم به خودم میبالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخالهاش ماند تا کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگهای خالدار حرکت کرد. مقر انجمن پلنگهای خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانهی کوهی عظیم بود. پلنگ زیرک از فاصله نهچندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جستزدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت. وارد غار شد. چهار پلنگ دایرهوار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترینشان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت میگم. پلنگ زیرک کنار پلنگها نشست. پلنگ پیر گفت خرسهای قهوهای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگها حمله کردهاند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگهای خالدار سری به قلمرو پسرخالهام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما میخواهیم چارهای بیندیشی تا جلوی خرسها را بگیریم و کاش میشد کلک تمام خرسها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربهای که دارم کشتن تمام خرسها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر میرسد اما شاید شدنی باشد. همانطور که گفتی چه خوب که کلک خرسها کنده شود. باید نقشهای کشید و خرسها را بدریمشان. پلنگ پیر گفت خرسهای قهوهای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقیتر زندگی میکنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمیتوانیم کلک همهشان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حملهی خرسها به قلمروهایمان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه میشود کرد. پلنگها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر میرسیدند. پلنگ جوانی که کم سن به نظر میرسید گفت پلنگ زیرک میشود کمی از گذشتهی زندگی و فعالیتهایتان در انجمن پلنگهای خالدار برایمان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکیام بودم که از قلمرو والدینام خارج شدم و قلمرو جدیدی بهپا کردم. البته آموزشهای لازم را دیده بودم. اما کارم سخت بود. قلمرو من که الآن بزرگترین قلمرو در بین قلمرو پلنگها است در آن موقع بسیار کوچکتر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرسها را دور میکردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربهی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و تواناییهایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاسگذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند میدانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی میتواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگهای خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حلکردن مشکل حملهی خرسها به قلمروها میتواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخالهام را از دست میدادم. امیدوارم مشکل حملهی خرسها را درست کنم. سکوتی طولانی حکمفرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیهی پلنگها به جسد مرالی که در سمتی از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را خوردند. شب فرا رسید و پلنگها دایرهوار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چارهای نیست باید به خرسها حمله بکنیم و کلکشان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمیشود جلویشان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر میرسد و قطعاً اینطور باید باشد. خرسهای طغیانکرده را به جز دریدن نمیتوان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشهای داری؟ نقشهات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب میداند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگهای خالدار را جمع کنیم و به آنها بگوییم که تمام قلمروهای خرسهای قهوهای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرسهای قهوهای حمله کنند و آنها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلکشان را بکنیم و تا مشکل بیشتر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ میدرد. بعد از حدود سه روز تمام پلنگها در انجمن پلنگهای خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشهاش را توضیح داد و گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از تواناییهای منحصر به فرد پلنگها گفت و در نهایت پلنگها را به سمت قلمروهای خرسها روانه کرد. پلنگها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرسهای قهوهای حمله کرده و از انجمن پلنگهای خالدار دور شدند. پلنگهای خالدار میدانستند که کار سختی دارند ولی بیباک به نظر میرسیدند و دریدن خرسهای قهوهای برایشان بسیار رضایتبخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگهای خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را میخورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم میشد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت میدانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ میدرد. خبر میرسید پلنگها قلمروهای خرسها را تصاحب میکردند و تا پایان ماه توانسته بودند سیوسه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگهای زیادی زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیریها زخمهای عمیقی برداشتند و تلف شدند و هنوز خرسهای زیادی وجود داشتند. موفقیتهای رضایتبخش پلنگها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگهای خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگها گفت هدف من کشتن تمام خرسهای قهوهای و تصاحب تمام قلمروهایشان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرسها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگهای خالدار نقشهها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرسها قلمروهایشان را تصاحب کردید. فکر میکنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرسها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آنها کار داریم و تا تمامشان را ندریم و قلمروهایشان را تصاحب نکنیم کوتاه نمیآییم. تمام پلنگها از صحبتهای پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست داشتند. در آخر پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه میداریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک ترجیح داده بود در این یک ماه که پلنگها به خرسها حمله میکردند در درگیریها وارد نشود. او میخواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و کرده بود. مدتی گذشت و همانطور که پلنگ زیرک گفته بود خرسها حسابی ترسیده بودند و کاری به پلنگها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید. پلنگ زیرک از انجمن پلنگهای خالدار خارج شد و راهی قلمرواش شد. در نزدیکیهای قلمرواش بود که متوجه شد هیچ نشانی از خرسها در شرق قلمرواش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر میشد. تمام آن نواحی را گشت و مطمئن شد در آنجا هیچ خرسی وجود ندارد. با خودش گفت احتمالاً پلنگها خرسها را دریدهاند. کاش اینطور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرسها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرسها گرفته شده بود او را به وجد میآورد و چشم به کشتن بقیهی خرسها داشت. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگتر گفت قبل از درگیریها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرسهای شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یکخرس را کشته و پنجخرس را زخمی کردیم و همزمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندانش وحشت آینده جنگل بودند و جای او را میگرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع شده بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمیتوانست بکند. در قلمرو پلنگ زیرک تقریباً تمام طعمههای مورد علاقه او پیدا میشد و پلنگ زیرک اراده میکرد و هر طعمهای که میخواست را شکار میکرد. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی میکردند ولی هرکدام زندگی مستقلی داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید. وحشت پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشتهاش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به شمار میرفت. پلنگ زیرک فکری در سر داشت که او را واداشت تا سفری به انجمن پلنگهای خالدار بکند. او در بین راه به سمت لانه پسرخالهاش که وحشت او را از دست خرس قهوهای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پلنگ رسید و متوجه شد پسرخالهاش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگهای خالدار حرکت کرد. آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگهای خالدار انداخت. وارد انجمن پلنگهای خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همانطور که انتظار داشت پلنگ پیر مدتها بود که مرده بود. سراغ رئیس انجمن پلنگهای خالدار را گرفت. پلنگ جوانی گفت برای شکار بیرون رفته اما کمکم پیدایش میشود. پلنگ زیرک منتظر ماند. رئیس انجمن پلنگهای خالدار آمد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمیشناخت. رئیس انجمن پلنگهای خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگهای خالدار آمدهام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگهای خالدار شدهام. شما الگوی من و تمام پلنگهای خالدار هستید و از دیدن شما شگفت زده هستم. چه کاری از دستم برمیآید که کمکتان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که میخواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگهای خالدار گفت بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواستهی ناتمام من دریدن تمام خرسهاست. مدتها پیش ما تعداد قابل توجهی از آنها را کشتیم ولی نه همهی آنها را. خودت میدانی که آنها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگهای خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجلهای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد. ظرف یکهفته تمام پلنگهای خالدار در انجمن پلنگهای خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخرهای در غار ایستاد و به پلنگها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت میرسد. این رویای من و همه پلنگهاست. در نگاه پلنگها اشتیاق و هیجان موج میزد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرسها میروید و تمامشان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشهی من و رشادت شما تمام خرسها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصفناپذیری پلنگها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشهاش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرسها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدنشان قلمروهایشان را تصاحب خواهیم کرد. فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگهای خالدار به خرسهای قهوهای حمله کردند. 1402 [ جمعه 02/1/25 ] [ 2:23 صبح ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |