سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

تفکرات
در وبلاگ تفکرات، نوشته‌های رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته می‌شوند. 

ملاقات روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک

 

نوشته علی جلیلی

 

    در کویری در قم اسطوره‌ای به نام روباه دانای زرنگ بود که روباه‌های دشت به او افتخار می‌کردند. صدها کیلومتر دورتر در جنگلی در گلستان پلنگی به نام پلنگ زیرک زندگی می کرد که در جنگل به وحشت شهرت داشت و وحشت را گسترش می‌داد. 

    آوازه‌ی پلنگ زیرک به روباه دانای زرنگ رسیده بود و روباه دانای زرنگ آرزوی دیدن او را داشت. در جنگل گلستان هم پلنگ زیرک شنیده بود روباهی است که اسطوره‌ی روباه‌های دشتی در کویری در قم است. از نظر هر دو، طرف مقابل می‌توانست جالب باشد اما هرکدام خودش را برتر می‌دانست. پلنگ کار خرس‌های قهوه‌ای را تمام کرده بود و ماجراجویی تازه‌ای نداشت. روباه اسطوره هم میدانست گرگ‌ها بالاخره دشت را ترک می‌کنند که زمان این را ثابت کرد. روباه در یکی از سخنرانی‌هایش بعد از توضیحی در مورد اهمیت دقت در انتخاب اسم مستعار گفت دوست دارم پلنگ زیرک را از نزدیک ملاقات کنم که بسیار سودمند خواهد بود و ما سرافرازتریم. قلمرو پلنگ زیرک تقریبا به اندازه نیمی از جنگل شده بود و دریده‌شدن خرس‌های قهوه‌ای تضمین قلمرو‌اش بودند. او بار دیگر ریاست انجمن پلنگ‌های خالدار را عهده دار شد و لقب فرمانده را یدک می‌کشید. پلنگ‌ها اصلی‌ترین رقیب‌شان را با تدبیر پلنگ زیرک نابود کردند و نابودی خرس‌های قهوه‌ای آن‌ها را بی‌رقیب و مدیون پلنگ زیرک ساخته بود. پلنگ زیرک اجازه داشت در هر قلمرویی پا بگذارد. پلنگ زیرک در این فکر بود که روباه دانای زرنگ را ببیند و این موضوع برایش جذاب و سودمند به نظر می‌رسید. روباه دانای زرنگ پیش‌دستی کرد و به تنهایی راهی جنگل شد تا پلنگ را ببیند. او درباره‌ی درندگی و مهارت‌های پلنگ‌ها به خصوص درندگی و مهارت پلنگ زیرک چیزهای زیادی شنیده بود. دیدن پلنگ زیرک او را وا‌داشت تا تن به این سفر خطرناک بدهد. از دشت خارج شد و بعد از مدتی خودش را به کوهستان رساند. او در طی مسیر چند بار تا کشته‌شدن توسط حیوانات وحشی از جمله گرگ‌ها و خرس‌ها پیش رفت ولی هر بار توانست جان سالم به در ببرد. در این مدت بیشتر خوراکش را خرگوش‌ها تشکیل می‌دادند. چندین روز بعد وارد جنگل شد. سراغ پلنگ زیرک را گرفت و پیام فرستاد من روباه دانای زرنگ، اسطوره‌ی روباه‌های دشت هستم و می‌خواهم پلنگ زیرک را ببینم. مطمئن هستم پلنگ زیرک هم خواهان دیدن من است. پیام روباه سریعا به گوش پلنگ زیرک رسید. پلنگ زیرک پیش خودش گفت روباه همیشه طعمه خوبی است ولی این روباه، روباهی خاص است و شاید بتوان از او چیزهای جدیدی آموخت. ببینم چه می‌شود. قرار شد ملاقات روباه دانای زرنگ و پلنگ زیرک به تنهایی و بالای تپه‌ای در میانه‌های جنگل صورت بگیرد. روباه با احتیاط فراوان به تپه نزدیک شد و برای اولین‌بار پلنگی را می‌دید. این پلنگ، پلنگ زیرک بود. نشسته بود و گراز چاقی را می‌بلعید و هر از گاهی نگاهی تند و سریع به اطرافش می‌انداخت. روباه دانای زرنگ می‌دانست برای پلنگ یک طعمه به حساب می‌آید، ولی این ملاقات از جنس دیگری بود. هر دو مشتاق دیدن هم بودند. یکی اسطوره و راهنمای روباه‌های دشت بود که به روباهها از غرور حقیقی می‌گفت و دیگری یکه‌تاز جنگلی در گلستان بود و به حیوانات جنگل فخر می‌فروخت و وحشت می‌گسترانید. روباه صبر کرد تا پلنگ گراز را بخورد. پلنگ کمی دیگر خورد و نگاهی طولانی به اطراف کرد. سرش را به سمت چپ می چرخانید که پشت درختچه‌ای روباه را دید. با صدای بلند گفت روباه دانای زرنگ بیا نترس با تو کاری ندارم. بیا تا با هم گفتگویی داشته باشیم، شاید سودمند باشد. روباه گفت حتما اینطور خواهد بود و به سمت پلنگ دوید. در شش متری پلنگ متوقف شد. پلنگ گفت درباره تو چیزهایی شنیده بودم که برایم جالب بود. آوازه سخنان حکیمانه‌ات به خصوص سخنانت درباره غرور حقیقی که آن را مختص به خودتان میدانید همه جا پر شده است. واقعا این‌طور است؟ روباه گفت آره ما مکاریم. مکاربودن است که ما را ذاتا دارای غرور حقیقی می‌کند. اگر هر حیوانی مکار باشد غرور حقیقی دارد. ولی ثابت شده است که تنها ما روباه‌ها مکاریم بنابراین فقط ما غرور حقیقی داریم. این سخنان برای پلنگ زیرک جذاب و جالب بود. روباه ادامه داد مکاربودن دو خصیصه می‌خواهد که یکی هوش است و دیگری زرنگی. پلنگ گفت هوش و زرنگی را که ما پلنگ‌ها و خیلی از موجودات دیگر هم داریم. روباه گفت درست است اما بالاترین‌هوش و بالاترین‌زرنگی را ندارید. در واقع ما هوش و زرنگی را در نهایتش داریم ولی شما پلنگها و دیگر موجودات فقط قسمتی از آن را دارید. این تفاوت ما و دیگر موجودات است. پلنگ گفت غرور حقیقی به چه کار می آید؟ روباه گفت جواب ساده است، باید بگویم که تمام موفقیت‌های روباه‌ها از ذات غرور حقیقی که مکاربودن است سرچشمه می‌گیرد. این چیز کمی است؟ روباه ادامه داد من از غرور حقیقی گفتم و دوست دارم تو هم از خودت و پلنگ‌ها بگویی. پلنگ زیرک گفت ما پلنگ‌ها پادشاهان جنگل هستیم و قلمرو من به تنهایی نیمی از جنگل است. وحشت همه جا هست و همه جا نیست. ما موفقیم در حالی که غرور حقیقی نداریم، در حقیقت ما جسارت و زیرکی داریم. روباه که به وجد آمده بود گفت برایم از جسارت و زیرکی بگو. پلنگ گفت جسارت و زیرکی ما را برتر ساخته است. جسارت یعنی چه در آسانی و چه در خطر، فرقی نمیکنه، هدفت را دنبال کنی و زیرکی یعنی بدانی موفقیت راه و روشی دارد که باید بشناسی‌اش و به آن عمل کنی و باید سنجیده به طرف هدفت قدم برداری. موفقیت ما در جسارت و زیرکی خلاصه می‌شود. ما از مهارت و چابکی لازم برخورداریم که به ما در راه رسیدن به خواسته‌هایمان کمک می‌کند. روباه گفت درسته، برای ما روباه‌ها هم اسم مستعار یاری‌گر است و ما را سرافرازتر می‌کند. هر دو از این ملاقات راضی و خرسند به نظر می‌آمدند. سکوتی حکم‌فرما شد. تا اینکه پلنگ گفت اگر مایلی جنگل و قلمروام را به تو نشان بدهم. در راه با هم به گفتگو خواهیم پرداخت. روباه گفت باشد ولی از پلنگها می‌ترسم. پلنگ گفت با وجود من از چیزی نترس. برویم. از تپه خارج شدند. پلنگ زیرک گرازی را درید و با روباه دانای زرنگ آن را خوردند. در طول گردش در جنگل روباه از دشت می‌گفت و این‌که چقدر به دشت علاقه‌مند و محتاج است. پلنگ زیرک هم ماجراهای دریدن خرس‌ها را برای روباه تعریف کرد. پلنگ می‌گفت گرگ‌ها کاری به ما ندارند. آنها در شمال قلمرو‌ام هستند و مثل خرس‌های نابود شده نیستند و احتیاجی به نابودی‌شان نمی‌بینم، وگرنه من دستور می‌دادم کارشان را یک‌سره کنیم. تنها چیز بی‌اهمیت این است که قلمروشان مال ما نیست و قلمروشان آن‌قدرها وسیع نیست و برای ما اهمیتی ندارد. روباه گفت قناعت نکن و قلمرو گرگ‌ها را هم به دست بیاور. نظر من این است. پلنگ گفت شاید راست می‌گویی. هرچه بیشتر بهتر، اما قناعتی در کار نبوده و نیست و برای ما اهمیتی ندارد که قلمرو گرگ‌ها مال ما باشد. شاید فرقی نکند و مهم نباشد. این‌طور است ولی به نظر می‌آید راست می‌گویی و تو بسیار دانا و زرنگ هستی، پس احتمالا درست است. به قلمرو گرگ‌ها رسیدند. پلنگ زیرک به چند گرگ خاکستری اشاره کرد و گفت تعدادشان زیاد نیست و در همه‌جا ممکن است باشند. روباه گفت مهم نیست. گرگ‌ها را نابود کنید و آن‌وقت تمام جنگل قلمرو پلنگ‌های خالدار خواهد بود. این برای شما بهتر و سودمندتر است. روباه دانای زرنگ چشم به نابودی گرگ‌ها داشت و این فرصتی بود تا عده ای از آنها نابود بشوند. پلنگ زیرک روباه را به عنوان مهمان ویژه به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت کرد و روباه را مطمئن ساخت هیچ پلنگی کاری با او نخواهد داشت. به انجمن رفتند. پلنگ زیرک نقشه‌ای طراحی کرد و تمام پلنگ‌ها را در انجمن جمع کرد. پلنگ‌های خالدار نقشه را دریافت کرده و به صورت گروهی به سمت قلمروهای گرگ‌ها روانه شدند. بعد از یک هفته تمام قلمروهای گرگ‌ها مال پلنگ‌ها شد و گرگ‌ها سرنوشتی مشابه خرس‌های قهوه‌ای پیدا کرده و دریده شدند. حالا تمامی جنگل قلمرو پلنگ‌های خالدار بود. پلنگ زیرک به روباه گفت آره حالا حتی قلمروهای نه چندان وسیع گرگ‌ها هم مال ما پلنگ‌ها شده است و تمام جنگل را تصاحب کرده‌ایم. به عبارتی تمام جنگل برای ما و در اختیار ما است و وحشت در تمامی جنگل حکم‌ران است. از تو به خاطر پیشنهاد حمله‌کردن به گرگ‌ها تشکر ویژه می‌کنم. من تو را به چشم طعمه و رقیب می‌دیدم، اما اکنون تو دوست من و دوست تمام پلنگ‌های خالدار هستی. اگر خواسته‌ای داری بگو. روباه بعد از مکثی گفت ممنونم، نابودی گرگ‌های جنگل برای من و شما پلنگ‌ها بسیار رضایت‌بخش و سودمند بود. چه خوب که نابود شدند. در دشت ما گرگ‌های نسبتا زیادی وجود دارند ولی برای ما روباه‌ها نمی‌توانند مشکل‌ساز باشند. اما می‌دانم که آن‌ها از دشت می‌روند. من این را پیش‌بینی می‌کنم و کاملا از این قضیه مطمئنم. خواسته‌ای نیست دوست من، فقط دوست دارم که تو هم از دشت زیبای ما دیدن کنی. چطوره؟ پلنگ زیرک با اشتیاق گفت چی از این بهتر!


1402


[ دوشنبه 02/2/4 ] [ 8:39 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

پلنگ زیرک؛ وحشت جنگل


نوشته علی جلیلی 


    جنگلی در گلستان وحشت عجیبی داشت. حیوانات جنگل همیشه می‌گفتند با این وحشت چه کار باید کرد؟ حیوانات در دل می‌گفتند تا حالا که نشده وحشت را بکشیم فکر نمی‌کنیم هیچ وقت بتوانیم. کاش می‌شد ولی بعید به نظر می‌آید. ولی شاید بشود. وحشت همه‌جا بود و به نظر می‌رسید هیچ‌جا هم نیست. وحشت باشکوه بود و با این‌که به نظر می‌رسید وحشت را نمی‌شود کشت اما حیوانات جنگل آن را تحسین می‌کردند. وحشت همه جا بود و هیچ جا نبود و باشکوه بود و نمی‌شد او را کشت و وحشت پلنگ زیرک بود.

    پلنگ زیرک زمانی که در شمال قلمرواش پیش‌روی می‌کرد متوجه شد که به محدوده گرگ‌های خاکستری وارد شده است. او می‌دانست پیش‌روی بیش‌تر می‌تواند خطرناک و مهلک باشد. پلنگ زیرک که نمی‌خواست به دردسر دچار شود پیش‌روی‌اش را متوقف کرد. در آن لحظات نفرت عجیبش از گرگ‌ها دوچندان حس می‌شد. او که ادامه‌ی کار را واجب می‌دانست و نمی‌خواست ماجراجویی‌اش متوقف شود پیش خودش گفت ادامه بده شاید موفقیت در خطر منتظر باشد. پس کمی دیگر هم جلو رفت. چند گرگ خاکستری دیده می‌شدند که بالای تپه‌ای باهم مشغول گفتگو به نظر می‌رسیدند و بعد از مدت کوتاهی هرکدام به سمتی رفته و از نظر ناپدید شدند. پلنگ زیرک به هر سمتی می‌رفت ولی به نظر می‌آمد که شکار در دسترس نیست. مدتی گشت ولی فایده‌ای نداشت. ولی کمی بعدتر در حالی که تازه وارد قلمرواش شده بود چشمش به یک شوکا افتاد. پلنگ زیرک به ندرت در قلمرواش شوکا می‌دید. و حالا در پی شکار شوکا بود. شوکا پلنگ زیرک را ندید و پلنگ زیرک برای این‌که دیده نشود پشت بوته‌ای قایم شد. و شوکا را زیر نظر گرفت. شوکا در حال خوردن علوفه بود. پلنگ زیرک که از پشت سر خود را به شوکا نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد به قدری به شوکا نزدیک شد که شوکا متوجه حضور او شد. ولی شوکا قبل از این‌که بتواند از دست پلنگ زیرک فرار کند پلنگ زیرک با سرعتی زیاد خود را به شوکا رساند و بعد با جهشی بلند بر روی شوکا پرید و شوکا را درید. پلنگ زیرک جسد بی‌جان شوکا را با دندان‌هایش کشان‌کشان به سمت لانه برد.

    پلنگ زیرک دو فرزند داشت که آن‌ها را وحشت آینده‌ی جنگل می‌دانست. وحشت باید ادامه پیدا می‌کرد و در غیر این‌صورت جنگل چیزی را از دست می‌داد که فراتر از وحشت بود. وحشت حکم‌رانی می‌کرد و خود را وسیع‌تر می‌کرد. ولی با تمام بی‌رحمی‌اش سرنوشت سعادتمندانه‌ای را برای جنگل به وجود می‌آورد. از زمانی که پلنگ زیرک قلمرواش را داشت خیلی می‌گذشت و در تمام این مدت همیشه به فکر گسترش قلمرواش بود و قلمرواش از قلمرو هر پلنگ خالدار دیگری وسیع‌تر بود. قلمرو گسترده‌ی پلنگ زیرک از شمال به قلمرو گرگ‌ها و از جنوب به کوه‌های به هم پیوسته‌ای مرتبط می‌شد. کوه‌های به هم پیوسته منبع خوبی از کل و بز بود و در خیلی از مواقع برای پلنگ زیرک غذا فراهم می‌کرد. لانه پلنگ زیرک در اوج جنگل و در میان انبوهی از درختان بود. سطح جنگل و اوج درختان برای پلنگ زیرک فرقی نمی‌کرد و وحشت پادشاه جنگل بود. از سمت شرق، قلمرو پلنگ زیرک با قلمرو خرس‌های قهوه‌ای مرتبط بود و گهگاهی که به قلمرو آن‌ها تجاوز کرده بود با خرس‌های قهوه‌ای درگیر شده بود. در یکی از درگیری‌هایی که داشت توانست از پشت یک خرس بزرگ جوان را زخمی کند اما بعد مجبور به فرار شد. در غرب قلمرو در نزدیکی یک تپه‌ی بلند سنگی تعداد زیادی گراز و قوچ زندگی می‌کردند و در مجاورت تپه چشمه خروشانی وجود داشت. پلنگ زیرک مدت‌ها بود برای گسترش قلمرواش به غرب قلمرواش و مخصوصا گرازها و قوچ‌هایش نظر داشت. او تصمیم گرفت نقشه‌اش را عملی کرده و برای تصاحب غرب قلمرو پا به آن‌جا بگذارد. در غرب قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی گربه‌ی وحشی بودند که از نظر پلنگ زیرک می‌توانستند برای او دردسرساز باشند.  پلنگ زیرک کمی تامل کرد و به این نتیجه رسید که گربه‌های وحشی نمی‌توانند برای او دردسر ساز باشند. او که به توانایی‌های خودش ایمان داشت مطمئن بود ناحیه‌ی زیادی از غرب قلمرو‌اش برای او فراهم می‌شود. پس از قلمرو‌اش خارج شد و بعد از کشتن چند گربه‌ی وحشی و نشان‌دادن وحشت به حیوانات غرب قلمرواش، قلمرواش را در آن‌جا گسترده کرد و وحشت را گسترش داد.

    فرزندان پلنگ زیرک بزرگ‌تر شده و روش های شکار را از پلنگ زیرک دریافت کرده بودند. پلنگ زیرک به دو فرزندش گفت شما الان کاملا آماده‌ی ماجراجویی شکار هستید و بیایید با من به غرب برویم. در بین راه پلنگ زیرک نکاتی را به فرزندانش می‌گفت. پلنگ زیرک برای اینکه به صورت عینی شکارکردن را به فرزندانش بیاموزد راهش را به سمت شمال غربی در پیش گرفت. در شمال غربی قلمرو پلنگ زیرک تعداد زیادی شغال زندگی می‌کردند و برای شکار در شب مناسب بودند. بعد از طی مسافتی حالا در نزدیکی‌های شغال‌ها بودند. آن‌ها یک شغال را دیدند که با سرعت نسبتاً کمی از تپه‌ای بالا می‌رفت. پلنگ زیرک سریع ولی بدون صدا خود را به شغال نزدیک کرد و بعد از جهشی بسیار سریع شغال دریده شده بود. پلنگ زیرک جسد شغال دریده شده را پیش فرزندانش که با افتخار پدرشان را نگاه می‌کردند آورد. فرزندان پلنگ زیرک با روحیه و اعتماد به نفس بالایی آماده غرب و گرازها و قوچ‌های آن‌جا بودند. پلنگ زیرک و دو فرزندش تا صبح بالای درخت استراحت کردند و در روز راه‌شان را به سمت غرب پیش گرفتند. در غرب قلمرو خبری از جنگل‌های انبوه نبود و درختان کمتری وجود داشتند. پلنگ زیرک و فرزندانش بر روی تپه‌ای قایم شدند. ساعتی گذشت و خبری نشد. کمی بعد پلنگ زیرک با اشاره یک گراز را در فاصله نه‌چندان زیادی به فرزندانش نشان داد. او به فرزند بزرگ‌ترش گفت وقت شکار است، شروع کن. فرزند بزرگ‌تر بعد از گفته پلنگ زیرک با سرعت زیاد به سمت گراز رفته و بعد از تعقیب‌کردن گراز با چند جهش سریع خودش را به گراز رساند و گراز را درید. بعد از آن نوبت فرزند کوچک‌تر بود. پلنگ زیرک به فرزند کوچک‌ترش گفت گله قوچ‌ها به سمت ما می‌آیند، شروع کن. فرزند کوچک‌تر پلنگ زیرک به سمت یک قوچ که از بقیه نزدیکتر بود با سرعت زیاد حرکت کرد ولی قوچ دور شد و او نتوانست قوچ را بدرد. با ناراحتی و خشم نگاهی به اطراف انداخت و شکار در دسترسی ندید. به سمت پدرش رفت و وقتی به پدرش رسید به او گفت کاش توانسته بودم قوچ را بدرم ولی نشد شاید باید بهتر شوم، خیلی ناراحتم. پلنگ زیرک به فرزندش گفت ناراحت نباش گاهی اوقات شکار فرار میکنه اما شکارچی همیشه موفق است. در راه برگشت به لانه پلنگ زیرک اسراری از شکارکردن و موفقیت را برای فرزندانش توضیح می‌داد. پلنگ زیرک به همراه دو فرزندش به لانه رسیدند. چند روز بعد پلنگ زیرک به همسرش نکاتی را گفت و بعد رو کرد به فرزندانش و گفت من به مادرتان هم گفتم من به سفری مهم می‌روم. در این چندمدتی که من نیستم شما می‌توانید بازهم به شکار بروید و هرچه بیشتر شکار کنید برای شما بهتر است.

    پلنگ زیرک برای حل‌کردن مشکلی که برای گروهی از پلنگ‌های جنگل  پیش آمده بود به انجمن پلنگ‌های خالدار دعوت شده بود. او مدتی رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار بود ولی سال‌های زیادی بود که در آن‌جا  فعالیتی نداشت. حالا به آنجا می‌رفت تا دقیقاً بداند چه اتفاقی افتاده و چه کاری می‌تواند بکند. از خانه‌اش در اعماق جنگل تا انجمن پلنگ‌های خالدار حدوداً سی‌صد کیلومتر راه بود. او در مسیر خود تا انجمن پلنگ‌های خالدار به سمت قلمرو پسرخاله‌اش رفت. او مدت‌ها بود که پسرخاله‌اش را ندیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن او داشت. بعد از عبور از کنار باتلاقی بزرگ، وارد قسمتی از جنگل شد که انبوهی از درختان سر به فلک کشیده داشت و آسمان‌اش دیده نمی‌شد. پلنگ زیرک می‌دانست که این‌جا قلمرو پسرخاله‌اش است. به سمت لانه پسرخاله‌اش به سمت جنوب حرکت کرد و در مسیرش دو گراز و دو تشی را درید. کمی بعد از خوردن تشی بود که سر و صدای زیادی به گوش رسید. پلنگ زیرک سریعاً خودش را به آن‌جا رساند. پسرخاله‌اش را دید که با یک خرس قهوه‌ای در حال مبارزه بود.  پسرخاله‌ی پلنگ زیرک با یک جهش کوتاه خود را روی دست خرس انداخت و چنگال‌هایش را در کتف خرس قهوه‌ای فرو کرد. خرس قهوه‌ای هم او را با یک ضربه به روی زمین پرت کرد. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک از درد به خود می‌پیچید که خرس خود را روی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک انداخت و دهانش را سمت گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک برد تا گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز بگیرد. دهانش را باز کرد و به سمت پسرخاله‌ی پلنگ زیرک حمله کرد. پسرخاله‌ی‌ پلنگ زیرک مرگ را حس می‌کرد و داشت برای اولین بار مغلوب می‌شد که پلنگ زیرک با جهشی سریع و بلند خودش را روی خرس قهوه‌ای انداخت و دندان‌های نیش خود را داخل گلوی خرس فرو برد و هم‌زمان چنگال‌هایش را داخل بدن خرس فرو کرد. خرس قهوه‌ای که می‌خواست کار پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را تمام کند قبل از این‌که بتواند گلوی پسرخاله‌ی پلنگ زیرک را گاز گرفته و او را بکشد شکار پلنگ زیرک شد. پلنگ زیرک که برای اولین بار خرسی را شکار کرده بود حس فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کرد. وحشت، هم پسرخاله‌ی عزیزش را نجات داده بود و هم بر خرسی قهوه‌ای چیره شده بود. پسرخاله‌ی پلنگ زیرک هنوز از درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. بر روی بدنش چند زخم دیده می‌شد که از آن‌ها خون می‌آمد. پلنگ زیرک، پسرخاله‌اش را به گوشه‌ای امن برد تا پسرخاله‌اش استراحت کند. پیش او ماند و منتظر ماند تا حال پسرخاله‌اش مساعد شود. بعد از مدتی که حال پسرخاله‌ی پلنگ زیرک بهتر شد و توانست راه برود، پلنگ زیرک او را تا لانه همراهی کرد و گفت دلم خیلی برایت تنگ شده بود. ناراحتم که مجروح شدی اما خوشحالم که توانستم نجاتت بدهم. قبل از من پلنگی خرسی را نکشته بود، این افتخار برای اولین‌بار نصیب من شد و از این‌که نجاتت دادم به خودم می‌بالم. پلنگ زیرک چند روز پیش پسرخاله‌اش ماند تا کاملا خوب شود و بعد به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد.

    مقر انجمن پلنگ‌های خالدار در غاری بسیار وسیع قرار داشت که ورودی آن در میانه‌ی کوهی عظیم بود. پلنگ زیرک از فاصله نه‌چندان زیادی نگاهی به ورودی غار انداخت. با چند جست‌زدن خودش را به پایه کوه رساند و با سرعت از کوه بالا رفت. وارد غار شد. چهار پلنگ دایره‌وار نشسته بودند و با هم مشغول صحبت بودند. وقتی پلنگ زیرک را دیدند ایستادند و پیرترین‌شان گفت کاش کمی زودتر اومده بودی اما هنوز هم دیر نشده. پلنگ زیرک با تعجب گفت چی شده؟ من از هیچی خبر ندارم. پلنگ پیر گفت زیاد عجله نکن بهت می‌گم. پلنگ زیرک کنار پلنگ‌ها نشست. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای مدتی است که طغیان کرده و به قلمرو بعضی از پلنگ‌ها حمله کرده‌اند. پلنگ زیرک حرف پلنگ پیر را قطع کرد و گفت آره اتفاقاً در مسیر انجمن پلنگ‌های خالدار سری به قلمرو پسرخاله‌ام زدم که اتفاقاً خرسی به او حمله کرده بود که من او را مغلوب ساختم. حالا من چه باید بکنم و چه انتظاری از من دارید؟ پلنگ پیر توضیح داد ما می‌خواهیم چاره‌ای بیندیشی تا جلوی خرس‌ها را بگیریم و کاش می‌شد کلک تمام خرس‌ها کنده شود. پلنگ زیرک گفت به نظر من با تجربه‌ای که دارم کشتن تمام خرس‌ها غیر ممکن است به خصوص که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد اما شاید شدنی باشد. همان‌طور که گفتی چه خوب که کلک خرس‌ها کنده شود. باید نقشه‌ای کشید و خرس‌ها را بدریم‌شان. پلنگ پیر گفت خرس‌های قهوه‌ای احتمالا یا شاید هم قطعاً در اکثر مناطق جنگل به خصوص مناطق شرقی‌تر زندگی می‌کنند. حالا چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من نظرم این است که احتمالاً یا شاید نمی‌توانیم کلک همه‌شان را بکنیم ولی هرچه بیشتر بهتر. ما باید فعلاً روی جلوگیری از حمله‌ی خرس‌ها به قلمروهای‌مان متمرکز شویم، در حقیقت نوعی از پیشگیری. تا بعداً ببینیم چه می‌شود کرد. پلنگ‌ها از این صحبت پلنگ زیرک بسیار راضی به نظر می‌رسیدند. پلنگ جوانی که کم سن به نظر می‌رسید گفت پلنگ زیرک می‌شود کمی از گذشته‌ی زندگی و فعالیت‌های‌تان در انجمن پلنگ‌های خالدار برای‌مان بگویید؟ پلنگ زیرک بعد از مکثی کوتاه گفت من درست در سنین پایان کودکی‌ام بودم که از قلمرو والدین‌ام خارج شدم و قلمرو جدیدی به‌پا کردم. البته آموزش‌های لازم را دیده بودم. اما کارم سخت‌ بود. قلمرو من که الآن بزرگ‌ترین قلمرو در بین قلمرو پلنگ‌ها است در آن موقع بسیار کوچک‌تر بود و غذای زیادی به جز کمی جونده و گراز نداشت. من باید خرس‌ها را دور می‌کردم که قلمروام را گسترش دهم و در نهایت این کار را کردم. اخیرا هم با کشتن تعدادی گربه‌ی وحشی از سمت غرب، قلمروام را گسترش دادم. تلاش رمز موفقیت من بود. وقتی به بلوغ کامل رسیدم و توانایی‌هایم به اثبات رسید پلنگ پیر که همیشه سپاس‌گذارشان هستم به دیدن من آمد و گفت ما به تو نیاز داریم. تو را زیرک و سودمند می‌دانم. چالاکی و مهارت تو برای هر پلنگی می‌تواند آموزنده باشد. پلنگ پیر حرفش را قطع کرد و گفت و هست. پلنگ زیرک ادامه داد در انجمن پلنگ‌های خالدار من نقشی آزادانه داشتم و مدتی رئیس بودم ولی به نظر خودم شاید حل‌کردن مشکل حمله‌ی خرس‌ها به قلمروها می‌تواند بهترین عملکردم باشد. حقیقتاً مشکل بزرگی است و داشتم پسرخاله‌ام را از دست می‌دادم. امیدوارم مشکل حمله‌ی خرس‌ها را درست کنم. سکوتی طولانی حکم‌فرما شد و بعد از آن پلنگ زیرک و بقیه‌ی پلنگ‌ها به جسد مرالی که در سمتی از غار به پشت افتاده بود حمله کرده و تقریبا تمام آن را خوردند. شب فرا رسید و پلنگ‌ها دایره‌وار دور هم نشستند. پلنگ پیر به پلنگ زیرک گفت خب پس چه کنیم؟ پلنگ زیرک گفت من خوب به موضوع فکر کردم چاره‌ای نیست باید به خرس‌ها حمله بکنیم و کلک‌شان را بکنیم. این تنها راه است. جور دیگری نمی‌شود جلوی‌شان را بگیریم. مخصوصاً که تعدادشان زیاد به نظر می‌رسد و قطعاً این‌طور باید باشد. خرس‌های طغیان‌کرده را به جز دریدن نمی‌توان آرام کرد. پلنگ پیر گفت نقشه‌ای داری؟ نقشه‌ات چیست؟ پلنگ زیرک گفت همان همیشگی. پلنگ خوب می‌داند چطور شکار را از پا در بیاورد. ما باید تمام پلنگ‌های خالدار را جمع کنیم و به آن‌ها بگوییم که تمام قلمرو‌های خرس‌های قهوه‌ای را پیدا کرده و گروهی به قلمرو خرس‌های قهوه‌ای حمله کنند و آن‌ها را از پا در بیاورند. شاید بتوانیم کلک‌شان را بکنیم و تا مشکل بیش‌تر نشده دست به کار بشویم. پلنگ پیر گفت راست میگی پلنگ می‌درد.

    بعد از حدود سه روز تمام پلنگ‌ها در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت امیدوارم تا ماه آینده هیچ خرسی نفس نکشد. در ادامه از توانایی‌های منحصر به فرد پلنگ‌ها گفت و در نهایت پلنگ‌ها را به سمت قلمروهای خرس‌ها روانه کرد. پلنگ‌ها با شور و اشتیاق خاصی به سمت قلمروهای خرس‌های قهوه‌ای حمله کرده و از انجمن پلنگ‌های خالدار دور شدند. پلنگ‌های خالدار می‌دانستند که کار سختی دارند ولی بی‌باک به نظر می‌رسیدند و دریدن خرس‌های قهوه‌ای برای‌شان بسیار رضایت‌بخش بود. پلنگ زیرک وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و کنار پلنگ پیر که خرگوشی را می‌خورد نشست و گفت من تمام کاری که لازم می‌شد را کردم و بسیار امیدوارم. پلنگ پیر گفت می‌دانم، خرس ها خیلی قدرتمند هستند ولی پلنگ می‌درد. خبر می‌رسید پلنگ‌ها قلمرو‌های خرس‌ها را تصاحب می‌کردند و تا پایان ماه توانسته بودند سی‌و‌سه خرس را از پا در بیاورند. البته پلنگ‌های زیادی زخمی شدند و سه پلنگ هم در درگیری‌ها زخم‌های عمیقی برداشتند و تلف شدند و هنوز خرس‌های زیادی وجود داشتند. موفقیت‌های رضایت‌بخش پلنگ‌ها باعث شد پلنگ زیرک دوباره پلنگ‌های خالدار را به انجمن دعوت کند و به پلنگ‌ها گفت هدف من کشتن تمام خرس‌های قهوه‌ای و تصاحب تمام قلمرو‌های‌شان بود. اما انتظار چنین موفقیتی را نداشتم. کشتن و غلبه بر خرس‌ها بسیار سخت است. اما خوشحالم که شما پلنگ‌های خالدار نقشه‌ها را به خوبی اجرایی کرده و علاوه بر کشتن تعداد قابل توجهی از خرس‌ها قلمرو‌های‌شان را تصاحب کردید. فکر می‌کنم فعلاً همین مقدار کافی باشد و خرس‌ها کاری به ما نداشته باشند اما ما با آن‌ها کار داریم و تا تمام‌شان را ندریم و قلمرو‌های‌شان را تصاحب نکنیم کوتاه نمی‌آییم. تمام پلنگ‌ها از صحبت‌های پلنگ زیرک رضایت داشتند و وحشت را دوست داشتند. در آخر پلنگ زیرک گفت فعلا دست نگه می‌داریم و منتظر آینده خواهیم بود. پلنگ زیرک ترجیح داده بود در این یک ماه که پلنگ‌ها به خرس‌ها حمله می‌کردند در درگیری‌ها وارد نشود. او می‌خواست بتواند نقش رهبری را به بهترین نحو اجرا بکند و کرده بود. مدتی گذشت و همان‌طور که پلنگ زیرک گفته بود خرس‌ها حسابی ترسیده بودند و کاری به پلنگ‌ها نداشتند. پلنگ زیرک با پلنگ پیر خداحافظی کرد و گفت اگر مشکل دیگری پیش آمد و نیاز به من داشتید خبرم کنید.

    پلنگ زیرک از انجمن پلنگ‌های خالدار خارج شد و راهی قلمرو‌اش شد. در نزدیکی‌های قلمرو‌اش بود که متوجه شد هیچ نشانی از خرس‌ها در شرق قلمرو‌اش نیست؛ خرس هایی که با آنها درگیر می‌شد. تمام آن نواحی را گشت و مطمئن شد در آن‌جا هیچ خرسی وجود ندارد. با خودش گفت احتمالاً پلنگ‌ها خرس‌ها را دریده‌اند. کاش این‌طور باشد. پلنگ زیرک قلمرو نسبتاً وسیع خرس‌ها را به قلمرو خودش افزود و وحشت را گسترش داد. انتقامی که از خرس‌ها گرفته شده بود او را به وجد می‌آورد و چشم به کشتن بقیه‌ی خرس‌ها داشت. بعد از شرح ماجراهایی که در سفر برایش پیش آمده بود رو به فرزندانش گفت در این مدت چه کردید؟ شکارهایتان چه بود؟ فرزند بزرگ‌تر گفت قبل از درگیری‌ها شوکا و تشی و بز شکار کردیم و وقتی درگیری ها شروع شد به خرس‌های شرق قلمرو حمله کردیم و با کمک دو پلنگ دیگر یک‌خرس را کشته و پنج‌خرس را زخمی کردیم و هم‌زمان شوکا و تشی و موش و آهو و گراز شکار کردیم. فرزندانش وحشت آینده جنگل بودند و جای او را می‌گرفتند. قلمرو وحشت به قدری وسیع شده بود که قبل از آن هیچ پلنگ خالداری حتی تصورش را هم نمی‌توانست بکند. در قلمرو پلنگ زیرک تقریباً تمام طعمه‌های مورد علاقه او پیدا می‌شد و پلنگ زیرک اراده می‌کرد و هر طعمه‌ای که می‌خواست را شکار می‌کرد. فرزندانش هنوز در قلمرو پلنگ زیرک زندگی می‌کردند ولی هرکدام زندگی مستقلی داشتند. پلنگ زیرک به فرزندانش گفته بود بعد از مرگم این قلمرو وسیع از آن شماست و قلمرو را گسترش دهید.

    وحشت پیر شده بود. او دیگر شادابی گذشته‌اش را نداشت ولی هنوز هم شکارچی خوبی به شمار می‌رفت. پلنگ زیرک فکری در سر داشت که او را واداشت تا سفری به انجمن پلنگ‌های خالدار بکند. او در بین راه به سمت لانه پسرخاله‌اش که وحشت او را از دست خرس قهوه‌ای طاغی نجات داده بود حرکت کرد. به لانه پلنگ رسید و متوجه شد پسرخاله‌اش مرده است. ناراحت شد و به سمت انجمن پلنگ‌های خالدار حرکت کرد. آهویی را درید و بعد از خوردنش کمی جلو رفت و نگاهی به انجمن پلنگ‌های خالدار انداخت. وارد انجمن پلنگ‌های خالدار شد و با ناامیدی سراغ پلنگ پیر را گرفت. همان‌طور که انتظار داشت پلنگ پیر مدت‌ها بود که مرده بود. سراغ رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار را گرفت. پلنگ جوانی گفت برای شکار بیرون رفته اما کم‌کم پیدایش می‌شود. پلنگ زیرک منتظر ماند. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار آمد. جوان بود و پلنگ زیرک او را نمی‌شناخت. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار به پلنگ زیرک گفت من به تازگی به انجمن پلنگ‌های خالدار آمده‌ام و مدت کمی است رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار شده‌ام.  شما الگوی من و تمام پلنگ‌های خالدار هستید و از دیدن شما شگفت زده هستم. چه کاری از دستم برمی‌آید که کمک‌تان کنم؟ پلنگ زیرک بلافاصله گفت من مأموریت ناتمامی دارم که می‌خواهم قبل از مرگم آن را به سرانجام برسانم. قول بده به حرفم گوش کنی. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت بله حتماً. پلنگ زیرک با لحنی جدی و مصمم گفت مأموریت و خواسته‌ی ناتمام من دریدن تمام خرس‌هاست. مدت‌ها پیش ما تعداد قابل توجهی از آن‌ها را کشتیم ولی نه همه‌ی آن‌ها را. خودت می‌دانی که آن‌ها باید نابود شوند. این برای ما بهتر است. رئیس انجمن پلنگ‌های خالدار گفت باشد. فقط کمی زمان نیاز است. عجله‌ای نیست؟ پلنگ زیرک گفت نه. اما خیلی هم طول نکشد.

    ظرف یک‌هفته تمام پلنگ‌های خالدار در انجمن پلنگ‌های خالدار جمع شدند. پلنگ زیرک بر بالای صخره‌ای در غار ایستاد و به پلنگ‌ها گفت من رویایی داشتم که به حقیقت می‌رسد. این رویای من و همه پلنگ‌هاست. در نگاه پلنگ‌ها اشتیاق و هیجان موج می‌زد. پلنگ زیرک گفت ما رویا را حقیقی خواهیم کرد. شما به تمام قلمروهای خرس‌ها می‌روید و تمام‌شان را خواهید درید و من شما را راهنمایی و کمک خواهم کرد. با رهبری و نقشه‌ی من و رشادت شما تمام خرس‌ها نابود خواهند شد و این شدنی است. رضایت و هیجان وصف‌ناپذیری پلنگ‌ها را فرا گرفته بود. پلنگ زیرک نقشه‌اش را توضیح داد و گفت فردا حمله به خرس‌ها را شروع خواهیم کرد و علاوه بر دریدن‌شان قلمروهای‌شان را تصاحب خواهیم کرد.

    فردا صبح با فرمان پلنگ زیرک پلنگ‌های خالدار به خرس‌های قهوه‌ای حمله کردند.


1402


[ جمعه 02/1/25 ] [ 2:23 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

روباه دانای زرنگ

سرگذشت اسطوره‌ی روباه‌های دشت

 

نوشته علی جلیلی


    دشت وسیع در کویری در قم روباه‌های زیادی را در خود جا داده بود.

    روباه‌ها که دوست یک‌دیگر و با هم متحد بودند خود را سرافرازتر می‌دانستند و معتقد بودند حالا که سرافرازترند باید اسم مستعار برازنده‌تر هم داشته باشند. بنابراین روباه‌ها تصمیم گرفتند شورای پراهمیت و بسیارمهمی را تأسیس کنند که شورای هفت‌نفره نامیده شد. شورای هفت‌نفره که از هفت روباه باتجربه‌تر تشکیل می‌شد همه‌پرسی می‌کرد و از میان اسم مستعار پیشنهادی هر روباه یکی را گزینش می‌کرد. روباه‌های دشت هرگاه نیاز به تجدید اسم مستعار داشتند همه‌پرسی می‌کردند. شورای هفت‌نفره اعلام کرد اسم مستعار مکار را اسم مستعاری همیشگی می‌داند.

    روباهی که اسم مستعار برایش از جذابیت خاصی برخوردار بود پنچ‌دوره پیاپی اسم مستعار پیشنهادی‌اش برگزیده شد. روباه بعد از کسب موفقیت در میان روباه‌ها به عنوان روباهی با استعداد و فکری سرافرازتر شناخته می‌شد.

    موعد همه‌پرسی دیگری برای برگزیدن اسم مستعار فرا رسید. روباه جوان که دوست داشت برای ششمین‌بار پیاپی اسم مستعارش برگزیده شود اسم مستعار پیشنهادی‌اش را انتخاب کرد و منتظر ماند تا آن را ارائه بکند. یک‌روز مانده به همه‌پرسی حادثه‌ای پیش آمد که همه روباه‌ها را در بهت فرو برد. رئیس شورای هفت‌نفره که مسن‌ترین عضو شورای هفت‌نفره هم بود به یک‌باره درگذشت. شورای هفت‌نفره اعلام کرد که همه‌پرسی را بدون رئیس شورای هفت‌نفره برگزار می‌کند و بعد از آن هم یک‌ عضو دیگر و هم رئیسی برای شورای هفت‌نفره انتخاب خواهد کرد. همه‌پرسی انجام شد و اسم مستعار پیشنهادی روباه جوان برای ششمین‌بار پیاپی برگزیده شد. برگزیده‌شدن اسم مستعار پیشنهادی روباه جوان برای ششمین‌بار پیاپی یک رخداد باشکوه و تاریخی بود و تحسین روباه‌های دشت را درپی داشت. به سبب این رخداد باشکوه و تاریخی شورای هفت‌نفره روباه جوان را به عنوان عضوی از شورای هفت‌نفره انتخاب کرد. در حالی ‌که اعضای شورای هفت‌نفره روباه‌های باتجربه‌تر و مسن‌تر بودند انتخاب‌شدن روباهی کم‌تجربه و جوان برای عضویت در شورای هفت‌نفره کاملاً مغایر و مخالف با اصول شورای هفت‌نفره بود. شگفتی وقتی کامل شد که شورای هفت‌نفره روباه جوان را رئیس شورای هفت‌نفره دانست! شورای هفت‌نفره عقیده داشت هیچ‌روباهی به اندازه روباه جوان لیاقت عضویت در شورای هفت‌نفره و ریاست آن را ندارد.  

    سال‌ها گذشت و روباه جوان حالا روباهی باتجربه‌تر شده بود و هم‌چنان ریاست شورای هفت‌نفره را بر عهده داشت. او اکنون نظریه‌پرداز مسائل روباه‌ها به شمار می‌رفت. روباه باتجربه‌تر برای روباه‌های دشت مسائلی را بیان می‌کرد که معتقد بود برای روباه‌ها مهم و حیاتی به شمار می‌روند. یکی از مسائلی که او بیان می‌کرد غرور حقیقی بود که روباه‌ها آن را مختص به خودشان می‌دانستد. او در مورد غرور حقیقی می‌گفت اسم مستعار ما را سرافرازتر می‌کنه و این‌گونه چیزهاست که غرور حقیقی به همراه دارد. روباه باتجربه‌تر تأکید داشت اگر روباه‌ها بالاترین‌هوش وبالاترین‌زرنگی و در نتیجه مکاربودن را نداشتند هیچ‌گاه نمی‌توانستند غرور حقیقی داشته باشند. تأکید روباه باتجربه‌تر از روی حساسیت مسئله بود. روباه باتجربه‌تر می‌گفت من ذات غرور حقیقی را مکاریت که حاصل اتحاد بالاترین‌هوش و بالاترین‌زرنگی است می‌دانم و تمام موفقیت‌های روباه‌ها از مکاربودنشان سرچشمه می‌گیرد و روباه‌ها سرافرازترند. روباه با تجربه‌تر گوشزد می‌کرد مکاریت فقط برای روباه‌هاست و موفقیت‌های روباه‌ها را برمی‌شمرد. گرگ‌ها سخنان روباه باتجربه‌تر را ساخته خودش اعلام می‌کردند و همه‌جای دشت عنوان می‌کردند روباه‌ها جز مشتی مغرور دروغ‌گو بیش نیستند و می‌گفتند اگر روباهی موفقیتی دارد دلیلش مکاریت نیست و روباه‌ها این‌گونه می‌گویند تا خودشان را برتر جلوه بدهند. روباه با تجربه‌تر در جواب گرگ‌ها می‌گفت اگر می‌توانید این را اثبات کنید و گرگ‌ها که نمی‌توانستند اثبات کنند می‌گفتند این ادعا نیاز به اثبات ندارد!

    سال‌ها گذشت و روباه باتجربه‌تر حالا پیرترین روباه دشت به‌شمار می‌رفت. او به غیر از ریاست شورای هفت‌نفره و نظریه‌پردازی به روباه‌ها در تمام زمینه‌ها مشاوره می‌داد. پیرترین روباه دشت تا پایان عمر رئیس شورای هفت‌نفره بود و روباه‌ها او را اسطوره خود می‌دانستند. روباه‌ها در مورد پیرترین روباه دشت می‌گفتند او اسطوره‌ای است که غرور حقیقی را به بقیه‌ی روباه‌ها گوشزد می‌کند.

    پیرترین روباه دشت در هنگام مرگ به روباه‌های دشت گفت من برای خودم اسم مستعار منحصر به فرد روباه دانای زرنگ را انتخاب می‌کنم و این مسئله را برای هر روباهی مهم می‌دانم. روباه دانای زرنگ مرد و هر روباهی هم‌چون روباه دانای زرنگ برای خود اسم مستعار منحصر به فرد انتخاب کرد.

    روباه‌های دشت به روباه‌ دانای‌ زرنگ؛ اسطوره‌‌ی‌ روباه‌های‌ دشت با غرور حقیقی افتخار می‌کردند و می‌گفتند ما سرافرازتریم.


1401


[ سه شنبه 02/1/8 ] [ 1:11 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

 

روباه‌‌های دشت و بالاترین هوش و بالاترین زرنگی

 

نوشته علی جلیلی


    روباه‌ها دارای بالاترین هوش و بالاترین زرنگی و در نتیجه مکار بودند و این مختص به خودشان بود.

    حیوانات دشت می‌دانستند که روباه‌ها مغرورند، اما اینکه بالاترین هوش و بالاترین زرنگی مختص به روباه‌هاست از همه بیشتر روباه‌ها را مغرور ساخته بود. روباه‌ها مکار بودنشان را به دلیل داشتن بالاترین هوش و بالاترین زرنگی می‌دانستند. روباه دانای زرنگ که هم در حیاتش و هم بعد از آن به عنوان نظریه‌پرداز مسائل روباه‌ها شناخته می‌شد تأکید داشت اگر روباه‌ها بالاترین هوش و بالاترین زرنگی و در نتیجه مکار بودن را نداشتند هیچ گاه نمی‌توانستند غرور حقیقی داشته باشند. تأکید روباه دانای زرنگ از روی حساسیت مسئله بود. روباه دانای زرنگ می‌گفت من ذات غرور حقیقی را مکاریت که حاصل اتحاد بالاترین هوش و بالاترین زرنگی است می‌دانم و تمام موفقیت‌های روباه‌ها از مکاربودن‌شان سرچشمه می‌گیرد و روباه‌ها سرافرازترند. روباه دانای زرنگ گوشزد می‌کرد مکاریت فقط برای روباه‌هاست و موفقیت‌های روباهها را برمی‌شمرد. گرگ‌ها سخنان روباه دانای زرنگ را ساخته خودش اعلام می‌کردند و همه جای دشت عنوان می‌کردند روباه‌ها جز مشتی مغرور دروغ‌گو بیش نیستند و می‌گفتند اگر روباهی موفقیتی دارد دلیلش مکاریت نیست و روباه‌ها این‌گونه می‌گویند تا خودشان را برتر جلوه بدهند. روباه دانای زرنگ در جواب گرگ‌ها می‌گفت اگر می‌توانید این را اثبات کنید و گرگ‌ها که نمی‌توانستند اثبات کنند می‌گفتند این ادعا نیاز به اثبات ندارد! و روباه‌ها سرافرازتر بودند. بعد از گذشتن جاده از گوشه دشت، هنگامی که گرگ‌ها از ترس دشت را ترک می‌کردند، روباه‌های قرمز که جاده کوچک‌ترین مشکلی برای‌شان نمی‌توانست ایجاد کند، با غرور خاصی به گرگ‌های در حال وحشت و خروج از دشت می‌گفتند اگر شما هم مکار بودید مجبور نبودید دشت به این پرطعمه‌ای را ترک کنید  و با غرور حقیقی به هم می‌گفتند فقط ما مکاریم و بعد زمزمه می‌کردند ما سرافرازتریم.

 

1401


[ دوشنبه 01/5/24 ] [ 5:54 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

 

روباه‌های دشت و غرور حقیقی

 

نوشته علی جلیلی


    روباه‌های دشت یک امتیاز برجسته داشتند که مختص به خودشان بود و آن غرور حقیقی بود.

    هر روباه به دنیا به چشم دنیای من نگاه می‌کرد. دنیای روباه‌ها همانی بود که برتر از آن تصور نمی‌شد و این تجسم غرور حقیقی بود.

    وقتی روباهی می‌مرد روباه‌های دیگر از این دید خوشحال بودند که او با غرور حقیقی هیچ‌گاه غریبه نبود و بعد از او نوبت ماست که مثل او با غرور حقیقی بمیریم.

    هیچ روباهی حسرت نمی‌خورد و پشیمان نمی‌شد و روباه‌های همیشه مغرور سرافرازتر بودند.

    روباه دانای زرنگ در مورد غرور حقیقی می‌گفت اسم مستعار ما را سرافرازتر می‌کنه و این‌گونه چیزهاست که غرور حقیقی به همراه دارد. روباه‌ها که اوج مهربانی و دوستی با هم بودند در مورد روباه دانای زرنگ می‌گفتند او اسطوره‌ای است که غرور حقیقی را به بقیه‌ی روباه‌ها گوشزد می‌کند و به او افتخار می‌کردند و روباه‌ها سرافرازتر بودند.

    روباه‌ها که غرور حقیقی فقط مال خودشان بود به بقیه حیوانات دشت با غرور خاصی غرور حقیقی را نشان می‌دادند و روباه‌ها سرافرازتر بودند. غرور حقیقی روباه‌ها ذاتی بود اما نشانه‌هایی به خود می‌گرفت که جاده‌ای که گرگ‌ها را فراری داد و جاده‌ای که دشت را دونیم کرد از جمله آن‌ها بود. جاده‌ای که از گوشه‌ای از دشت می‌گذشت گرگ‌ها را کیلومترها از دشت دور کرد و این به نفع روباه‌ها بود و روباه‌ها سرافرازتر بودند. بعد از مدتی جاده‌ای دیگر از وسط‌های دشت عبور کرد و باعث شد که روباه‌های شمال دشت و جنوب دشت در ارتباط با هم به سختی بیفتند چون گذشتن از جاده بسیار سخت بود اما در عین سختی شیرین بود چون تلاش و ارتباط آن‌ها در این شرایط نشان از مهربانی و دوستی زیاد آن‌ها بود و روباه‌های قرمز سرافرازتر بودند. شیرینی سختی کشیدن برای ارتباط داشتن با هم برای همیشه افتخارآمیزترین نشانه غرور حقیقی برای روباه‌ها به حساب آمد.

    روباه‌ها از اینکه غرور حقیقی داشتند خوشحال بودند و همیشه با خودشان تکرار می‌کردند ما سرافرازتریم.

   

1401


[ یکشنبه 01/5/23 ] [ 7:53 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

روباه‌های دشت و سلطان مکاریت

 

نوشته علی جلیلی


    روباه‌ها علاقه زیادی به اسم مستعار برازنده‌تر داشتند.

    هیچ روباهی اولین اسم مستعار روباه‌ها را به یاد نمی‌آورد. روباه‌های پیر حتی پیرترین‌شان هم به یاد نداشت. اسم مستعار روباه‌ها همیشه سرافرازتر و همراه با غرور حقیقی بود. پیرترین روباه دشت هنگام مرگ با انتخاب اسم مستعار روباه دانای زرنگ به روباه‌های دشت ارزش اسم مستعار را گوشزد کرد. بعد از آن بود که هر روباهی برای خودش اسم مستعار منحصر به فرد انتخاب کرد و روباه‌ها سرافرازتر بودند. روباه پیر که اسم مستعارش روباه دانای زرنگ بود هنگام مرگ گفت اسم مستعار ما را سرافرازتر می‌کنه. روباهها اسم مستعاری که برازنده‌تر باشد را موفقیت می‌دانستند و برای‌شان بسیار مهم بود که اسم مستعارشان متناسب با خصوصیات و امتیازات‌شان باشد و به کسی غیر از خودشان اجازه نمی‌دادند که برای‌شان اسم مستعار انتخاب کند. روباه‌ها می دانستند از تمام ساکنین دشت باهوش‌تر و زرنگ‌ترند بنابراین اسم مستعارشان را روباه‌های باهوش زرنگ دشت انتخاب کردند. یک‌بار که روباهی گفت مگر غیر از این است که ما نه تنها از ساکنین دشت با هوش‌تر و زرنگ‌تریم بلکه از تمام موجودات ساکن در اطراف دشت و هر سرزمینی که فکرش را بکنید هم باهوش‌تر و زرنگ‌تریم، روباه‌های دشت اسم مستعار روباه‌های باهوش زرنگ را انتخاب کردند. خصوصیت دیگری هم روباه‌ها داشتند که محصول دو خصوصیتی که در اسم مستعار روباه‌های باهوش زرنگ دیده می‌شد بود و محصول اتحاد هوش و زرنگی بود و آن مکاریت بود. مکاریت محصول اتحاد بالاترین هوش و بالاترین زرنگی است که بالاترین هوش و بالاترین زرنگی را تنها روباه‌ها داشتند و بنابراین تنها موجودات مکار بودند. مکاریت که محصول اتحاد بالاترین هوش و بالاترین زرنگی است روباه‌ها را یه این فکر انداخت که حالا که ما باهوش‌ترینیم و زرنگ‌ترینیم و از این رو مکاریم که بالاترین ارزش و افتخار است اسم مستعار سلطان مکاریت را جایگزین اسم مستعاری که مدتی است برای خودمان انتخاب کرده‌ایم و سلطان دشت است بکنیم و اسم مستعار سلطان مکاریت را انتخاب کردند. بعد از همه‌پرسی روباه‌های قرمز برای همیشه اسم مستعار  سلطان مکاریت را به عنوان اسم مستعار اصلی خودشان برگزیدند و روباه‌ها با غرور خاصی با خودشان تکرار می‌کردند ما مکاریم  و تنها شایسته اسم مستعار سلطان مکاریت و در ادامه می‌گفتند چه کسی می‌تونه از سلطان مکاریت بالاتر باشه و بعد زمزمه می‌کردند ما سرافرازتریم.

 

1401


[ چهارشنبه 01/5/19 ] [ 12:28 صبح ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

دوستی روباه‌های دشت

 

نوشته علی جلیلی


    سرنوشت جاده‌ای راحتی گذشته‌شان را گرفت و روباه‌های دشت برای همیشه به سختی با هم در ارتباط بودند.

    جاده که دشت را دو نیم کرده بود، مدتی روباه‌های قرمز رو به این فکر انداخت که روباه‌های نیمه شمالی دشت همگی بیایند جنوب دشت یا برعکس. بعد از همه‌پرسی نظرشان عوض شد چون جمعیت‌شان مقداری بود که تصمیم کوچ از شمال دشت به جنوب دشت یا برعکس طعمه کمتری نصیب‌شان می‌کرد. پس باز هم برای ارتباط و دوستی با هم از جاده گذشتند که سختی زیادی برای روباه‌ها داشت.    

    غروبی بود که یک گرگ مسن که برای یافتن طعمه، کیلومترها راه را از قلمرواش که مدت‌ها بود برایش غذایی نداشت ترک کرده بود، وارد دشت شد. دشت را که می‌دید یاد زمانی می‌افتاد که جاده از دشت نمی‌گذشت. بعد از جاده تمامی گرگ‌ها از ترس، دشت را برای همیشه ترک کردند. به نظرش دشت کنونی با آن‌وقت‌هایش فرق چندان زیادی نداشت. به سمت جنوب دشت راه گرفت. به دنبال طعمه همه جا را می‌گشت. تقریبا در میانه‌های دشت ‌بود که چشمش به یک جاده افتاد. جاده پهن بود و عبور از آن بسیار سخت به نظر می‌رسید. حتی فکر گذشتن از آن را هم با تمام گشنگی‌اش نکرد. بنابراین باید باز هم در نیمه شمالی دشت به فکر غذا می‌بود و نیمه شمالی تنها آوردگاه غذایی او به حساب می‌آمد. دو روز دیگر هم گشت ولی فایده‌ای نداشت و کم‌کم داشت نای‌اش تمام می‌شد. نه دیگر توان دنبال‌کردن طعمه داشت و نه می‌توانست صبر کند. صریح بگوییم او داشت می‌مرد. او گرگ باران‌دیده‌ای بود و می‌دانست که در این شرایط برای او فقط یک راه باقیست و آن‌هم روباه‌های دشت بودند. او خوب می‌دانست که روباه‌ها همیشه طعمه دارند. حالا او در این فکر بود که روباهی پیدا کرده و از او به هر ترتیبی هست غذا بگیرد و خودش را نجات دهد. گشت تا لانه یک روباه را دید. سریعاً خودش را به لانه رساند و با لحنی محتاط گفت من گرگ هستم، مدتی است که در قلمرو ما شکار پیدا نمی‌شود، آمده‌ام در دشت تا غذایی بیابم، من دارم می‌میرم و قول می‌دهم با شما کاری نداشته باشم، رحم کنید و غذایی به من بدهید. درون لانه، یک روباه نر جوان به همراه همسر و دو فرزندش خوابیده بودند که با نهیب گرگ بیدار شدند. روباه نر جوان با صدای بلند گفت کیه؟ چی‌شده؟ گرگ حرف‌هایش را تکرار کرد. روباه نر جوان گفت که چی بشه؟  گرگ گفت در عوض من می‌تونم به شما مشاوره بدهم، در هر موضوعی که بخواهی. روباه نر جوان گفت می‌میری چون ما نه به مشاوره نیاز داریم نه ... بعد از مکثی کوتاه، روباه نر جوان ادامه داد تو گفتی می‌تونی تو همه چیز مشاوره بدی؟ همه چیز، درسته؟ گرگ گفت اون‌وقتی که جاده نبود و گرگ‌ها توی دشت بودند من نفر دوم گرگ‌ها بودم و یادته که همه حیوانات دشت البته به جز شما روباه‌ها از من کمک می‌خواستند و من مشاوره‌شان می‌دادم و حالا می‌تونم به هر روباهی کمک کنم، من اکنون از همیشه باران‌دیده‌ترم. روباه نر جوان بلافاصله بعد از تمام‌شدن حرف‌های گرگ گفت ای گرگ باران‌دیده ما چند وقته یه مشکلی داریم و اون یه جاده عریضه که از وسط دشت عبور کرده و ارتباط روباه‌های شمال دشت و جنوب دشت باهم رو سخت کرده، اگر راست می‌گی این مشکل رو حل کن و بعد منم قول می‌دهم که سیرت کنم. گرگ به فکر فرو رفت و بعد گفت از کجا معلوم که بعد از حل مشکل منو سیر کنی؟ روباه گفت برو یه جای دیگه. گرگ گفت قبول، من می‌گم چاره کارتون چیه، خیلی ساده، راه حلش ساده است و بهت می‌گم که اون اینه که روباه‌ها قید روابط زیادشون رو بزنند، مثلاً وقتی این‌همه روباه تو نیمه شمالی باشند، خب اینا با هم جنوبی‌ها با هم، اون‌وقت نه برای دیدن هم این‌قدر سختی می‌کشید و تازه دو گروه روباه مستقل از هم طبعاً قدرتمندترشون می‌کنه و اون‌وقت به قول خودتون سرافرازترید. برای روباه نر جوان دو گروه روباه مستقل از هم که استقلال‌شان از هم قدرتمندترشون می‌کنه حرف تازه‌ای بود و دو نکته برای روباه نر جوان خودنمایی می‌کرد، یکی این که روباه‌ها همیشه متحد بودند و نمی‌خواستند دوستی‌شان با هم را کم کنند و روباه‌ها می‌دانستند که همیشه سرافرازترند نه در شرایطی خاص. روباه نر جوان دو نکته‌ را به همسرش زمزمه‌وار گفت و بعد با صدای بلند گفت تو می‌میری گرگ و ما سرافرازتریم.

 

1401


[ جمعه 01/4/10 ] [ 5:12 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]

روباه‌‌های دشت

سرگذشت روباه‌های قرمز

 

نوشته علی جلیلی


    دشت، تقریباً وسط کویر. قم برای روباه‌ها جای مناسب و دل‌خواهیه.

    یه‌دشت وسیع و پرطعمه، حسابی به روباه‌ها می‌چسبید. اونا با اطمینان می‌گفتند برای همیشه سرافرازتریم. دشت پرجونده به‌خصوص خرگوش‌ها که زیاد بودند طمع روباه‌ها رو تأمین می‌کرد. قدیم‌ترها گرگ‌ها هم بودند ولی جاده اونا رو وحشت‌زده کرد. گرگ‌ها زیاد کاری به روباه‌ها نداشتند و روباه‌ها به هم می‌گفتند ما سرافرازتریم. جاده نمی‌تونست وفق روباه‌ها رو لکه‌دار کنه و به روباه‌ها حس غرور حقیقی رو نشون می‌داد. روباه‌ها با شور خاصی تکرار می‌کردند صد تا جاده ما را سرافرازتر می‌کنه. دو دهه بعد، سازمان، دشت و کمی از کوه‌های اطراف را می‌پایید. به نفع روباه‌های قرمز بود اما کوچک‌ترین اهمیتی برایش قائل نبودند و روباه‌ها سرافرازتر بودند. تعداد روباه‌های قرمز مقداری بود که حقیقت خواسته‌شدن را می‌دیدند.

    روباه‌های قرمز بیشتر در قسمت‌های شمالی دشت زندگی می‌کردند ولی به خاطر شلوغی به قسمت‌های جنوبی دشت هم رفتند. روباه‌ها مدتی بود که مکار که اسم مستعارشان بود رو به سلطلان دشت تغییر داده بودند ولی تصمیم گرفتند اسم مستعار برازنده‌تر سلطان مکاریت رو انتخاب کنند و با خودشون تکرار می‌کردند چه کسی از سلطان مکاریت می‌تونه بالاتر باشه و بعد زمزمه می‌کردند ما سرافرازتریم.

    روباه‌ها همدیگر رو می‌شناختند و دوست و پشتیبان هم بودند. جاده وسط دشت، راه‌های ارتباطی روباه‌های قرمز رو سخت کرد. روباه‌ها که تحمل دوری همدیگر را نداشتند با حواس جمع از جاده رد شدند. این کار برای‌شان بسیار سخت بود و جان‌شان را به خطر می‌انداخت. روباه‌ها برای دیدن همدیگر سختی و مشقت زیادی رو تحمل کردند و از آن به بعد هیچ‌گاه زندگی راحت و بی‌دردسر گذشته‌شان را دریافت نکردند که نکردند. این سرنوشت همیشه‌شان شد و هیچ‌گاه از آن رهایی ندیدند. سرنوشت سلطان مکاریت این بود و روباه‌های قرمز بعد از سرنوشت خوشحال بودند و اسم مستعار سلطان خوشبختی را در کنار سلطان مکاریت می‌دیدند و روباه‌ها به هم می‌گفتند ما سرافرازتریم.

 

1401


[ دوشنبه 01/4/6 ] [ 6:18 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 45
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 4562